کلام طلایی 🌱
#پارت243 مرا در آغوشش کشید و موهایم را بویید. بعد دیگر حرفی نزد. احساس کردم گریه میکند. سرم را بل
#پارت244
طولی نکشید که آرش با سینی بزرگی برگشت. سینی را روی زمین جلوی من گذاشت. خودش هم روبرویم نشست.
–برای این که سر و صدانشه همه چی رو با جاش آوردم و توی ظرف نریختم. ترسیدم بیدارشون کنم. (اشاره کردبه بیرون از اتاق)
شروع به لقمه درست کردن کرد. من هنوز هم مات حرفهایش بودم.
لقمهایی درست کرد و جلوی دهانم گرفت.
–بخور راحیل، فکر هیچی رونکن. فقط نگاهش کردم، لقمه را از دستش گرفتم و به طرف دهان خودش بردم، لقمه را از دستم گرفت ونصف کرد.
–نصف تو، نصف من، دوباره آن لقمهی نصفه را جلوی دهانم گرفت. هنوز آن نصفهی دیگر را خودش نخورده بود. منتظر بود اول من بخورم. نصفه لقمهایی که جلویم گرفته بود را فوری از دستش گرفتم و توی دهانش گذاشتم. غافلگیر شد و آن نصفهی دیگر که در دستش بود را در دهانم گذاشت و با لبخند نگاهم کرد.
–راحیل توهمیشه زرنگتر از من بودی و َبعد برای درست کردن لقمهی دیگری، دستش را به طرف سینی برد، لقمه را آرام، آرام می جویدم و نگاهش میکردم. آرش خیلی فرق کرده بود، مرگ کیارش با آرش چه کرده بود.
دردش را احساس میکردم. یاد حرفهای دیشبس گریه هایش افتادم. کمکم بغض به گلویم را گرفت و نشد لقمه ام را قورت بدهم. بغضم اشک شد و روی دستش که لقمهی دوم را گرفته بود چکید.
با دیدن اشکهایم نینی چشمهایش به رقص درامد، برای جلوگیری از ریزش اشکهایش نفس عمیقی کشید. "تو ازکی اینقدر نازک دل شدی آرش."
امدکنارم نشست.
–اینجوری مواظب خودتی؟ اینجوری قول دادی؟ جون من برات مهم نیست راحیل؟ اشکهایم را پاک کردم.
–خیلی مونده ازت خوش قول بودن رو یاد بگیرم آقا.
دستش را روی شانهام انداخت و نگاهم کرد.
–تو که میگفتی من برای یاد گرفتن همه چی برنامه ریزی میکنم، این یاد گرفتن روبزار اول لیست برنامههات، باشه؟ چشم هایش را کاویدم. نگاهش را از من گرفت و به لقمهی دستش داد. با اصرار لقمه را در دهانم گذاشت؛ بعد یک نان لواش کنار دست من گذاشت ویکی کنار دست خودش. با مهربانی و لبخند نگاهم کرد.
–هرکس زودترنونش روتموم کنه اون یکی بایدبراش جایزه بخره. با همان بغض پرسیدم:
–چی بخره؟
–نظر خودت چیه؟ انتخابی باشه خوبه؟
–اهوم.
انتخابی یعنی هرچیزی می تونه باشه، حتما که خریدنی نیست.
بی تفاوت به حرفش نگاهی به نانها انداختم و لبخند زورکی زدم.
–چه مسابقه ی عادلانهایی، اینجوری که من هنوز اولین لقمه رو نخوردم تونونت روتموم کردی با اون لقمه های مردونت.
نان دیگری برداشت.
–باشه جهنم وضررمن دوتا نون، تو یدونه.
نان دیگری برداشتم وکنار دستش گذاشتم.
–این الان عادلانس. باچشم های گرد شده نگاهم کرد.
–مگه با گاو طرفی؟ بغضم را قورت دادم زمزمه کردم.
–منظورت ازنوع دریاییشه؟ با شنیدن حرفم دوباره غم چشمهایش را گرفت.
–باشه بابا، من که خدای از خود گذشتگیام اینم بهت ارفاق می کنم. یک، دو، سه، شروع.
