کلام طلایی 🌱
#پارت115 راحیل خیلی خوش شانسه که... از جایم که بلند شدم حرفش نصفه ماند. گوشیام رابرداشتم. –اصلا خ
#پارت116
پیراهن سفیدی پوشیدم و عطر همیشگیام را زدم و از اتاقم بیرون رفتم.
مژگان با دیدنم گفت:
– دیگه داری کمکم مثل آقا دامادا میشیا.
لبخند زدم.
– اگه امروز اوکی رو از خان داداشم بگیرم هفتهی دیگه همین موقع ها به عنوان داماد میریم خونه ی عروس خانم.
سرش را کج کرد.
–عروسم خوشگله؟ بهت می خوره؟
ــ به نظر من که زیباترین دختریه که تا حالا دیدم.
مژگان نگاهی به مادر که با لبخند رضایتی محو من شده بود انداخت.
– آره مامان؟ خوشگله؟
مادر لبخندش را جمع کرد و لبهایش را بیرون داد.
–بد نیست، به هم میان.
– بد نیست؟ مامان دیگه مادرشوهرگری درنیار. راحیل مثل فرشته هاست.
مژگان اخم مصنوعی کرد.
–حالا ببینم اونم مثل تو اینقدر واست غش و ضعف می کنه؟
–مگه محرمیم که غش و ضعف بره. حالا من جلو شما این حرفها رو میزنم، جلوی اون مثل یه جنتل من، واقعی رفتار می کنم.
مژگان خندید.
– ببین همه ی روهاتو بهش نشون بدهها، مثل داداشت یه سری هاش رو نگه نداری بعد از ازدواج رو کنی، طرفت شوک زده بشه.
از حرفش خوشم نیامد.
–اگه زنم عمل شوک آوری انجام بده، عکس العمل شوک آوری هم ازم می بینه دیگه، این یه مسئله ی کاملا طبیعیه.
ــ پس گذشت رو واسه چی گذاشتن؟
–به نکته ی خوبی اشاره کردی. من گذشت رو کلا سر لوحهی زندگیم قرار دادم، وگرنه الان با خان دادشم شام بیرون نمی رفتم.
مادر خندید.
–چون الان کارت پیشش گیره، وگرنه نمیرفتی.
اعتراض آمیز گفتم:
– مامان! شما طرف پسرتی یا عروست؟ یه کم واسه این عروستم مادر شوهر گری دربیار دیگه، چرا فقط واسه اون کوچیکه درمیاری؟
هر دو خندیدند، بعد مادر رو به مژگان کرد.
–مادر یه کم برو تو اتاق من دراز بکش، باید بیشتر مواظب خودت باشی.
مژگان لبخندی زد و بلند شد و موقع رد شدن از کنارم، مشتی حوالهی بازویم کرد.
– موفق باشی.
دستم را روی بازویم گذاشتم.
–فردا پس فردا جلو راحیل از این حرکتا نزنیا اون خیلی حساسه.
بی تفاوت به حرفم به طرف اتاق رفت.
بعد از رفتن مژگان، مادر با اشاره صدایم کرد.
– اینقدر جلوی مژگان از اون دختره تعریف نکن ناراحت میشه، الان بارداره حساسه مراعات کن دیگه.
حالا راحیل خوشگل هست یا نیست، مبارک خودت باشه. اینقدر این چیزارو نگو.
ابروهایم را بالا دادم.
– مامان! واسه مژگان مادری، واسه راحیل نامادری؟ خیلی تابلو طرفش رو میگیریا...
در صورتم براق شد.
–من به خاطر خودت گفتم، سعی کن کلا آتیش حسادتش رو شعله ور نکنی، چون خودتم توش می سوزی.
خندیدم.
– مامان جان اکثر حرف های ما شوخیه، شما زیاد جدی نگیر. بعدشم فقط مژگان حس حسادت نداره ها، خودتونم دارید این کار رو...
دستش را در هوا تکان داد:
ــ فعلا باید هوای مژگان رو داشته باشیم، به شوخی هم چیزی نگو.
دستم را روی چشمم گذاشتم.
– چشم. بعد بوسیدمش و خداحافظی کردم.
قبل از روشن کردن ماشین، به راحیل پیام دادم که: «دعا کن به خیر بگذره، دارم میرم با برادرم صحبت کنم. نمیدونم چطوری باهاش حرف بزنم که کوتاه بیاد.»
