نگاهم چه خسته به گنبدت می افتد
ورودی حرم نشسته ای
هر دلشکسته ای که می آید
برمیخیزی و با عشق سرتا پایش را نظاره میکنی
و زیر لب زمزمه میکنی؛
خوش آمدی زائرم...
بیا که تا آرام نگیری از آغوشم نخواهی رفت...
امیرحسین 🌱
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
اعتیاد به گوشی برای کودکان...
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
استادم ملزم کرد مرا به این که لال شوم...
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️حلما دختر خردسال شهید پوریا احمدی خطاب به رهبر انقلاب: حالا که به سن تکلیف نرسیدم، میشه شمارو یه کم بغل کنم؟😍😭😍😭
از سر ره - تا غبار افشاند جان - برخاستم.
چون الف در وصل جانان از میان برخاستم
غرق خون هر چند جام روزیام، چون لاله بود
از کنار خوان قسمت شادمان برخاستم
مقصد از سامان هستی مهر تابان تو بود
همچو شبنم چهره، چون دادی نشان برخاستم
در لگدکوب حوادث جان دیگر یافتم.
چون غبار از زیر پای کاروان برخاستم
همچو بلبل با گرانجانان ندارم الفتی
طوطیان تا لب گشودند از میان برخاستم
صحبت شوریده حالان مایه شوریدگی است
با «امین» هر گه نشستم بی امان برخاستم
غزلی از رهبر عزیزمون❤️
حضرت استاد فاطمی نیا(ره):
بدترین سخن این است
که دعا کردم و نشد!
زیارت رفتم و نشد!
این نشدها شیطانی است!
هیچ دعا کنندهای دست خالی بر نمیگردد...
اگر به صلاح باشد همان را
واگر به صلاحش نباشد
بهتر از آن را میدهند...
.....★♥️★.....
@kalametalaei
.....★♥️★.....
کلام طلایی 🌱
#پارت119 نسیم صبحگاهی که بین شاخ و برگهای درخت های بوستان می پیچید، باعث شده بود، کمی از گرمای تیر
#پارت120
ــ کدوم شعر؟
"افسوس که این کنج قفس راه ندارد
اکنون که یک پنجره کوتاه ندارد.
پرواز کنم تا که رها گردم از این غم
آخر دل بیچاره که همراه ندارد ..."
با خجالت گفت:
– چقدر خوبه که اهل شعر هستید.
لبخند زدم.
– اهل شعرنیستم، اهل تهرانم،
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي. دوباره با لبخند نگاهش کردم. او هم زمزمه وار ادامه داد:
"مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستاني ، بهتر از آب روان.
و خدايي كه در اين نزديكي است،
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.
من مسلمانم."
دست هایم را بالا بردم برایش کف زدم.
سربه زیر گفت:
– بریم دیگه آقا آرش.
همانطور که به سمت دانشگاه میرفتیم گفتم:
–راحیل.
جواب نداد.
دوباره گفتم:
– راحیل خانم.
ــ بله.
نچ نچی کردم.
–الان تو دلت میگی دوباره من یه کم بهش خندیدم خودمونی شد. با لبخند فقط نگاهم کرد.
ــ نذر کردم اگه تا آخر هفته محرم هم شدیم، مکث کردم.
– ولش کن یه نذری کردم دیگه.
نگاهم کرد.
با بهت نگاهم کرد.
–شما نذر کردید؟
–اهوم، چیه بهم نمیاد؟
سرش را کج کرد.
–چرا خب، حالا چی نذر کردید؟
–نمیگم.
دوباره با تعجب نگاهم کرد.
ــ عجلهایی ندارم به وقتش خودتون میگید. بعد پا تند کرد.
–ببخشید من جلوتر میرم، خدا حافظ.
بعد از این که رفت گوشی را برداشتم و پیام دادم:
– امروز خودم می رسونمت.
پیام داد:
–نه آقا آرش، باید صبر کنید.
گاهی وقتها از این که برای با او بودن باید خیلی مسائل را رعایت کنم خسته میشوم. ولی بعد با خودم فکر میکنم هیچ گنجی راحت به دست نمیآید اگر هم به دست بیاید دیگر گنج نیست.
به محض این که به شرکت رسیدم، با مادر تماس گرفتم و گفتم، زنگ بزند و به مادر راحیل قضیه ی خواستگاری و بله برون را اطلاع بدهد. مادر زیاد سرحال نبود. صدایش گرفته بود. احساس کردم گریه هم کرده است. ولی چیزی نپرسیدم.
بعد از یک ساعت دوباره با مادر تماس گرفتم، گفت:
– مادر راحیل گفته: باید با خواهر و برادرش مشورت کنه، خودش خبر میده.
پرسیدم:
–مامان جان چرا ناراحتید؟
گریه اش گرفت و در همان حال گفت:
–دکتر به مژگان گفته، قلب بچه تشکیل نشده، باید سقطش کنه.