همانطور که شروع به لقمه گرفتن کردم گفتم:
–جناب خدای از خودگذشتگی یه نگاهی به نایلون نونا هم بنداز. واسه بقیه هیچی نموندهها. باید بری براشون بخری.
من اصلانمی توانستم تندتند غذا بخورم. ولی آرش نصف نان لواش را برداشت ولقمه درست کرد وسریع در دهانش گذاشت و همانطور گفت:
–تو بخور نگران نباش، میرم میخرم. حتی غذا خوردنش هم فرق کرده بود انگار لقمه لقمه غم میبلعید. احساس کردم بغضهایش را با لقمهها پایین میدهد. او نان دومش را شروع کرده بود ولی من تازه لقمهی اولم هم تمام نشده بود.
نصف نانم تمام شد و او نان سومش را تمام کرد. بعد دراز کشید و نفسش را عمیق بیرون داد.
–من بُردم.
من آخرین لقمهام را در دهانم گذاشتم و زل زدم به چشمهایش. چقدر حرف پنهان میکردند این چشمها، اصلا مثل همیشه نبودند. نگاهش را دزدید و گفت:
–خب حالا باید فکر کنم ببینم جایزه چی بخوام ازت.
سینی را نزدیک در گذاشتم و من هم کنارش دراز کشیدم.
از روی تخت یک بالشت برای زیر سرم آورد.
سرش را روی بالشت من گذاشت و دستم را گرفت و روی قلبش گذاشت و چشم هایش را بست.
کلام طلایی 🌱
#پارت244 طولی نکشید که آرش با سینی بزرگی برگشت. سینی را روی زمین جلوی من گذاشت. خودش هم روبرویم نش
#پارت245
آن روز آرش مرا به خانهمان برد. چون می خواستم دوش بگیرم ولباس هایم را عوض کنم.
روز بعد که مراسم روز سوم کیارش بود؛ برای دیدن آرش لحظه شماری میکردم.
در این یک روز و نصفی که ندیده بودمش خیلی دل تنگش بودم، چندبارخواستم زنگ بزنم اما با خودم فکرکردم حتما سرش خیلی شلوغ است که خودش تماس نگرفته، پس من هم مزاحمش نشوم. فقط صبح روز ختم زنگ زدم و پرسیدم:
–آرش جان اگه کاری هست زودتر بیام برای کمک.
–نه راحیل کاری نیست. فقط صبح میریم بهشت زهرا.
–پس منم بیام باهاتون دیگه.
–نه عزیزم، میای اذیت میشی. ازحرفش تعجب کردم. ولی حرفی نزدم.
با سعیده و مادر و خاله به مسجد رفتیم.
مسجدخیلی بزرگی بود. دور تا دورش را صندلی چیده بودند. هنوز کسی نیامده بود جز فاطمه و زن داییاش.
زن دایی با دیدنم از جایش بلندشد و به طرفم امد. با هم روبوسی کردیم. کلی تحویلم گرفت. بعد پرسید:
–راحیل جان مامانت کدومه؟
من هم مادر را نشانش دادم و به زن دایی معرفیاش کردم. با مادر هم روبوسی کرد و از من پیشش تعریف کرد. کارهایش برایم عجیب بود. نگاهی به فاطمه انداختم، نگاهش را از من دزدید. دستش را گرفتم و بردمش جلوی در ورودی و پرسیدم:
–به نظرت زن داییت زیاد تحویلمون نمی گیره؟
–بی تفاوت به حرفم پرسید:
–راحیل چند روز تا تموم شدن محرمیتت با آرش مونده؟
مشخص بود سعی دارد حرف را عوض کند.
–یک هفته، چطور؟
–می خواهید چیکار کنید؟
–الان آخه چه وقت این حرفهاست؟
سرش را پایین انداخت.
–آرش چیزی نگفته؟
–بیچاره آرش تو این همه بدبختی اصلا فکرنکنم فکرکرده باشه به این موضوع، چه برسه درموردش حرف بزنه.
آهی کشید.
–بیا بریم بشینیم.
–نه من اینجا میمونم. خرما و حلوا رو که آوردن میگیرم پذیرایی میکنم.
