کلام طلایی 🌱
#پارت193 *آرش* وقتی به خانه رسیدیم، ظاهر خانه هر دویمان را متعجب زده کرد. مادر با چشم گریان تکهه
#پارت194
سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. همانطور که اخم هایم در هم بود، رانندگی می کردم بدون این که نگاهم را از روبرو بگیرم گفتم:
–چرا دعواتون شد؟
نگاهش را به دستهایش داد.
–هیچی.
–مامان فقط گفت یه چیزی توی گوشیش دیدی.
با استرس پرسید:
–جلوی راحیل گفت؟
–نه، راحیل توی اتاق بود. بعدشم وقتی می خوای کسی نفهمه، خب صبرکن برو خونه خودت دعوا راه بنداز.
عصبانی شد.
–وقتی نمیدونی چی شده لطفا نگو باید چیکار می کردم.
–خب بگو بدونم.
–اخمات رو باز کن تا بگم.
–از تعجب ابروهایم بالا رفت. فکر می کردم کمکم عصبانیتر بشود ولی ناگهان رنگ عوض کرد و مهربان شد.
–باشه بگو.
–چندتا عکس به عمو نشون داد از همون دستگاهی که قرار بود از ترکیه بخره، " از این که چطوری معامله کردن و چطوری می خوان دستگاه رو بیارن ایران می گفت، که گوشیش رو گذاشت روی میز منم برداشتم تا عکس هاش رو ببینم. فوری ازم گرفت و گفت حالا تو بعدا ببین الان می خوام به عمو نشون بدم. تابلو بود داره یه چیزی رو پنهون میکنه.
بعد از این که عمو اینا رفتن حالا بماند که گوشی رو چطوری ازش گرفتم، قبل از این که بهم بده چند تا عکس رو یواشکی پاک کرد و گوشیش رو بهم داد. شروع کردم به نگاه کردن عکسها، احساس کردم استرس داره و زودتر می خواد گوشی رو ازم بگیره.
آخرین عکس رو هم نگاه کردم، تا خواستم گوشی رو بهش بدم دیدم یه پیام تشکر که چند تا قلبم کنارش بود روی نوار گوشیش ظاهر شد. خب منم کنجکاو شدم، مردا که از این کارها نمی کنن واسه دوستشون قلب بفرستن، بازش کردم دیدم همون زنه که قبلا باهم چتشون رو دیده بودم بود. عکسش رو پروفایلش بود.
–خب واسه چی تشکر کرده بود؟
–توی صفحهاش چند تا عکس از همون دستگاه و این چیزا بود که کیارش براش فرستاده بود.
–خب لابد همکارشه دیگه، واسه شرکت...
–پس چرا توی یکی از عکسها کنار هم بودن و لبخند می زدن.
–خب ازش می پرسیدی.
–پرسیدم که اینجوری شد دیگه، اول که کلی دعوام کرد چرا فضولی کردم بعدشم گفت همکارمه و واسه شرکت لازم بود. فکر میکنه من از پشت کوه امدم. بعدشم گفت اون قلب می فرسته تقصیر من نیست.
–خب دلیل چتهاشون رو هم میپرسیدی.
–اونم پرسیدم، چتهای خودش رو نشون داد فقط کاری بود ولی مال اون قربون صدقه بود.
از تصور حرفش خندهام گرفت و گفتم:
–ببین دیگه اون خانمه چقدر پشت کار داره که قربون صدقهی کیارش میره.
آخه کیارش چی گفته بود که قربون صدقهاش رفته؟
مژگان همانطور که حرص میخورد گفت:
–چه می دونم، مثلا چند روز پیش مرخصی ساعتی می خواسته اینم براش رد کرده بود، اونم نوشته بود: مهربونتر از رییس من وجود نداره، ممنونم واسه مرخصی، بعدم کلی قلب و استیکرای مسخره فرستاده بود.
–بعد کیارش چی جواب داده بود؟
–نوشته بود: خواهش می کنم.
–خب دیگه، این که ناراحتی نداره.
–چرا نداره آرش؟ اولا که اصلا نباید جواب بده. دوما بهش بگه که پیام نده اگر گوش نکرد شمارهاش رو توی بلک لیستش قرار بده، مسائل کاری باید همون توی محیط کار باشه.
–نمی دونم شایدم تو درست میگی ولی اینو مطمئنم که با این رفتارهای تو هیچی درست نمیشه، خرابترم میشه. الانم اون بهم زنگ زد که بیام دنبالت و ببرمت خونمون، پس ببین نگرانته.
–اون نگران آبروشه نه من، راحیل اونجاست؟
باسرم جواب مثبت دادم.
–پس من اونجا نمیام. با تعجب نگاهش کردم،
–پس کجا ببرمت؟ میخوای ببرمت خونهی مامانت؟
–الان نصف شبی؟ زابه راه میشن.
–خب پس آدرس دوستت رو بگو.
–زنگ زدم گوشی رو برنداشت، فکر کنم خوابه.
–تو که گفتی داری میری خونشون؟
–خب میخواستم تو مسیر بهش زنگ بزنم، بعد از تلفن تو بهش زنگ زدم جواب نداد.