شوک زده شدم. بیچاره مادرم، چقدر ذوق داشت.
به خانه که رسیدم. مژگان در را باز کرد. آثاری از ناراحتی نداشت. در عوض چشمهای مادر قرمز بود. برای عوض کردن جو گفتم:
–مژگان مگه خودت خونه زندگی نداری همش اینجایی؟
– خونه زندگیم همین جاست دیگه.
مادر با همان ناراحتی گفت:
– من خودم بهش زنگ زدم بیاد بریم واسه راحیل یه پارچه بخریم. گفتم:
– مامان جان، آخه این چه ریسکیه که شما می کنید. با جاری جماعت آدم میره واسه عروس جدید خرید کنه؟ بعد دستم را به طرفین تکان دادم وادامه دادم:
–اوه، اوه، چه شود.
مژگان اعتراض آمیز گفت:
–خیلی هم دلت بخواد که سلیقهی من باشه. بعدشم، من عروس بزرگه هستم.
خم شدم و دستم را روی سینهام گذاشتم.
–منصب جدیدتون رو بهتون تبریک میگم.
مادر گفت:
–آرش. نمیخواد لباس عوض کنی، بیا مارو تا پاساژ پارچه فروشی سر چهار راه ببر، مژگان میگه اونجا پارچه هاش قشنگه.
نگاهی به مژگان انداختم.
– عروس بزرگه افاضه فرمودند؟
مژگان بلند شد و مشتی حوالهی بازویم کرد.
–برو کنار می خوام رد شم و رفت به سمت در خروجی آپارتمان.
– مگه قرار نشد دیگه از این حرکات...
نگذاشت حرفم را تمام کنم.
–هر وقت جنابعالی یاد گرفتی درست با من حرفی بزنی منم دیگه کتکت نمی زنم.
کف دست هایم را به هم چسباندم.
–خانم، لطفا دیگه من رو کتک نزنید، منم دیگه باهاتون شوخی نمی کنم.
مادردلگیر گفت:
– آخه چیه این شوخیا، آخرشم دلخوری پیش میاد. راه بیفت بریم.
با انگشت سبابه ضربدری روی کانتر کشیدم و نگاهی به مژگان انداختم.
– این خط، اینم نشون از این لحظه همه چی تموم شد.
مژگان گفت:
– ببینیم.
در حال پوشیدن کفشم آرام از مژگان در مورد ناراحتی مادر پرسیدم.
مژگان گفت:
–حالا معلوم نیست، مامان زیادی شلوغش کرده. فردا هم میرم جای دیگه سونوگرافی. تا ببینیم چی میشه.
–خب کاش فعلا چیزی بهش نمیگفتی.
–باور کن آرش اصلا فکرش رو هم نمیکردم مامان اینقدر براش مهم باشه.
با تعجب پرسیدم:
–برای تو مهم نیست؟
–چرا، ولی حالا که اتفاقی نیوفتاده، بعدشم اصلا الان بچه دار شدن برای ما زوده، وقت زیاد داریم.
حرفهایش برایم عجیب بود، اصلا نمیفهمیدم چه میگوید.
نمی توانستم بیشتر از این هم چیزی بپرسم. ولی اگر بلایی سر بچهی کیارش میآمد، من هم مثل مادر واقعا ناراحت میشدم.
کلام طلایی 🌱
#پارت120 ــ کدوم شعر؟ "افسوس که این کنج قفس راه ندارد اکنون که یک پنجره کوتاه ندارد. پرواز کنم تا
#پارت121
بعد از کلی مشورت و نظر دادن بالاخره پارچهی زیبایی خریدیم. مژگان گفت:
–پس انگشتر نشون چی؟
مادر نگاهی به من کردو گفت:
– می خوای اونم همین امروز بخریم؟
نگاهی به مژگان انداختم.
–خودش نباید بپسنده؟
مژگان لبهایش را بیرون داد.
– اگه مثل من حساس باشه، آره دیگه.
من انگشتر نشونم رو خودم با کیارش رفتیم خریدیم.
–شما که خیلی اپن مایند بودید. هنوز محرم نبودیدخونهی همدیگه هم می رفتید.
مادر اخمی کرد.
– آرش بزار خودمون بخریم، لابد باید زنگ بزنم از مادرش اجازه بگیرم که باهم برید خرید؟
–مامان! خوبه شما کلا دوتا عروس بیشتر نداری اینقدر بی اعصابیها، مادر من یه ذره ذوق داشته باش.
ــ حوصله ندارم آرش.
نگاه بلا تکلیفی به مژگان انداختم.
– مژگان خانم نظر شما چیه؟
مژگان از حرفم خنده اش گرفت.
– مثل این که تصمیمت جدیه ها، عروس خانم خوب گربه رو دم حجله کشته، هنوز نیومده چه حسابی ازش میبری.