خانمی را نشانم داد.
–اون خانمه مسئول پذیراییه فکرکنم نیازی نیست تو وایسی.
–خب باشه، جلوی در بمونم بهتره، من که مهمون نیستم.
–پس برم دوتا صندلی بیارم، باهم بشینیم همینجا.
هنوز حرفش تمام نشده بود که پسردایی اش با ظرفهای بزرگ خرما و حلوا جلوی در ظاهر شد و با دیدن من خیلی مودبانه سلام کرد. ازدیدنش جا خوردم وجواب سلامش را دادم. دستم را دراز کردم به طرف دیسهای پیرکس و گفتم:
–بدین من میبرم داخل.
با لبخند عمیق نگاهم کرد.
–نه، سنگینه برای شما، گفتن بدم به خانمی که اینجا مسئول پذیراییه.
ازنگاهش خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم و دیگر حرفی نزدم. فاطمه جلو رفت و آرام گفت:
–اون خانمه که فعلا داره خودش رو باد می زنه، فکرکنم بایدخودمون پذیرایی کنیم، آقا بابک بده من می برم.
ظرفها را به فاطمه داد.
–میرم بقیش رو هم بیارم، بعد سرش را به طرف من چرخاند.
–اگه چیزی نیاز بود، من همین پایین پلهها هستم، صدام کنید براتون میارم.
خیلی آرام گفتم:
–ممنون.
"یادمه اون بار که خونهی آرش اینا امده بود، سر به زیرتر بود."
بابک چند بار دیگر هم به بهانههای مختلف بالا امد. من هر بار که صدای پاهایش را می شنیدم، فاطمه را جلو میفرستادم؛ خودم هم جایی می ایستادم که نتواند مرا ببیند، نگاهش معذبم میکرد.
زن داییِ فاطمه هم یکی دوبار پیشمان آمد و با مهربانی از من خواست بروم کنارش بنشینم و زیاد اینجا سرپا خودم را خسته نکنم. دفعهی آخر که آمد گفتم:
– زندایی جان کاری نمیکنم خسته بشم، بالاخره اینجا باایستم بهتره.
زندایی نفس عمیقی کشید و گفت:
–هرجور راحتی عزیزم، ولی کیه که قدر بدونه، قدر زر، زرگر شناسد، قدرگوهر، گوهری.
این را که گفت رفت. من هم هاج و واج نگاهش کردم؛ بعد رو به فاطمه گفتم:
–منظورش چی بود؟
–فاطمه آهی کشید.
–منظورش اینه که قدر تو رو خانواده شوهرت نمیدونن.
گنگ نگاهش کردم.
سعیده، خاله و مادر را زودتر برد و گفت که کار دارد باید برود.
بعد از مراسم با مادر آرش کنار ماشین ایستاده بودیم تا آرش بیاید و ما را برساند. چند نفر از آقایان برای تسلیت گفتن خودشان را به مادرشوهرم رساندند. بین آنها پدر و برادر مژگان هم بودند، برادر مژگان بعد از تسلیت گفتن کمی عقبتر ایستاد و به من زل زد. نگاهش مرا می ترساند، نگاهش تحقیر، خشم و کمی عصبانیت داشت. با امدن مژگان برادرش کنارش ایستاد و با هم شروع به پچ پچ کردند. بعد از چند دقیقه مژگان سرش را به علامت منفی برای برادرش تکان داد؛ بعد به طرف ماشین آرش امد تاسوار شود؛ ولی برادرش درحالی که خشمش را کنترل می کرد دستش را گرفت وبه طرف ماشین خودشان هدایتش کرد. مژگان هم رفت و داخل ماشین پدرش نشست.
بالاخره آرش امد و ما را به خانه رساند. تمام مدت اخم داشت.
#بهقلملیلافتحیپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیطان در این دنیا انسان رو چطوری سرگرم میکنه
آیت الله جوادی آملی
کلام طلایی 🌱
#پارت245 آن روز آرش مرا به خانهمان برد. چون می خواستم دوش بگیرم ولباس هایم را عوض کنم. روز بعد ک
#پارت246
فاطمه و مادرش همراه نامزدش به خانهی داییاش رفتند. چند تا از مهمانها که به خانه آمده بودند هم رفتند. مادرشوهرم رو به آرش کرد.
