♦️جزئیات ترور پیچیده شهید محسن فخری زاده از زبان رژیم صهیونیستی
📌از اظهارات سایر عوامل اطلاعاتی و امنیتی رژیم صهیونیستی هم اینگونه برآمد که آنها سالها، از حضور دانشمندی به نام دکتر محسن فخری زاده در برنامههای علمی و هستهای ایران باخبر بودند و میدانستند نقش محوری و اساسی دارد اما تا مدتها نشان و حتی تصویری از وی در اختیار نداشتند.
📌 آمنون سوفرین (رئیس وقت بخش اطلاعات موساد) در مستند «سرقت در قلب تهران» گفت: « ...فخریزاده رئیس برنامه هستهای ایران است. او از همان ابتدا با این پروژه بزرگ شد. من فکر میکنم او از معدود کسانی است که از همه چیز خبر دارد و میداند چه زمانی هر بخش به بخش دیگر متصل میشود.»
📌در همان فیلم مستند، ژنرال آهارون زوی فارکش، رئیس وقت اطلاعات نظامی اسرائیل نیز درباره نقش فخری زاده در پروژه هستهای ایران، اظهار داشت: «... او در این پروژه نگران این بود که بخش نظامی و غیرنظامی از هم جدا باشند. او بسیار متعهد به انجام کارها بود. حتی زمانی که میدانست حکومت ایران زیر ذره بین است...»4
📌کاملاً مشخص بود که سرویسهای اطلاعاتی غرب از جمله موساد، شناخت و پرونده کاملی از شخصیت و فعالیتهای دکتر فخریزاده در اختیار دارند که طی سالها و با استفاده از عوامل داخلی و همچنین جاسوسانی که تحت عنوان بازرسان سازمان بینالمللی انرژی اتمی به ایران رفت و آمد میکردند و همچنین اطلاعات محرمانهای که از سوی طرف ایرانی در اختیار آنها گذارده میشد، به دست آمده بود.
📌برهمین اساس، سیما شاین، رئیس وقت مطالعات موساد گفت: « ... نام او در سالهای اولیه فقط در داخل جامعه اطلاعاتی کشف شد. اما بعدا توسط آژانس بینالمللی انرژی اتمی آشکار شد. چه کسی میخواست با او مصاحبه کند. قطعا ایرانیها با این موضوع موافق نیستند...»
📌اولی هاینونن، معاون رئیس آژانس بینالمللی انرژی اتمی هم در همان زمان این حرف را تایید نمود و اضافه کرد: «... (محسن فخریزاده) مرد اطلاعاتی که چیزهای زیادی برای وصف او وجود دارد. ما هرگز با او ملاقات نکردهایم، بنابراین او تنها شخصی است که ما نمیتوانستیم او را ملاقات کنیم و ما قبلاً یک جلسه داشتیم، ایران موافقت کرد اما در آخرین لحظه آنها از تصمیم خود عقبنشینی کردند و من فکر نمیکنم که از آن زمانی که من رفتهام، کسی در آژانس او را دیده باشد...»
📌اسرائیلیها از موقعیت شهید فخری زاده اطلاع داشتند، ولی ردّ یا تصویری از او را هنوز به دست نیاورده بودند. هولگار اشتارک، روزنامهنگار و از عوامل اطلاعاتی رژیم صهیونیستی درباره چگونگی گرفتن اطلاعات درباره دکتر فخریزاده توسط عوامل داخلی خود گفت: «... ما هیچ عکسی از او نداشتیم، پس حتی مشخص نبود او چه شکلی است. سپس (توسط عوامل داخلیمان) از او یک عکس گرفتیم. جوامع اطلاعاتی آن را با یکدیگر رد و بدل کردند، به نظر میرسید که آن فرد چهرهای دارد. تا آن زمان او یک چیز مبهم بود...»
📌سرانجام توانستند از طریق عوامل داخلی خود، یک عکس از دکتر محسن فخریزاده به دست آورند، همان عاملی که توانست در ترور شهید فخریزاده نقش مهمی را ایفا کند. عکسی که اساس شناسایی شهید فخریزاده توسط دستگاههای هوش مصنوعی کنترلکننده سلاح ترور بودند.