پوفی کردم.
–پس میریم خونهی ما،
–نه، اونجا نه.
–نکنه می خوای شب تو ماشین بخوابی؟
–اشکالی داره؟
–برگشتم چپ چپ نگاهش کردم.
–من اجازه نمیدم، اگه مشکلت راحیله اون الان خوابیده، صبحم که تو تا لنگ ظهر میخوابی، ما زودتر میریم که اصلا هم رو نبینید.
«واقعا این چی فکر می کنه پیش خودش، مگه میشه راحیل خبر دار نشه»
ماشین را به پارکینگ بردم. کلید ورودی را جلویش گرفتم و گفتم:
–تو برو بالا، من بعدا میام.
–به کی میخوای زنگ بزنی؟
بی اعتنا به حرفش، از او دور شدم و گوشیام را از جیبم درآوردم و شمارهی راحیل را گرفتم.
#بهقلملیلافتحیپور
💠شرح دعای روز سیزدهم ماه مبارک رمضان
🔹 أللَّهُمَّ طَهِّرْنِی فيهِ مِنَ الدَّنَسِ وَ الْأَقْذار وَ صَبِّرْنِی فیهِ عَلَی کَائِنَاتِ الْأَقْدَارِ وَ وَفِّقْنِی فیهِ لِلتُّقَی وَ صُحْبَةِ الْأَبْرَارِ بِعَوْنِكَ یَا قُرَّةَ عَیْنِ الْمَساکین.
🔸خدایا! در این روز مرا از پلیدی و کثافات پاکساز و بر حوادث خیر و شرِ قضا و قدرت، صبر و تحمل عطا کن و بر تقوا، پرهیزکاری و مصاحبت نیکوکاران موفق دار. به یاری خود، ای مایۀ شادی و اطمینان خاطر مسکینان!
🔰پیامهای دعا
1- درخواست پاکی از پلیدیهای ظاهری و باطنی
2- صبر بر مقدرات الهی
3- توفیق تقوا و مصاحبت با خوبان
4- اجابت دعاها
🔰پیام منتخب
✍️از سالكی پرسيدند: تقوا چگونه است؟ گفت: هرگاه در زمينی وارد شدی كه در آن خار وجود دارد، چه میكنی؟ گفتند: دامن برمیگيریم و خويشتن را مواظبت مینمايیم تا خار و خاشاک به ما نچسبد. گفت: در دنيا نيز چنين كنید، كه تقوا اين گونه است.
📚قمی، شيخ عباس، سفينة البحار، ج ۲، ص ۶۷۸
از امام صادق(ع) دربارۀ تفسیر تقوا سؤال شد، حضرت فرمود: «أنْ لايَفْقِدَكَ اللَّهُ حَيْثُ أمَرَكَ وَ لايَرَاكَ حَيْثُ نَهَاك؛
تقوا آن است که خداوند تو در جایی که امر فرموده، غایب نبیند و در جایی که نهی فرموده، حاضر نبیند.
📚محمدی ریشهری، محمد، میزان الحکمه، باب تقوا
#ماه_رمضان #ماه_مبارک_رمضان #رمضان
👈هر که دعای مجیر را در «ایام البیض» ماه رمضان یعنی در روزهاى سیزدهم و چهارهم و پانزدهم این ماه مبارک بخواند گناهش آمرزیده مىشود، هر چند به عدد دانههاى باران و برگهاى درختان و ریگهاى بیابان باشد.(حتماهم خودتون بخونید هم برای دوستان وعزیزانتون بفرستید)
(دعا رو یکشنبه دوشنبه سه شنبه بخونید)
👈دعای مجیر در بین دعاها از جایگاه بلندى برخوردار است و از حضرت رسول(ص) روایت شده و دعایى است که آن حضرت هنگامى که در مقام ابراهیم مشغول نماز بودند،جبرئیل بر ایشون نازل کرد.
.
با این وجود خواندن آن براى
👈شفاى بیمار،
👈اداى دین،
👈بی نیازى،
👈توانگرى،
👈رفع غم و اندوه
سودمند است.
کلام طلایی 🌱
#پارت194 سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. همانطور که اخم هایم در هم بود، رانندگی می کردم بدون ا
#پارت195
–الو، راحیل جان، الان کجایی؟
–تازه امدم توی اتاقت.
–خوبه، مژگان داره میاد بالا، لطفا خودت رو بزن به خواب، میام برات توضیح میدم. خداحافظ.
–باشه، خداحافظ.
ازاین که راحیل اینقدر آرام بود و سوال پیچم نمی کرد، احساس آرامش می کردم و حرفهایم را راحت به او می زدم. گاهی از او هم فکری هم می گرفتم. واقعا زن جیغجیغو نداشتن نعمت بزرگیست.
شمارهی کیارش را هم گرفتم و خبر دادم که مژگان را به خانه آوردم. بعد رفتم بالا.
وارد سالن که شدم کسی را ندیدم، از جلوی اتاق مادر که رد شدم صدای حرف زدن مژگان و مادر میآمد.