– مادر، مژگان چرا رفت خونهی پدرش؟
آرش اخم کرد.
–چه می دونم مامان جان، شما یه کم استراحت کن، یه امروز مژگان رو ول کن.
استکانها را جمع کردم و داخل سینک گذاشتم تا بشویم.
مادر آرش روی کاناپه دراز کشید و چشم دوخت به سقف. آرش هم برای دوش گرفتن به طرف حمام رفت.
هنوز چند دقیقهایی نگذشته بود که مادر آرش از جایش بلند شد و گوشی تلفن را برداشت و شمارهایی را گرفت.
–الو مژگان. سلام عزیزم، چرا نیومدی اینجا عزیزم؟ نگرانت شدم.
نگاهی به مادرشوهرم انداختم. گوش سپرده بود به حرفهای مژگان و هر لحظه چشم هایش گردتر میشد.
–چی؟ کجا بری؟
...
–اون بچه یادگارکیارشمه مژگان.
شروع به گریه کردن کرد.
با صدای آرش که صدایم کرد از آشپزخانه بیرون امدم.
–راحیل جان، حولم رو از کمد میدی؟
فوری حوله را به دستش دادم و به آشپزخانه برگشتم.
مادر آرش گوشی را قطع کرده بود و اشک می ریخت و زیر لب سر خدا غر می زد.
برایش لیوان آبی بردم.
–مامان جان قرصی چیزی دارید که براتون بیارم؟
بادیدنم گریهاش شدت بیشتری گرفت.
دستش را گرفتم و چند جرعه آب در حلقش ریختم و کنارش نشستم. دستهایش میلرزیدند. ترسیدم.
–مامان جان. چتون شد؟
آرش وارد سالن شد.
–مادرشوهرم با دیدنش بلندشد و به طرفش پا تندکرد و دستش را گرفت وکشیدش به طرف اتاق و در را بست.
خیلی دلم میخواست ببینم چه می خواهد به آرش بگوید، ولی پاهایم برای استراق سمع کردن نمیرفت.
دوباره به آشپزخانه رفتم و بقیهی کارم را انجام دادم. بعد روی کاناپه درازکشیدم و به این فکرکردم که چقدرحرفهایشان طولانی شد. گاهی صدای گریهی مادرشوهرم از اتاق میآمد. از بین نالهها وگریههایش فقط یک جمله را که خیلی بلند و تقریبا با فریاد گفت شنیدم.
"بهش بگو به خاطر خدا"که دیدم آرش هراسان و با رنگ پریده بیرون امد و گفت؛
– راحیل زنگ بزن اورژانس. بعدخودش به سمت کابینت قرصها دوید.
–چی شده آرش.
–توروخدافقط سریع زنگ بزن.
فوری گوشی را برداشتم وهمانطور که زنگ میزدم به طرف اتاق دویدم.
مادر آرش قلبش را گرفته بود و روی زمین افتاده بود.
دکتر اورژانس بعد از معاینه، سفارش کرد که نباید هیچ فشار عصبی داشته باشد. گفت شانس آوردیم که خطررفع شده، ولی برای بررسی دقیقتر دراولین فرصت باید به بیمارستان برود. دکتر موقع رفتن آرش را صدا کرد تا با او حرف بزند. بعد از رفتن آنها مادرشوهرم به من چشم دوخت.
روی زمین کنار تخت نشستم.
–خوبین مامان؟ چیزی می خواهید براتون بیارم؟
شروع کرد به گریه کردن.
–مامان جان باید مواظب خودتون باشید، دیدید که دکتر چی گفت.
–راحیل، می خوان یادگار کیارشم رو با خودشون ببرن اون سردنیا. دیگه اگه بچهی کیارش هم نباشه من به چه امیدی زنده بمونم، بمیرم بهتره.
–مژگان می خواد بره خارج؟
–خودش نمیخواد، به زور میبرنش.
–نه، مامان مگه میشه؟ حالا اون یه چیزی گفته.