📌رونن برگمن براساس تحقیقات از صدها کارشناس و مسئول اطلاعاتی، همچنین چهرههای سیاسی و ماموران مخفی و با استفاده از هزاران سند، در سال ۲۰۱۷ (یعنی سه سال قبل از ترور شهید محسن فخری زاده) در کتابی به نام «برخیز و اول تو بکش» Rise and kill first درباره عملیات ترور اسرائیلیها در کشورهای دیگر از ترور دکتر محسن فخریزاده سخن گفته بود.
📌یعنی یک سال پیش از خیمه شب بازی نتانیاهو درباره اسناد دزدیده شده مورد ادعایش از تهران، ماجرای برنامهریزی موساد برای ترور دکتر فخری زاده توسط یکی از عوامل موساد به طور علنی و رسمی افشا شده بود! رونن برگمن درباره عملیات ترور محسن فخری زاده در آن کتاب نوشت: «... ایرانیها متوجه شدند گروهی در حال ترور دانشمندان هستهای آنها هستند و محافظت از آنها، به ویژه محسن فخریزاده رئیسگروه تسلیحات که از او به عنوان مغز متفکر این پروژه یاد میشد، را بیشتر کردند.»
📌اما پس از چندین و چند سال تلاش همهجانبه سرویسهای جاسوسی اسرائیل و آمریکا و انگلیس برای ترور دکتر فخری زاده، سرانجام عملیات فوق در بعد از ظهر ۷ آذرماه ۱۳۹۹ انجام گرفت. آنها با استفاده مسلسلی که از راه دور و از طریق ماهواره کنترل میشد ، ۱۳ گلوله به دکتر فخریزاده شلیک کردند./ کیهان
#ثامن_خراسان_شمالی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
🔺افزایش ۵۰۰ هزار بشکهای تولید نفت ایران
🔹اداره اطلاعات انرژی آمریکا: تولید روزانه نفت ایران در اکتبر ۲۰۲۳ به ۳ میلیون و ۱۰۰ هزار بشکه افزایش یافته و جایگاه ایران در رتبه سومی اوپک تثبیت شد.
🔹تولید نفت ایران از ابتدای سال ۲۰۲۳ روندی صعودی پیوستهای را طی کرده و بیش از ۵۰۰ هزار بشکه در روز افزایش داشته است.
🔹پیش از این ایران به رتبه پنجمی اوپک سقوط کرده بود، ولی طی امسال مجدد توانست از کویت و امارات پیشی بگیرد.
#ثامن_خراسان_شمالی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
8.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کارشناس اسرائیلی: ضربه سختی خوردیم، با کشتن (شهید) سليمانی فکر میکردیم داستان به پایان رسیده اما جانشینش به ما نشان داد که یک من ماست چقدر کره دارد!
#ثامن_خراسان_شمالی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️#کلیپ + #زیرنویس
💢در تنگۀ باب المندب، مردانی هستند که سخن و عملشان یکیست
🔶 ما در عمل تنگۀ باب المندب را به روی صهیونیستها بستیم
🔸کلیپ کودکانه ویژه کودکان یمنی
#طوفان_الاقصی
#مقاومت_اسلامی_یمن
#نبرد_غزه
#باب_المندب
#ثامن_خراسان_شمالی
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
زن، زندگی، آزادی
انگار لحظه ها به کندی می گذشت ، اما بالاخره گذشت و دکتر هم آمدند.
چندین قرص و شربت که نمی دونستم چی هستند بهم دادند و یه غذا مخصوص هم سفارش دادند، مدام کنارم بودند و مراقب احوالاتم، نمی دونم که من زیادی جذبش شده بود که فکر می کردم یه مهر مخفی توی حرکات دکتر نسبت به من هست یا واقعا این بود؟!
در حین درمان، سوالاتی ازم می پرسید ، سوالاتی که گاهی مربوط به خانواده و خصوصی بود و من اگر در مقابل کس دیگه ای بودم هرگز به هیچکدامشون جواب نمیدادم ، اما در مقابل دکتری که حتی اسمش هم نمی دونستم و فقط برق نگاهش برام آشنا بود، کوتاه میومدم و هر چی می پرسید جواب میدادم و حتی گاهی اوقات بیماریم یادم میرفت و اصلا خودم دوست داشتم بپرسه و از لایه های درونی زندگیم سر در بیاره و دوست داشتم اینقدر پیش بریم که منم از زندگی این غریبهٔ آشنا سردربیارم.