آرام به طرف اتاقم رفتم. چراغ اتاق خاموش بود و جایی را نمیدیدم.
چراغ قوه گوشیام را روشن کردم و نورش را روی تخت انداختم. راحیل خواب بود.
«حالا خوبه بهش گفتم فقط خودت رو بزن به خوابا...فکر کنم زیادی جدی گرفته.»
بالشتی برداشتم و کنار تخت روی زمین انداختم.
قبل از این که دراز بکشم خم شدم روی صورت راحیل و آرام گفتم:
–خوابی؟
ناگهان چشمهایش را تا آخر باز کرد. دستهایش را به حالت چنگگ جلوی صورتش آورد و دهانش را هم حالت خوناشامی کرد. صدایی هم که اصلا به او نمیآمد از خودش درآورد، که من در لحظه احساس کردم قلبم ایستاد و هین بلندی کشیدم و بی اختیار به عقب پرت شدم و با دهان باز به او چشم دوختم.
دیگر چشمم به تاریکی عادت کرده بود. دیدمش که بلند شد نشست و غش غش خندید. از ترس این که صدایش بیرون نرود دستش را جلوی دهانش گذاشته بود.
از خندهاش من هم خندهام گرفت ولی هنوز قلبم ضربان داشت. اصلا از راحیل انتظار نداشتم.
همانجا روبرویش روی زمین دراز کشیدم و با لبخند نگاهش کردم.
بعد از این که خنده اش بند امد گفت:
–خستهایی؟
حرفی نزدم.
با استرس نمایشی گفت:
–آخ، آخ، میخوای تلافی کنی؟
بعد روبرویم زانو زد و کف دستهایش را به هم نزدیک کرد و گفت:
–والا حضرت عفو بفرمایید، فقط محض خنده بود، تلافی کردن شما خیلی سختتره.
دستم را سمتش دراز کردم.
–بیا.
–اوه، اوه، این الان سکوت قبل از طوفانه؟
دستم را گرفت و روی زانوهایش راه رفت و فاصلمان را پر کرد. برق چشم هایش را می دیدم.
گفتم:
–خسته بودم، کلافه بودم، ولی تو با این کارت همه رو پر دادی رفت، ممنونم.
بعد برایش ماجرای مژگان را و این که چرا به او گفتم خودش را به خواب بزند را تعریف کردم.
–آرش.
–جانم.
–میگم کاش یه کاری کنیم که اینا رابطشون خوب بشه.
–چیکار کنیم؟
–نمیدونم. فقط می دونم اونا که با هم خوب باشن همه آرامش دارن.
–اونا باید خودشون بخوان راحیل، واقعا توی رابطه ی زن و شوهر به نظرم فقط خودشون می تونن مشکلاتشون رو حل کنن.
خمیازهایی کشید.
–چقدر سخته اینجوری زندگی کردن.
–پاشو برو بخواب.
بلند شد. روی تخت نشست و نگاهم کرد.
–چرا تشک نداری.
–تشک ها توی کمد دیواری اتاق مامان هستن، الانم که نمیشه رفت اونجا.
با دلسوزی گفت:
–پس تو بیا بالا، روی تخت بخواب من میرم روی زمین می خوابم.
لباس راحتیهایم را برداشتم و همانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم:
–ممنون از لطفتون بانو، ولی راه بهتری هم هست. تا من لباسهام رو عوض میکنم شما به اون راه بهتر فکر کن.
بعد از این که در سالن لباسهایم را عوض کردم دوباره به اتاق برگشتم و دنبال بالشتم گشتم، ولی نبود.
نگاهی به راحیل انداختم که دیدم خودش را به خواب زده و بالشت من هم کنار بالشتش جا داده.
آرام کنارش دراز کشیدم.
–می دونم بیداری لطفا دوباره خوناشام نشیها.
از حرفم خندید و چشم هایش را باز کرد.
دستش را در دستم گرفتم و روی سینهام نگهش داشتم.
–راحیل.
نگاهم کرد.
–عاشق شدن خیلی قشنگه، نه؟
سکوت کرد. چرخیدم طرفش و زل زدم به چشم هایش، او هم چرخید طرفم.
–می ترسم به خاطر این بی خوابیها مریض بشی.
نفس عمیقی کشیدم و برایش زمزمه کردم.
"من می خوامت بی حساب...
من بیدارم تو بخواب...
سرد بشه روتو بپوشونم...
دستش را جلوی دهانم گذاشت.
–هیس، هیس، الان همه بیدار میشن، آبرومون میره.
همونطور که دستش جلوی دهانم بود گفتم:
–نه بابا، الان اونا پادشاه هفتمن. به آرامی دستش را از روی دهانم برداشت و گفت:
–شب بخیر، بعد سرش را در سینهام پنهان کرد.
–شب بخیر عزیزم.
آنقدر موهایش را نوازش کردم که خوابش برد.
#بهقلملیلافتحیپور
Mahdi-Samavati-Dua-Mojir.mp3
7.31M
دعای مجیر
سه شب سفارش شده
۱۳ و۱۴و ۱۵
برای بقیه هم بفرستید
💚التماس دعا💚