حرفم را برید و با صدای بلندی، آنقدر بلند که ترسیدم دوباره حالش بد بشود گفت:
–آره میشه، این برادرش آدم خطرناکیه، چیزهایی ازش شنیدم که آدم باید ازش بترسه، شرط وشروط گذاشته برای آرش.
–شرط؟
هرچه التماس بود در چشمهایش ریخت.
–همه چی به توبستگی داره راحیل، تو رو خدا کمکمون کن. راحیل یه خانواده رو از بدبختی نجات بده.
اون بچه رو نجات بده.
هاج و واج مانده بودم.
از تخت پایین آمد و به حالت سجده سرش را روی پاهایم گذاشت.
–التماست می کنم راحیل، تا ابد دعات می کنم، التماس یه مادر دل شکسته رو ندید نگیر، هرکاری بگی می کنم فقط...
از کارهایش گریهام گرفت. بلندش کردم.
–این کارها چیه مامان، تو رو خدا اینجوری نکنید، آخه چی شده؟
همان لحظه آرش داخل اتاق شد و با خشم به مادرش نگاه کرد و دستش را گرفت.
–روی تخت دراز بکشید.
–مادرش با عصبانیت دستش را کشید.
–نه، خودم میخوام باهاش حرف بزنم، صبح تا شب التماسش میکنم تاراضی بشه.
آرش گرهی ابروهایش بیشتر شد.
–شمامهلت بده من خودم باهاش حرف میزنم.
#بهقلملیلافتحیپور
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری| #استاد_شجاعی
⭐️ چرا عظمت حضرت عبدالعظیم علیهالسلام به اندازهی امام حسین علیهالسلام است؟
کلام طلایی 🌱
#پارت246 فاطمه و مادرش همراه نامزدش به خانهی داییاش رفتند. چند تا از مهمانها که به خانه آمده بود
#پارت247
–اگه تو میخواستی بهش بگی تاحالاگفته بودی، مژگان میگفت فریدون از همون روز اول بهت گفته.
آرش رنگِ صورتش قرمز شد.
–دیگه چیا گفته از جنایتهای برادر نامردش، اونقدر بیعاطفس که هنوز از بیمارستان پام رو خونه نذاشته بودم درمورد بردن خواهرش...
حرفش را بریدم و اشارهایی به مادرش کردم.
–ول کن آرش پاشو برو لباست رو بپوش، از اون موقع حوله تنته. حالا بعدا با هم حرف میرنیم. آرش به اتاقش رفت.
همین که لباس پوشیده بیرون امد برایش یک لیوان آب خنک ریختم و کمی هم گلاب اضافه کردم و به دستش دادم.
–بخور، اعصابت رو آروم میکنه. من میرم به مامان سربزنم.
–نه راحیل، تونرو،
–لطفا بشین رو مبل من الان میام. بعدچندجرعه از آب را خورد و رفت.
دراتاق باز بود و زمزمه وار صدایشان را میشنیدم. لحن آرش التماس آمیز و ملایم بود.
مادرش هم آرام حرف میزد و به نظرمجاب شده بود. بعد از چند دقیقه آرش امد و کنارم نشست و زمزمه کرد.
–حالم بده راحیل سرگیجه دارم.
دل شوره داشتم. میخواستم زودتر بگوید چه شده ولی دندان سر جگر گذاشتم.
–برو دراز بکش من برم برات شربت عسل درست کنم.
–میام کمکت، یه پارچ درست کنیم واسه هممون، خودتم رنگ توی صورتت نیست.
–تو برو، من درست میکنم.
–ممنونم. نصف پارچ شربت درست کردم. سینی آوردم و سه لیوان داخلش گذاشتم، همین که اولین لیوان را پرکردم دست آرش را دیدم که دور لیوان حلقه شد و با بغض گفت:
–این رو برای مامان میبرم. توام بقیه اش روببر توی اتاق من. از کنار اتاق مادرآرش که رد میشدم. شنیدم که آرش به مادرش می گفت:
–به من و راحیلم فکرکن مامان، دلتون برای ما نمی سوزه؟...