بالاخره بعد از چند ساعت تلاش و بعد از ظهر، انگار اون قلب و ردیاب الکترونیکی که باعث اینهمه درد برام شده بود دفع شد من از درد راحت شدم، اما به توصیهٔ دکتر باید استراحت می کردم.
وقت رفتن دکتر ، می خواستم از جا بلند شم، اصلا دوست نداشتم به این زودی خوب بشم، از این فکرم ناخودآگاه داغ شدم، خدایا چرا من اینطور شدم؟
تا اومدم پاشم، دکتر اشاره ای به زینب کرد و گفت: نذار خیلی تحرک داشته باشه..
زینب لبخندی زد و با انگلیسی گفت: آقای دکتر برا امشب برای سحر برنامه داشتم، با هم می خواستیم بریم جایی...
دکتر انگار یه ذره جا خورده بود برگشت طرف من و گفت: اگر میشه کنسل کنید، هم سحر خانم استراحت کنند و هم امشب می خوام اگر اجازه بدین یه میهمان ویژه بیارم خدمت این خانم زیبا و محجبه...
تا این تعریف را از زبان دکتر شنیدیم ، انگار تمام عالم را بهم داده بودند، میدونستم الان گونه هام گل انداخته..یعنی آقای دکتر از کی و چی حرف میزد؟! من که اینجا کسی را نداشتم؟! اصلا کسی را نمی شناختم...نکنه...نکنه از دوستای سعید باشه؟ تا جایی فهمیده بودم سعید هم با آشنایی با این گروه، با پلیس همکاری داشته...یعنی مهمون امشب کیه؟؟
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی
با رفتن دکتر ، انگار تمام نیروی من هم رفت، روی تخت دراز کشیدم و ملحفه را تا روی سرم بالا کشیدم.
زینب رفته بود دکتر را بدرقه کند.
صدای قدم های زینب که دم به دم به من نزدیکتر میشد ،نشان از ورودش به اتاق داشت.
زینب کنار تخت ایستاد و ملحفه را از روی سرم پایین کشید و گفت: مشکوک میزنی سحر؟!
با بی حوصلگی اوفی کردم و گفتم: زینب جان ، حال ندارم،بزار بخوابم.
زینب خنده ریزی کرد و گفت: تا الان که حالت خوب بود و برا آقای دکتر خوب شیرین زبونی می کردی، تازه همزبانش هم نبودی اما خوب حرف میزدی، الان چی شد که یکدفعه حال ندار شدی؟
روی تخت نیم خیز شدم و گفتم: راستی زینب این آقای دکتر کی هست؟ اسمش چی هست؟ از کجا با گروه شما آشنا شده؟ نکنه پلیس هست؟ بعدم قراره شب با کی بیاد پیش من؟!
زینب خنده بلندی کرد و گفت: اوه اوه چقد سوال، یه نفسی تازه کن بعد بگو...
مشتاقانه نگاهش می کردم تا جواب سوالاتم را بده..
زینب هم که انگار می دانست بی تاب شنیدن هستم، شیطنتش گل کرده بود چیزی نمی گفت.
از جام بلند شدم و گفتم: اصلا حال من خوب، حالا بگو دیگه...بگو
زینب بشکنی زد و گفت: خوب حالت خوب هست پس امشب با من میای جلسه چون قرار شد آخرین جلسه مان باشه..
اوفی کردم و گفتم: خودت که دیدی دکتر گفت...
زینب نگاهی کرد و گفت: حالا میگیم مهمونش را زودتر بیاره، بعد اینکه اونا رفتن ما هم میریم جلسه خوبه؟!
انگار چاره ای نداشتم، سرم را تکون دادم و گفتم باشه حالا بگو اسم این دکتر چی چی هست و کیه و..