بعد از این که ماشین را داخل پارکینک رستوران پارک کردم، وارد آسانسور شدم. دربانی که جلوی در ایستاده بود تا کمر خم شد و در را برایم بازکرد و خوش امدگویی کرد. وارد که شدم، یک نفر دیگر به استقبالم امد و راهنماییام کرد. گفتم:
– یه جای دنج می خوام، یه میز دونفره.
رستوران به دو قسمت سنتی و مدرن تقسیم شده بود. قسمت سنتی شلوغ بود. برای همین اشاره به یک میز، که گوشهی سالن بود کردم.
–اونجا خوبه.
صندلی را برایم عقب کشید.
نشستم و گفتم:
–برای سفارش بایدصبر کنم مهمونم بیاد. تعظیمی کرد و رفت.
گوشیام را از جیبم درآوردم و چکش کردم. راحیل پیام داده بود: «انشاالله هر چی خیره همون بشه. به نظر من تا میتونید به برادرتون احترام بزارید و مطمئنش کنید که همه کارهی خانواده ایشون هستن.» پیامش گیجم کرد اصلا توقع همچین جوابی را نداشتم.
به کیارش زنگ زدم.
– کجایی داداش؟ گفت:
–چند دقیقهی دیگه میرسم.
#بهقلملیلافتحیپور
🔴 سردار قاآنی چندین سال پیش گفتند آمریکایی ها در آینده خواهند گفت که حادثه ۱۱سپتامبر کار خودشان بود!
و حالا آمریکایی ها گفتند!
🔹 بعد یه عده نخود مغز دوزاری میان میگن چرا به هشدار آمریکا در مورد کرمان توجه نکردین؟! چه هشداری چه کشکی؟! همش فیکه و دروغه!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیگه اونا از نخود مغزی گذشتن، رسما رد دادن
کلام طلایی 🌱
#پارت116 پیراهن سفیدی پوشیدم و عطر همیشگیام را زدم و از اتاقم بیرون رفتم. مژگان با دیدنم گفت: – دی
#پارت117
پیام راحیل ذهنم را مشغول کرده بود، چطور باید به کیارش میفهماندم که همه کاره اوست؟
از دور کیارش را دیدم، از همین حالا باید احترام را شروع میکردم. به پیشوازش رفتم و روبوسی کردیم و برای اولین بار شانه اش را بوسیدم.
از کارم خوشش امد و با کف دستش دو ضربه آرام به پشتم زد.
بعد از این که غذا سفارش دادیم گفتم:
–خان داداش گفتم بیاییم اینجا دوتایی مردونه حرف بزنیم.
خیلی کم لفظ خان داداش را به کار میبردم. اخم هایش را کمی باز کرد و گفت:
– از اولم باید همین کار رو می کردی.
ــ من علت مخالفتت رو تا حدودی از خودت و بقیه شنیدم و بهتم حق میدم، تا یه حدودی هم درسته، ولی...
اخم کرد.
–یعنی خودت می دونی کارت اشتباهه ولی میخوای انجامش بدی؟
سرم را پایین انداختم.
–کیارش باور کن راحیل با بقیه ی دخترها فرق می کنه، اون کاری به دیگران نداره، چرا فکر می کنی اگه اون عروس این خانواده بشه، از فردا هممون باید مسجدی بشیم؟
–وقتی شرط و شروط گذاشتن، و از الان همه چیز رو شفاف گفتن، یعنی چی؟
ــ اگه مشکل شما جشن عروسیه، کلا عروسی نمی گیریم.
نفسش را پرحرص بیرون داد.
– آخه مگه مغز خر خوردی که اینجوری ازدواج کنی؟ خب برو یکی رو بگیر که باهات پا باشه، اینجوری که همش عذابه.
آرام گفتم:
– عاشق که باشی هیچ چیز عذاب آوری وجود نداره. خان داداش من نمیخوام رو حرفت حرفی بزنم ولی اگه با هر کسی جز راحیل
حرفم را برید.
–بدبخت میشی. حاضرم قسم بخورم از فردای عقدتون دعواهاتون شروع میشه، چون خیلی با هم فرق دارید، اینو بفهم. عشق و عاشقی همچین از سرت می پره که از همه چی متنفر میشی.
