📭 در مجموعه پستهای #با_مخاطبین نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما را به اشتراک خواهیم گذاشت.
✍ مخاطب محترمی ذیل تجربه "قانون حجاب" دانشگاه شریف
📲 kalk.ir/experience/1838/
این مطلب را نوشته است:🔻
سلام و خسته نباشید برای تلاش هاتون وامیدوارم همینطور ادامه بدین.
اول یه درخواست اون هم اینکه لطفا برنامه هاتون رو درقالب فایل متنی .فیلم و عکس و همینطور کلیپ هاتون رو هم به اشتراک بگذارید اینجوری باعث الگو گرفتن و انگیزه گرفتن سایرین هم می شه.
بعد از اون همونجوری که فرمودین برنامه ای با موضوع مهمی رو تهیه کردین ولی نتیجه ای که می خواستین رو نداد شاید این یکی تو برنامه های دیگه ای هم اتفاق بیفته و به نظرم من حضور قشر خاصی هستش که بازم همونجوری که گفتین با توجه به فضاهایی که ایجاد شده یک سری از ابراز نظراتشون واهمه دارن و فکر می کنن دچار مشکل می شن و این دسته از افراد به همین دلیل توی جمع های خودشون به بحث درباره چنین موضوعاتی می پردازن و بدون شنیدن صحبت های نظرات طرف مقابل نتیجه می گیرن.
این به نظرم یه مشکل اساسی هستش که بعضی از افراد فکر می کنن بسیج یک فضای جدا از ماست شاید مهمترین پروژه تمام حوزه های بسیج ایجاد اون فضای همدلی و اعتماد بین خودشون و افرادی که در اون حضور ندارن هستش و من فکر می کنم این رو. باید از درگیر کردن بسیج دانشجویی با مسائلی باشه که برای همه هستش و برای رفع مشکلات اونها تلاش کنه یا اگه تلاش زیادی هم می کنه این رو نشون بده تو بعد رسانه ای
در پناه حق
شما هم میتوانید با نظر، پیشنهاد و یا انتقادهایتان ما را در این مسیر یاری کنید🔻
🆔 @kalk_admin
🆔 @kalk_khaharan
🎓 کالک؛ سامانه جامع مدیریت تشکلهای دانشجویی
➕ @kalk_ir
👤 #با_مخاطبین| دانشگاه برای من چه بود؟
آن حال مستأصل روز اول بود وقتی مسیرها را نمی شناختم و دور خودم می چرخیدم، یا آن چند دانشجوی سال بالایی بودند که توی آن گیر و دار می خواستند راه کتابخانه را نشانم دهند.
شاید آن استادی بود که میگفت دانشجو موظف است از ۷ صبح تا ۵ عصر توی دانشگاه بماند و اگر هم درس نمیخواند میان کتاب ها بنشیند.
شاید نسیم خنک اردیبهشت زیر درخت های دانشگاه بود وقتی کتاب هایی که از نمایشگاه کتاب خریده بودم می خواندم.
دانشگاه شبیه بن تخفیف صد هزارتومانی اردیبهشت ها بود، همان بن کتابی که در چشم برهم زدنی تمام می شد و برای همین بود که ما همیشه آخر اردیبهشت ها بی پول بودیم
چیزهای دیگری هم بود؛ مسیر همیشه دور خانه بود، اتوبوس های تمام نشدنی و شلوغ، اتاق های خوابگاه با موکت های صورتی و زندگی بدون خاموشی
دانشگاه شبیه کارت الکترونیکی اتوبوس من بود که همیشه به عنوان نشانه لای کتاب هایم می گذاشتم، دانشگاه هندزفری ام بود که ساعت ها با آن سخنرانی و صوت کلاسها را گوش کردم
دانشگاه گوشی موبایلم بود که هر روز تعداد قدم هایی که برمیداشتم محاسبه و هربار اعلام می کرد رکورد شکسته ام.
دانشگاه مدام راه رفتن های تنها یا با دوستان، کافه و رستوران های جدید کشف کردن، کنار ترافیک خیابان راه رفتن و درمورد فلسفه زندگی حرف زدن
دانشگاه توی کلاس های درس پیدا می شد، توی خیابان های ۱۸ تا ۲۲ سالگی هم بود، توی چمن هایی که رویش ولو می شدیم، توی ساعت ها حرف زدن و بی وقفه خندیدن و گریه هایمان پنهان شده بود.
دانشگاه یک مکان نبود یک تجربه برای زیستن بود، یک جستجوکردن مداوم که از ۱۸ سالگی شروع می شد و شاید تا چهارسال بعد و شاید تا همیشه ادامه پیدا میکرد.
به ما دروغ گفتند که هویت تان تا ۱۸ سالگی شکل گرفته است، حقیقت ماجرا تازه در ۱۸ سالگی شروع می شد، دوی ماراتن پیدا کردن خودت، ادامه ی کشف سوال من کیستم؟
این را باور نکرده بودم، تا زمانی که یک روز بعدازظهر روی صندلی یک تشکل دانشجویی دیدم همه آنچه که تا اینجا برای خودم ساخته ام نابود شده و تمام کودکی و نوجوانی ام گودبرداری بود تا سازه ای را امروز روی زندگی ام بسازم.
بعد از آن فهمیدم که باید دنبالش بروم، لابه لای همین چیزهایی که گفتم، کتاب هایی که لاجرعه سر میکشیدم، بحث هایی که با دوستانم می کردم، استاد هایی که با آن ها حرف می زدم، نمازهایی که در مسجد می خواندم، از کلاس های صبح کله سحر تا نیمه شب های تبلیغات انتخابات، این میان بهترین ها را پیدا کردن و ناب ترین ها را جستن، بر سر بدی ها فریاد کشیدن و خسته نشدن!
