فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐶با سگ هم ردیف بودیم...
🔺هویدا که از ۱۳۴۳ تا ۱۳۵۶ نخستوزیر پهلوی بود از وضعیت فاجعهبار ایرانیها میگوید.
🔹در واقع اوضاع نکبتبار دوران پهلوی بهگونهای بود که ایرانیها در کشور خود شهروند درجه دوم به حساب میآمدند و آمریکاییها گویی مالک همه چیز هستند!
#پهلوی_بدون_روتوش
#دهه_فجر
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
📸 حضور حضرت آيتالله خامنهای در راهپيمایی ۲۲بهمن دهه شصت
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
سلام و وقت بخیر
مراسم تشییع پیکر پاک شهید سرهنگ دوم پاسدار سید مرتضی حسینی روز دوشنبه 23-11-1402 راس ساعت 8 در محل مسجد انقلاب با حضور امت حزب الله برگزار میگردداز بازاریان وفعالان محترم اقتصادی جهت شرکت دراین مراسم دعوت به عمل می آید.
🇮🇷بسیج اصناف، بازاریان وفعالان اقتصادی شهرستان بجنورد⚙🛠💰📿
17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 دشمنان کبود
🔻آمریکا برای انتخابات خودش اینگونه تبلیغ می کند که مردم رای بدهند. هرکس رای ندهد صدا ندارد. اما همین آمریکا و جبهه استکبار برای انتخابات ایران به گونه دیگری تبلیغ می کنند که رأی ندهید تا صدایتان شنیده شود.
#صبا
#قطب_نما
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
برگزاری مسابقات فوتسال جام فجر 🏆
بمناسبت فرارسیدن ایام الله دهه فجر 🇮🇷🔥
به همت پایگاه های بسیج چنارانشهر ❤️
#ایران_قوی
#بجنورد_فجر
#حوزه_محمدزاده_بجنورد_فجر
#پایگاه_ابولحسن
#پایگاه_خاتم_الانبیا
#پرچم_افتخار
حماسه حضور باشکوه ملت🇮🇷🔥
راهپیمایی پرشور ۴۵مین سالگرد پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران 🇮🇷✌️
در روستای جمی
#ایران_قوی
#بجنورد_فجر
#حوزه_محمدزاده_بجنورد_فجر
#پایگاه_شهید_چمران
#پرچم_افتخار
مدیرعامل دیجیکالا بازداشت شد
🔹رئیس هیئتمدیرۀ دیجیکالا: عصر امروز مسعود طباطبایی، مدیرعامل دیجیکالا، علیرغم توضیحات صورتگرفته برای رفع سوءتفاهمهای اخیر، با حکم دادسرای امنیت بازداشت شد.
✅دو عملی که در آخرت سبب آمرزش میشود؛
🔹قطب راوندی در لباب الالباب آورده که منصور ابن عمار را بعد از مرگش در خواب دیدند.
👈از وی پرسیدند خداوند ترا به چه چیز آمرزید؟ گفت: خدا مرا به دو چیز آمرزید:
💫به « نماز شب و شب زنده داری»
💫و «به دوستی علی بن ابیطالب علیه السلام »
📚 دارالسلام، نوری، ج ۲، ص ۳۴۶
#نماز_شب
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔴 اعمال مشترک ماه شعبانالمعظم
🌕 حلول ماه مبارک و پر خیر و برکت شعبان المعظم بر همه منتظران مولود نیمه شعبان مبارک باد.
🆔 eitaa.com/kamalibasirat
بسم رب المهدی به نیت سلامتی فرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه آیه امن یجیب را قرائت میکنیم
روایت دلدادگی
قسمت ۹۰🎬:
فرنگیس با شادیی کودکانه ، کنارهٔ کوه را که چشمه ای گورا بود، نشان کرد و با سرعت می تاخت.
بهادرخان هم ناباورانه و آرام آرام در پناه درختان ،به دنبال او روان شده بود ، آتشی که درون دل بهادرخان به پا شده بود و الان داشت یواش یواش سرد میشد ، با دیدن فرنگیس ،گویی دوباره گُر گرفته بود.
آخر ازدواج با فرنگیس برای او بسیارمهم بود ، جدا از اینکه این دخترک زیبا بر دل هر جوان زیبا پسندی می نشست، اما بهادر خان می خواست با ازدواجش هم به پول و پله ای بسیار دست یابد و هم جا پای خود را درحکومت خراسان محکم کند، او نقشه ها داشت و برای حاکم شدن خودش بر خراسان بزرگ خیالها بافته بود که اولین قدم برای رسیدن به آن تخیلات شاهانه، ازدواج با پری روی دربار بود و علی رغم تلاش زیادی که کرده بود ، ناگهان روزی در کمال ناباوری ، قاصد روح انگیز سر رسید وجواب رد به خواستگاری او داد و مژدهٔ عروسی فرنگیس و مهرداد را در بوق و کرنا کرد.
درست است که بهادرخان برای ازدواج با فرنگیس حاضر بود با همه بجنگد ، اما مهرداد فرق می کرد ، او عزیز دردانه و رفیق گرمابه و گلستان شاهزاده فرهاد بود...