رد شدم و وارد اتاق آرش شدم. چند دقیقه روی تخت نشستم ولی آرش نیامد. احساس گرما کردم بلند شدم و مانتوام را که هنوز تنم بود را درآوردم و موهایم را برس کشیدم و به خودم عطر زدم، نمیخواستم به هیچ چیز فکر کنم. کنار پنجرهی تراس ایستادم و پرده را کنار زدم و به بیرون چشم دوختم.
نزدیک غروب بود و دلِ هوا هم مثل من گرفته بود.
با پیچیده شدن دستهای آرش دور کمرم و گذاشتن صورتش روی سرم به طرفش برگشتم. آرش دوباره مهربان شده بود؛ ولی لبخندی روی لبهایش نبود. دستهایم را روی دو طرف صورتش گذاشتم. ته ریشش بلندترشده بود و به کف دستم فرو میرفت؛ وَاین برایم خوش آیند بود.
–آرش چرا اینقدر غصه میخوری؟ چرا بهم نمیگی چی شده؟ هرچی باشه باهم حلش میکنیم. با حرفم دوباره نینی چشم هایش رقصید.
من را در آغوشش کشید.
–باهم؟
صورتم را با دستهایش قاب کرد.
–این روزها خدا رو التماس میکنم که معجزه کنه. توام دعا کن راحیل، میگن وقتی دو نفر همدیگه رو دوست داشته باشن، دعاشون گیراتره.
–دعا؟
دستم را گرفت و روی تخت، نشستیم. دو لیوان شربت ریخت و یکی را به من داد.
–بخور راحیل، هرچی دیرتربدونی بهتره.
بعد شربتش را سر کشید. من باتعجب نگاهش کردم.
–بخور دیگه، ببین دستهات چقدر سرده.
رویم را برگرداندم.
–می خوای زجرکُشم کنی؟
–خدا نکنه.
–مگه قرار نبود هرچی شد درموردش حرف بزنیم؟
چیزی نگفت. اگه نگی میرم از مامان می پرسم.
–میخواستم حداقل چند روز بگذره خودم حالم بهتر بشه، از شوک بیرون بیام بعد بهت بگم. ولی انگار قراره همه چی باهم قاطی بشه.
لیوان را به لبهایم نزدیک کرد.
–همش رو بخور میگم، ولی باید قول بدی عکس العملی از خودت نشون ندی.
نمی دانم چرا بین این همه غم یاد حرف خودش افتادم.
–مگه من گاو دریاییام؟ دوباره بغض کرد دستم را گرفت و به لبهایش چسباند.
–راحیل تو رو چیکارت کنم؟
کلام طلایی 🌱
#پارت247 –اگه تو میخواستی بهش بگی تاحالاگفته بودی، مژگان میگفت فریدون از همون روز اول بهت گفته.
#پارت248
سوالی نگاهش کردم. اهی کشید.
–راستش برادر عوضی مژگان گفته، میخواد خواهرش روببره خارج باخودشون، یعنی کلا همگی میخوان برن با خانواده.
مامان هم که دیگه می بینیش، جونش به بچهی کیارش بستس، از وقتی شنیده داره پس میوفته.
–خب، این رو که مامانت گفت. دلیل رفتنش چیه؟ اون که شماها رو بیشتر ازخانوادهی خودش دوست داشت، چرا حالا می خواد بره؟
نفس عمیقی کشید.
–الانم همینه، فقط برادرش داره زورش می کنه. خانوادش هم پشتش هستن.
تعجب زده گفتم:
–چرا؟
پوفی کرد.
–میگن اینجا کسی رو دیگه نداره واسه خاطر کی بمونه، آشنا ماشنا هم زیاد اونجا دارن. کارهای مژگان رو می تونن زود ردیف کنن که بره.
–خب خود مژگان چی میگه؟
–من که یه بار بیشتر باهاش حرف نزدم اونم خیلی کوتاه، ازم خواست که نزارم بره.
–اگه کاری از دستت برمیاد خب براش انجام بده.
سکوت کرد.
پرسیدم:
–الان این چیزایی که گفتی به من چه ربطی داشت؟ چرا مامان به من التماس میکرد؟
پیشانیاش عرق کرده بود سرش را پایین انداخت و جواب نداد.