زینب شال روی سرش را در آورد و خودش را روی تخت انداخت و دستهاش را دو طرفش باز کرد و همانطور که خیره به سقف بود آه کوتاهی کشید و گفت: من فقط میدونم اسمش محمد هست، بهش میگن دکتر محمد...بقیه اطلاعات هم بزار وقتی خودش اومد ازش بپرس...
روی تخت نشستم دستهام را توی هم قفل کردم...نمی دونستم چرا اینقدر فکرم درگیر دکتر شده بود، باید کاری می کردم که این چندساعت هم زودتر بگذره و..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
زن، زندگی، آزادی
حالم داشت کم کم خوب میشد، دیگه خبری از اون دردهای لحظه به لحظه خبری نبود و زینب هم یکسره می گفت: رنگ و رخت باز شده سحر..
دم دم غروب ، یه هیجان مبهم افتاد به جانم، یه استرس شیرین... رو به زینب کردم و گفتم: زینب جان، من که همرام لباس ندارم، اگه لباسی چیزی اضافه داری به من قرض بده من برم یه دوش بگیرم.
زینب خندهٔ ریزی کرد و گفت: یه فروشگاه نزدیک خونه هست، تا تو میری دوش بگیری من یه چند دست لباس میگیرم برات، فقط بگوچه جوری باشه و رنگ وطرحش و... چی باشه؟
به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم: چقدر تو خوبی...ممنون، هر رنگی که خودت پسند کردی باشه فقط مدلش از این آزاد و بازها ن
باشه...
زینب سری تکان داد وگفت: تو هنوز این مملکت روباه پیر را نشناختی، اینجا لباس هایی که عرضه میشه، کاملا پوشیده هستند چون فهمیدن برهنگی مساوی با ابتذال وفروپاشی هست، زنهای اینجا را مجبور میکنن در مجامع عمومی پوشیده ترین لباس هاشون را بپوشن تا چشم مردهاشون هرز نره و لباس های عریانشون را به کشورهای جهان سوم و بعضا مسلمان صادر می کنند و میگن که مارک و...هست تا یه دختر ناپخته، یه زن تنوع طلب بگیره و استفاده کنه و فساد در جامعه ریشه بدواند..
آهی کشیدم و باورم نمیشد که ما چقدر ساده ایم و دشمنانمان چقدر مکار پرفریب هستند و کاش همه آگاه شوند.
زینب آماده شد و بیرون رفت و منم داخل حمام شدم.
نمی دانم چقدر گذشته بود ، اما گرمی آب من را سرحال آورده بود که صدای زینب از پشت در بلند شد: بیا بیرون دیگه...ما رفتیم خرید کردیم و برگشتیم و تو هنوز اندر حمامی؟!
از لحنش خندم گرفت و گفتم الان میام نگران نشو...
از حمام بیرون آمدم و یک دست از لباس های قشنگ و آبی رنگی که زینب برام گرفته را پوشیدم و داشتم آب موهام را می گرفتم که زینب وارد اتاق شد.
روی تختش نشست و دستش را زیر چانه اش زد و خیره به حرکاتم شد..
موهایم داخل حوله کوچکی پیچیدم و انداختم پشت سرم و رو به زینب با لحن شوخی گفتم: چیه؟! خوشگل ندیدی؟!
زینب خنده بلندی کرد و گفت: نه واقعا خوشگلی، ماشاالله...خدا برا پدر و مادرت نگهت داره..
اسم پدر و مادرم که امد ناگهان هم دلتنگشون شدم و هم نگران..
زینب که انگار حرکات منو می خوند گفت: چی شد؟ ناراحتت کردم؟
آه کوتاهی کشیدم وگفتم: نه دلم برا بابا مامانم تنگ شده...
زینب از جا برخواست اومد جلوم و دستهام را تو دستاش گرفت وگفت: می خواستم بعد از جلسه امشب بهت بگم، اما دلم نمیاد اینجور ببینمت...قراره فردا برگردی ایران...
باورم نمیشد...آخ این چی میگفت...ایران... اشک توی چشمام حلقه زد که گوشی زینب زنگ خورد..
می خواستم دراز بکشم که با حرف زینب گوشهام را تیز کردم، سلام آقای دکتر...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