حرفهایش کمکم عصبانیام میکرد. ترجیح دادم حرفی نزنم و سکوت کنم. غذا را آوردند.
کیارش شروع به خوردن کرد. خیلی شکمو بود و در برابر غذا نمی توانست طاقت بیاورد.
همانطور که می خورد نگاهی به من انداخت و دیدغرق فکرهستم و با غذایم بازی می کنم.
قاشق وچنگالش را داخل بشقابش رها کرد.
– اینجوری مهمون دعوت می کنی؟ حرفی نزدم و او ادامه داد:
–امروز که زنگ زدی گفتی برام پدری کن، فکر کردم دیدم تو این چند سال که بابا فوت کرده من برات کاری نکردم، تو درست گفتی، تنها جایی که باید حواسم به دادش کوچیکه باشه همین ازدواجشه. واسه همین همون موقع تصمیم گرفتم با این ازدواج موافقت کنم هر چند به ضرر هممونه، البته بیشتر به ضرره خودته. ولی قبلش باید متوجه میشدی کارت اشتباهه، از من گفتن، دیگه وقتی میگی آسمون باز شده و این دختره ازش افتاده پایین و شده عامل خوشبختیت، من چی بگم. برو هرکاری دوست داری بکن.
از حرف هایش حیرت زده شدم.
با دهان باز پرسیدم.
–یعنی هفته ی دیگه میای بریم خواستگاری؟
اخم هایش را باز کرد و لبش کمی کش امد.
–چارهی دیگهای دارم؟ ول کن نیستی که، تا سرت به سنگ نخوره نمیفهمی.
از ذوق بلند شدم و بغلش کردم و چند بار بوسیدمش.
– نوکرتم خان داداش.
– بشین بابا زشته.
باخوشحالی نشستم و گوشی ام را برداشتم و شماره خانه را گرفتم.
پرسید:
– حالا غذات رو بخور از دهن افتاد، کجا داری زنگ میزنی؟
ــ به مامان، می خوام از نگرانی درش بیارم.
کیارش شروع کرد به خوردن و من هم مختصر توضیحی به مادر دادم و شروع به خوردن کردم. حسابی اشتهایم باز شده بود. تازه فهمیدم چقدر گرسنه ام بوده.
غذایم که تمام شد. لیوان کیارش را از دوغ پر کردم.
–داداش واقعا ازت ممنونم. تو همیشه پشتیبانم بودی، چرا میگی کاری برام نکردی؟ تو همیشه حواست به من و مامان بوده، الانم میدونم این مخالفتها به خاطر خودمه، ولی من بهتون اطمینان میدم که راحیل اون چیزی که شما تو ذهنتونه نیست.
حرفی نزد و دوغش را سرکشید.
دنبال یک فرصت می
گشتم تا پیامی به راحیل بدهم. ولی نمیشد کیارش حرکاتم را زیر نظر داشت. نمی دانم در جز جز صورتم دنبال چه میگشت.
–کیارش واسه پنج شنبه بعد از ظهر خوبه قرار بزاریم؟
–حالا چه عجله ایی داری واسه بدبختیت؟ اونور حله دیگه؟ موافقن؟
با احتیاط گفتم:
–بله. بعد از حساب کردن میز هر کدام به طرف ماشینهایمان رفتیم و سوار شدیم. من بلا فاصله گوشی را برداشتم و به راحیل پیام دادم.
#بهقلملیلافتحیپور
کلام طلایی 🌱
#پارت117 پیام راحیل ذهنم را مشغول کرده بود، چطور باید به کیارش میفهماندم که همه کاره اوست؟ از دور
#پارت118
تا آخر شب منتظر جواب راحیل شدم، ولی خبری نشد. فکر می کردم از خوشحالی زنگ بزند. ولی حتی جواب پیامم را هم نداد. نکند این بار آنها پشیمان شدهاند. با خودم کلنجار رفتم تا بتوانم تا فردا صبر کنم.
سرکلاس نشستم. با خودم گفتم هر جا باشد بالاخره سرکلاس که میآید. چشم دوختم به در، ولی آخرین نفر استاد بود که امد. دلم شور زد، گوشی را برداشتم پیام دادم:
– کجایی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟
آشوب بودم نکند اتفاقی افتاده است.