دانشگاه همین چیزها بود.
شما هم از اولین تجربههای حضورتان در دانشگاه و مواجهه با آن، برای ما بفرستید🔻
▫️ @kalk_admin
▪️ @kalk_khaharan
🎓 کالک؛ سامانه جامع مدیریت تشکلهای دانشجویی
➕ @kalk_ir
#با_مخاطبین| روز اولی که به دانشگاه رفتم ...
روز اولی که به دانشگاه رفتم خوشحال بودم، اما همه چیز ناآشنا بود، انگار دیواری مدام مقابل چشمانم قد می کشید و بلند می شد. هر قدمی که جلو می گذاشتم می دیدم دیوار پیش رویم بلند تر می شود و بالاتر می رود.
روز دوم دیگر خوشحال نبودم، به دیوار رسیده بودم. قامت کوچکم مقابلش حقیر و ناچیز بود، دومین روز فهمیدم دیگر خبری از زنگ تفریح های سرخوشانه و حیاط مدرسه مان با همکلاسی های همیشه همراهم نیست، روز دوم فهمیدم که درس خواندن دانشگاه با مدرسه متفاوت است و تازه باید شروع کنم و یاد بگیرم که چطور درس بخوانم تا واحدها را پشت سر بگذارم. روز دوم فهمیدم چقدر راه نرفته و کار نکرده دارم، چه کتاب هایی که نخواندم و چه چیزهایی که نمی دانم، روز دوم در تاریکی از خانه بیرون آمدم و در تاریکی برگشتم و توی اتوبوس تا می توانستم به آینده ام، به گذشته ام و به امروزی که سالها برای رسیدن به آن زحمت کشیده ام فکر کردم.
چیز عجیبی نبود، غول ناامیدی راحت می تواند به 18 ساله هایی که تازه از زندگی نوجوانانه شان جدا شده اند نفوذ کند، غول ناامیدی آخر ترم بزرگ می شود و با زمزمه ی «من هیچ چیز نمی شوم»، «من هیچ کار نمی توانم بکنم» روی کولمان سوار می شود و ما پای آن دیوار بلند به زانو می افتیم، انگار نه انگار که قرار بوده از آن دیوار بالا برویم و فتحش کنیم.
میان این همه سردرگمی و یاس وقتی فکر می کردم دوران طلایی زندگی ام با فوت کردن شمع های 18 سالگی برای همیشه از میان رفته است دست هایم را دیدم، دست هایم را دیدم که گردنه های سخت نوجوانی را طی کرده بود، دست هایی که کنکور را کنار زده و به دانشگاه رسیده بود، دست هایی که می دانستم اگر مصمم و امیدوار کار کنند پیروز می شوند، دیده بودم که 18 سال برایم همین کار را کرده بودند.
بعد از آن توانستم با دست هایم، با همان دست های کوچک 18 ساله ام غول ناامیدی را کنار بزنم.
بعد از آن توانستم ساعت ها کتاب بخوانم و از پس امتحان هایم بربیایم، با همان دست هایم ناکارآمدی کلاس ها را دور بزنم و میان آن همه شلوغی حقیقت علم را پیدا کنم.
با همان دست ها ساعت های طولانی در مسیر بودنم را تبدیل به بهترین لحظات مطالعه و تفکر کردم. توانستم یاد بگیرم صبح ها جست و خیز کنان به طرف دانشکده بروم و سر راه به بچه های مدرسه ای نگاه کنم و فکر کنم می توانم آینده را برایشان تبدیل به جای بهتری بکنم.
همان دست ها را مشت کردم و برای آرمان هایم فریاد زدم، با همان دست ها نشریه و مقاله نوشتم، بیانیه تایپ کردم، و ریسه های جشن و کتیبه های عزا را به دیوارها کوبیدم و مسئله ها را حل کردم، دست هایم کم کم بزرگ شدند، آنقدر که فکرکردم می توانم دست کوچکترهایم را هم بگیرم. به خدایی فکر کردم که مرا از تمام آن دیوارها عبور داد و این دستها را به من داد.
کم کم دیدم صبح هایی که به دانشگاه می روم لبخند میزنم، لبخندی از سر رضایت که از عضله ی دستان جوانم تا عصب های صورتم کشیده می شد و باعث می شد نسبت به بدی ها بی تفاوت نباشم و دیوار های مقابلم را دانه دانه پشت سر بگذارم و می دیدم از هر دیواری که عبور می کردم دیوار پس از آن سخت تر و بلند تر بود.
غول ناامیدی هنوز هم نمرده بود، هنوز هم میان خستگی شب های طول ترم و سپیده دم های ایام امتحانات روی دوشم می نشست، اما این بار یک چیز تفاوت داشت، اینکه در تمام آن لحظه های سخت می دانستم که دست هایم را دارم و می دانستم و باور داشتم آن خدا هنوز با من است تا به من در شکستن غولها و بالارفتن از دیوارها کمک کند.
من به دست هایم و به خدای بخشنده آن دستها ایمان دارم.
شما هم از اولین تجربههای حضورتان در دانشگاه و مواجهه با آن، برای ما بفرستید🔻
▫️ @kalk_admin
▪️ @kalk_khaharan
🎓 کالک؛ سامانه جامع مدیریت تشکلهای دانشجویی
➕ @kalk_ir