–احترام گذاشتن چه ربطی به گربه و این چیزا داره؟
–آخه اینجوری خیلی خشکه، یعنی منم بابد بهت بگم آقا آرش؟
بالارا نگاه کردم.
–اگه بگی که منت سر ما گذاشتی.
دستش را در هوا چرخاند.
– وای آرش، دیگه سختش نکن.
پوفی کردم.
–حالا نظرت رو بگو بعد.
ــ من میگم بخریم اگه خوشش نیومد بعدا بیاد عوض کنه.
مادر فوری گفت:
– آره راست میگه، ولی سایز انگشتش رو نمی دونیم.
دست مادر را گرفتم.
–میگم الان بریم خونه، تا فردا که مامان راحیل زنگ زد و خبر داد، یه فکری می کنیم. مادر که کمی هم خسته شده بود موافقت کرد.
دو روز بعد، که مادر راحیل خبر داده بود وموافقت خانواده اش را اعلام کرده بود. ما بیشتربه تکاپو افتادیم که همه چیز را برای آن روز آماده کنیم.
تنها چیزی که خوشیمان را به هم ریخته بود خبری بود که مژگان داد.
دکتر گفته بود مطمئن است که قلب جنین تشکیل نشده و باید سقط شود. به جز مژگان که خنثی بود همه ناراحت بودیم.
وقتی برای خرید انگشتر به راحیل زنگ زدم، متوجه ی ناراحتیام شد. من هم دلیلش را برایش توضیح دادم. چند لحظه سکوت کرد و گفت:
–میشه چند دقیقه گوشی رو نگه دارید، تا من از مادرم بپرسم.
بعد از چند لحظه گفت:
–مامان میگن به مژگان خانم بگید فعلا چند هفته ایی صبر کنن و بچه رو سقط نکنن، انشاالله قلبشون تشکیل میشه.
با خوشحالی گفتم:
–واقعا؟ آخه چطور؟
–حالا بعدا براتون توضیح میدم.
ذوق زده رو به مادر حرفهای راحیل را گفتم و مادرم را در حال بال درآوردن دیدم. با خوشحالی گوشی را از دستم گرفت و خواست خودش همه چیز را از مادر راحیل بپرسد.
من هم این طرف بال بال میزدم که بین حرفهایش اجازهی راحیل را هم برای خرید انگشتر از مادرش بگیرد.
بعد از اتمام تلفن، مادر، مژگان را بغل کرد و گفت:
–فقط چند هفته صبر کن مژگان، عجله نکن برای سقط. میگن قلبش تشکیل میشه. مادر راحیل میگه گاهی بعضی بچه ها اینجوری میشن هیچ مشکلی هم نداره، فقط باید صبر کرد.
یک روز بیشتر به مراسم بله برون نمانده بود که من و راحیل رفتیم و انگشتر را خریدیم. کلی گشتیم تا بالاخره راحیل یک انگشتر ظریف را پسندید، خیلی خسته شده بودیم.
در راه برگشت همانطور که رانندگی می کردم پرسیدم:
– بریم رستوران ناهار بخوریم؟ سرش را به علامت تایید کج کرد و به گوشیاش که صدای اذانش همه جا را برداشته بود، خیره شد.
با لبخند گفتم:
– نترس، الان درستش می کنم. بعد پیاده شدم و از یک مغازه سوپر مارکتی آدرس نزدیکترین مسجد را پرسیدم و راحیل را به آنجا رساندم.
خودم داخل ماشین منتظر ماندم تا نمازش تمام شود.
قرار بود بعداز ظهر در پارک نزدیک خانهی راحیل با داییاش حرف بزنیم، چون داییاش پیغام داده بود که قبل از مراسم میخواهد با من اختلاط کند. برای همین عجله ایی برای خوردن ناهار و رفتن نداشتم. نمیدانستم چه می خواهد بگوید، برای همین کمی استرس داشتم.
راحیل با خوشحالی نشست روی صندلی ماشین و گفت:
– اول ببخشید که منتظرتون گذاشتم، دوم یک دنیا ممنون.
با تعجب گفتم:
–چه سرحال شدی! با این خستگی و گرسنگی اصلا فهمیدی چی خوندی؟
–قدار نیست هروقت حوصله داشتیم و همه چی بر وفق مراد بود یه نمازی هم به کمرمون بزنیم که.
از حرفش خندهام گرفت.
–خب آخه اونجوری آدم همش فکر غذا خوردنه، نمیفهمه چی خونده.
لبخند زد.
–یعنی اگه شما گرسنه باشید یه آشنا بهتون سلام کنه، جوابش رو نمیدید؟ اگر این کار رو کنید به بی ادبی متهم نمیشید؟ جوابی نداشتم بگویم.
داخل رستوران شدیم. میزی را انتخاب کردیم و نشستیم.
#بهقلملیلافتحیپور