فقط خدا می داند که چقدر فکرو خیال از ذهنم گذشت، مدام گوشیام را چک می کردم، ولی راحیل جوابی نداده بود. تقریبا وسط های کلاس بود که دیگر طاقت نیاوردم و از کلاس بیرون زدم، تا با راحیل تماس بگیرم. همانطور که در سالن قدم زنان به طرف محوطه می رفتم، گوشی را از جیبم در آوردم و سرگرم گرفتن شمارهی راحیل شدم. تا خواستم از پیچ سالن به طرف محوطه بپیچم، با فردی برخورد کردم که باعث شد گوشیام نقش زمین شود و بازوی کسی که مقابلم بود با بازویم برخورد کند. برای چند لحظه نگاه هایمان در هم گره خورد. چقدر این چشم ها برایم آشنا بود، خودش بود، عشقم، تمام نگرانی هایم به سرعت نور پرواز کردند و جایش را به هیجان و تپش قلب دادند. راحیل فوری خودش را عقب کشید و از خجالت سرخ شد.
سرش را پایین انداخت.
– ببخشید، اونقدر عجله داشتم که شمارو ندیدم. لبخندی زدم و کمی خم شدم و یک دستم را روی سینهام و دست دیگرم را پشتم گذاشتم و گفتم:
–خدارو شکر که علیا حضرت، بالاخره تشریف فرما شدندو قدم به روی چشمان من گذاشتند و این دانشگاه رو با تمام خدم وحشم به وجد آوردند و با حضورشون همه جا را نورانی کردند و...
همانطور که خم میشد تا موبایلم را از روی زمین بردارد، چشمی به اطراف چرخاند و حرفم را برید.
–هیسس، آخه الان چه وقت این حرفهاست. بعد گوشی را مقابلم گرفت و شرمنده گفت:
– خداکنه چیزیش نشده باشه.
گوشی را گرفتم و به چشم هایش نگاه کردم.
– فدای یه تار مژگانت بانو، کمی که به چشمهایش دقیق شدم متوجهی ورمشان شدم. انگارمتوجهی نگاه سوالی من شد، برای همین سریع نگاهش را به زمین دوخت.
– برم ببینم استاد اجازه میده بشینم سرکلاس؟ تا خواست از جلویم رد بشود بند کیفش را گرفتم.
–یه دقیقه وایسا.
بدون این که نگاهم کند ایستاد.
مهربان گفتم:
– منو نگاه کن.
نگاهم نکرد و گفت:
– به اندازه کافی دیرم شده، باید زودتر برم سر کلاس.
ــ باشه، فقط الان نگاهم کن، آرام سرش را بالا آورد.
با ابرو به چشمهایش اشاره کردم.
–گریه کردی یا از کم خوابیه؟ اصلا چرا اینقدر دیر کردی؟
بند کیفش را از دستم کشید.
–میشه بعدا حرف بزنیم، الان وقتش نیست و بعد به طرف کلاس پا کشید.
سد راهش شدم، یک قدم عقب رفت و سرش را به دیوار تکیه داد و پوفی کرد و به دور دست خیره شد.
کف دستم را کنار سرش گذاشتم و در صورتش زوم کردم.
– این شرط انصافه؟ از دیشب تا حالا این همه فکرو خیال کنم، از صبحم که از نگرانی دارم بال بال می زنم. الانم این شکلی ببینمت و هیچی نگم؟ به فکر دل منم باش، من اگرم الان برم سر کلاس نه چیزی می شنوم نه می بینم. حداقل بگو...
حرفم را برید.
– باشه پس، شما برید جای همیشگی، منم یه آبی به دست و صواتم بزنم میام. انگار قسمت نیست امروز سر این کلاس بشینم.
دستم را از روی دیوار برداشتم.
– یعنی اینقدر خوشم میاد، لج بازی نمیکنی و اجازه نمیدی کار به خشونت بکشه.
چشم هایش گرد شد.
– خشونت؟ منظورتون چیه؟
خنده ی موزیانه ای کردم.
–یعنی کتک کاری و این چیزا دیگه.
ــ کتک کاری؟ مگه شما...
نگذاشتم بقیه ی حرفش را بزند و گفتم:
– آره، بعضی وقتها مشتهای بدی به درو دیوار می زنم.
لبخندش را مهار کردوکمی جدی گفت:
– شما برید. منم چند دقیقه دیگه میام.
همانجا ایستادم و رفتنش را نگاه کردم.
#بهقلملیلافتحیپور