باصدای در، هر دو برگشتیم، آرش بلندشد و در را باز کرد.
مادرش بود.
از صدای لرزانش فهمیدم حالش خوب نیست.
بلند شدم و من هم جلوی در رفتم. رنگش حسابی پریده بود و صورتش عرق کرده بود. نفسهایش نظم نداشت. با کمک آرش به اتاقش بردیمش.
آرش گفت:
–مامان باید بریم بیمارستان.
–نه، فقط بگو، گفتی بهش یانه؟
آرش با صدای کنترل شدهایی گفت:
–مامان جان، چرا اینقدرعجله دارید، اونا که الان پای پرواز نیستن، حالا تا برای مژگان دعوت نامه بفرستن یک ماه طول میکشه. شماها چتونه؟ هنوز کفن برادر بدبخت من خشک نشده به فکر شوهر دادن زنش هستید.
–میترسم آرش، از اون برادرش اونجور که من شنیدم هرکاری برمیاد، می خوام مژگان اینجا جلوی چشمم باشه، یه وقت از سر لج بازی با کیارش بلایی سربچش نیارن. آخه این آخریا با هم شکرآب بودن. نکنه انتقام بگیره. اون دیونس. من بیمارستان نیاز ندارم، مژگان بیاد حالم خوب میشه. اون باید عدهاش تموم بشه بعدشوهر کنه، فقط باید الان رضایت بدید.
از حرفهایشان سر در نمیآوردم، آرش که حرف نمیزد باید دنبال نخود سیاه می فرستادمش.
کمک کردم تا مادرش دراز بکشد و بعد رو به آرش گفتم:
–سیب دارید؟
–چطور؟
اگه می خوای حالش بهتر بشه یدونه رنده کن با گلاب براش بیار. مشکوک نگاهم کرد.
–من که نمی تونم خودت بیا.
–میام، تو برو منم لباسهای مامان روعوض کنم میام، خیسه عرقِ.
با اکراه از اتاق بیرون رفت.
در را بستم و فوری لبهی تخت نشستم.
–مامان، آرش به من چیزی نمیگه، شما بگیدچی شده؟ چرا شما بهم التماس میکردید؟
او هم بی مقدمه گفت:
–خانواده مژگان گفتن تنها شرط موندن مژگان اینه که عقد آرش بشه.
البته همهی اینا ازگور اون برادرش بلندمیشهها، خاک توی سرش اصلا هیچی حالیش نیست. تو قبول کن راحیل من سرتا پات روطلا میگیرم، یه زمین توی شهری که عمهی آرش زندگی میکنه دارم خیلی بزرگه، می فروشمش برات یه خونه میخرم و... دیگر گوشهایم یاری نمیکرد برای شنیدن... دهانم خشک شد. بیابان بود و من می دویدم گرمم بود خیلی گرم، ولی باز هم می دویدم، صدای مادر آرش زمزمه وار در گوشم اکو میشد ولی نمی فهمیدم چه میگوید. میخواستم دور بشوم؛ تا صدایش قطع شود؛ ولی هر چه میرفتم فقط خستگی و عرق و گرما نصیبم میشد، صدایش مثل زنبور در گوشم بود. ناگهان وسط بیابان آرش را دیدم که با وحشت مقابلم زانو زد و صدایم کرد. انگار میخواستم آنقدر بدوم تا به آرش برسم. پیدایش کردم و ایستادم. لبهایش تکان میخورد، به نظرم امد صدایم میکرد. لیوان آبی آورد.
صورتم خنک شد.
–راحیل. توچت شده، مامان چی بهش گفتی؟
دستش را گرفتم دیگر گرمم نبود، خنک شده بودم.
–من خوبم آرش.
بلندم کرد تا مرا به اتاق خودش ببرد؛ ولی پاهایم جانی برای راه رفتن نداشتند. دستهایش را زیر پاهایم انداخت و بلندم کرد و روی تخت خودش درازم کرد.
–سردمه آرش.
فوری یک پتو آورد.
–گرم که شدی میریم دکتر، حتما فشارت افتاده، باید سرم وصل کنی.
–آرش.
بابغض جواب داد.
–جانم.