حال که بهادرخان ،فرنگیس را به تنهایی و بی خبر در اینجا میدید ، شصتش خبر دار شد که اتفاقی افتاده ، باید سر در می آورد چه شده؟
الان بهادرخان امیدوارتر از همیشه ، با ذوقی که در دلش افتاده بود به دنبال ،شاهزاده خانم ،اسب می راند.
فرنگیس رد آب را گرفت و به صخره ای که از زیر آن چشمه آب جاری بود رسید.
بی درنگ از اسب به زیر آمد ، دستی به پهلوی اسب سفیدش کشید و گفت : برو برفی...برو آزادانه از این علف های تازه بخور و من هم به بالای صخره میروم تا آب گوارا بنوشم.
فرنگیس چون بچه آهویی سرحال،جست و خیز کنان خودش را به کنار چشمه رساند.
خیره در آینهٔ آب ، به یاد آن جوان پهلوان افتاد که روزگاری بود ، دل در گرو مهرش سپرده بود.
فرنگیس همانطور که خیره به عکس چشمان زیبایش در آب چشمه بود با صدای بلند گفت : آخر توکجایی؟ بودی هااا....کجا یک باره غیبت زد؟
مگر نمی دانی من از همان روز مسابقه، همان لحظه ای که ناجوانمردانه بر زمین افتادی و تیز از جا برخواستی دلم برای تو لرزید...
بهادرخان خود را به زیر صخره رسانده بود و در پناه آن ، مشغول گوش دادن به حرف های فرنگیس بود ، باورش نمی شد...
این دخترک....این دخترک چه تودار بود و براستی عاشق او شده بود و بهادر بیچاره خبر نداشت و تا فرنگیس از مسابقه گفت ، آن صحنه را پیش رو آورد...
قند در دل بهادرخان آب می شد، گوشهایش را تیز کرد تا بقیهٔ حرفهای فرنگیس را بشنود که ناگهان....
ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
روایت دلدادگی
قسمت ۹۱🎬:
همانطور که بهادرخان غرق شنیدن سخنان فرنگیس بود و فکر میکرد ، آن دلبری که فرنگیس می گوید جز خودش کسی نیست و خندهٔ گل گشادی روی لبانش نشسته بود.
ناگهان اسب فرنگیس که در همان حوالی مشغول چریدن بود ،شیهه ای بلندی کشید و به طرفشان آمد ، بهادرخان از ترس اینکه مبادا فرنگیس از وجودش باخبر شود ، با یک جست به روی اسبش پرید و به سرعت از آنجا دور شد.
بهادر خان ذهنش سخت درگیر بود و باید از قضیه سر درمی آورد ، پس به جای اینکه به سمت عمارت پدرش که در همان نزدیکی ها بود برود ، راه اسب را کج کرد و به طرف عمارت شاهی رفت .
بهادر خان اینقدر گیج و مبهوت بود که فراموش کرده بود ، روی خود را بپوشاند،چون او هم به طور ناشناس آمده بود و دوست نداشت کسی از وجودش در اینجا خبردار شود.
بهادر خان اسب را هی کرد و وقتی به خود آمد که خودش را جلوی عمارت سفید و زیبای شاهانه دید و سرو گل بود که لبخندزنان به او نزدیک میشد.
بهادرخان که قبلا برای اینکه به فرنگیس نزدیک شود ، قاپ این پیرزن دایه را دزدیده بود و چندین بار انگشتر و النگوی طلا برایش هدیه داده بود ، پس رابطه ی خوبی با سروگل داشت و خیالش از جانب این پیرزن راحت بود.
سروگل همانطور که چارقدش را روی سرش مرتب می کرد رو به بهادرخان گفت : به به ،شما کجا و اینجا کجا؟!
مگر نباید اینک در خراسان حضور داشته باشید و بعد ناگهان حرفش را خورد و ادامه داد: نکند....نکند فرار فرنگیس و برهم زدن مجلس عروسی و آمدنش به اینجا بی ربط به وجود شما در شکارگاه نباشد؟!
بهادرخان که حالا بدون اینکه حرفی بزند به تمام وقایع آگاه شده بود ، با قهقه ای بلند ، سلامی بلندتر کرد ، او اینک خود را مثال پرنده ای سبکبال میدید که در آسمان آبی بختش درحال پرواز بود ...
او رو به پیرزن گفت : به کسی نگو که مرا در اینجا دیده ای و سپس افسار اسب را به سمت چمنزار زیبای پیش رویش کج کرد و همانطور که با خود می گفت : او مرا دوست دارد و به خاطر من جشن عروسی با مهرداد را بهم زده....از سروگل دور شد...
سرو گل که صدای سم اسب، به گمان اینکه شاهزاده خانم برگشته، او را به بیرون عمارت کشیده بود و با دیدن بهادرخان تعجب کرده بود ، تا حال این مرد جوان را دید ....سری تکان داد و همانطور که به طرف عمارت می رفت با خود می گفت : آدم سر از کار شما جوان ها در نمی آورد ، اما براستی شما زوج خوبی برای هم می شوید و عجب عشق آتشینی بهم دارید، یکی مجلس عروسی را بهم می زند و آن دیگری در انتظار یار کوه و دشت را می پیماید....
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی