eitaa logo
شهید کمالی
905 دنبال‌کننده
13هزار عکس
5هزار ویدیو
585 فایل
ارتباط با ادمین: @ENGHLABI60 🔹 امام علی علیه‌السلام: «انسان بصیر، کسی است که به‌درستی شنید و اندیشه کرد؛ پس به‌درستی نگریست و آگاه شد و از عبرت‌ها پند گرفت.» نهج‌البلاغه، خطبه ۱۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 🎥 | «بررسی آخرین تحولات فلسطین و نبرد با رژیم صهیونیستی» 🍃🌹🍃 👤با حضور: سردار رسول سنایی راد ( معاون محترم سیاسی دفتر عقیدتی سیاسی فرماندهی کل قوا ) 📆سه شنبه ٢۵مهرماه۱۴۰٢- ساعت ٢١ ✅ به کانال کهگیلویه و بویراحمد بپیوندید؛ 🆔 https://rubika.ir/basiratii
💢 _کجاییی ببینی موشکهایت به اسرائیل رسیدند.. شهید...🌷🕊 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
| شمار کودکان شهید غزه به ۹۴۰ نفر رسید 🔹دفتر اطلاع رسانی دولت غزه اعلام کرد شمار کودکان شهید به ۹۴۰ کودک و شهدای زن به ۱۰۳۲ شهید رسید. 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞 تصاویری از جنایت صهیونیست‌ها در بیمارستان غزه
شهید کمالی
🔞 تصاویری از جنایت صهیونیست‌ها در بیمارستان غزه
لعنت خدا بر نتانیاهو و رژیم کودک کش اسرائیل رژیم کودک کش صهیونیستی تمام خط قرمز ها را عبور کرده و به آخر خط خواهد رسید.باید منتظر جواب مقاومت انشاالله باشند. مرگ بر اسرائیل مرگ بر آمریکا
شهید کمالی
گوشه ای از جنایات رژیم کودک کش
🎥 واکنش حماس به جنایت در بیمارستان مرکز غزه 🔹جنبش مقاومت اسلامی فلسطین حماس با اشاره به جنایت به وقوع پیوسته در بیمارستانی در مرکز غزه، آن را جنایت نسل‌کشی توصیف و خواستار شکسته‌شدن سکوت در مقابله‌ یاغی‌گری‌های اشغالگران شد. 🔹به گفته شاهدان عینی بیمارستان به یک حوض خون تبدیل شده و قربانیان اکثرا از خانواده‌هایی بودند که از نقاط مختلف غزه به اینجا پناه آورده بودند. 🔹اخبار غیر رسمی از شهید و زخمی شدن ۸۳۳ فلسطینی در حمله به بیمارستان المعمدانی غزه حکایت دارد. 🔹شاهدان در فضای مجازی تاکید می‌کنند که شمار شهدا لحظه به لحظه افزایش پیدا می‌کند. 🔹هنوز وزارت بهداشت غزه این خبر را تایید نکرده است. 🔹خبرنگار الجزیره: آنچه در بیمارستان المعدانی شاهد بودیم تصاویر وحشتناک و هولناکی بود. 🔹اعضای بدن و بدن تکه تکه شده کودکان، جوانان، پیرمردها و زنان در بیمارستان دیده می‌شد. 🎥🔞مجروحان این جنایت هولناک در حال انتقال به دیگر بیمارستان‌های غزه هستند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 کودکان زخمی پس از بمباران بیمارستان المعمدانی
⚫️ اعلام عزای عمومی در سراسر کشور ▪️دولت جمهوری اسلامی ایران طی بیانیه‌ای ضمن محکوم کردن اقدام جنایتکارانه رژیم صهیونیستی در قتل عام بیماران به‌ویژه کودکان و زنان بی پناه در بیمارستان المعمدانی غزه، فردا چهارشنبه را در سراسر کشور عزای عمومی اعلام کرد. ▪️در این بیانیه از مجامع بین المللی و سران کشورهای مختلف بویژه کشورهای اسلامی خواسته شده است ضمن محکومیت این اقدام شنیع بعنوان جنایت جنگی علیه بشریت و نسل کشی، روابط خود با این رژیم جنایتکار را قطع و سفرای رژیم صهیونیستی را اخراج نمایند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تجمع خودجوش مردم در محکومیت جنایت هولناک رژیم صهیونیستی پس از بمباران بیمارستان المعمدانی در میدان فلسطین تهران @jahaannews jahannews.com
💢 خبرنگار الجزیره در بیمارستان غزه: به سختی می‌توان یک بدن کامل با تمام اعضایش در بیمارستان پیدا کرد
💢 نماینده جنبش حماس در تجمع میدان فلسطین تهران: صلیب سرخ به مدیریت بیمارستان در غزه گفته بود، رژیم صهیونیستی این بیمارستان را بمباران نخواهد کرد و به همین دلیل مردم در آنجا پناه گرفته بودند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 341 💠سوره حج: آیات 73 الی 78 @ahlolbait_story
زن، زندگی، آزادی سحر از ساختمان بیرون آمد، کفش های اسپرت نقره ای رنگش را که دیشب آماده کرده بود، پوشید، از پشت شیشه در هال، آخرین نگاهش را به داخل انداخت و همانطور که قطره اشک گوشه ی چشمش را میگرفت زیر لب گفت: خداحافظ مامان، خداحافظ خونه ی قشنگ بچگی هام ، در همین حین گوشی توی جیب لباسش به لرزه افتاد. گوشی را بیرون آورد،خودش بود، با دستپاچگی تماس را وصل کرد و‌گفت: ا...ا...الو سلام.. صدای مردی که مشخص بود عصبانی ست در گوشی پیچید: سلام خانم کریمی،کجایین؟ نگاه به ساعتتون انداختین، نیم ساعت از قرارمون داره میگذره، من سر همون خیابونی هستم که گفتین... سحر نفسش را آروم بیرون داد و‌گفت: من معذرت می خوام تا پنج دقیقه دیگه اونجام... و به سرعت از پله های بالکن پایین آمد کوله را روی دوشش مرتب کرد وچمدان مسافرتیش را که توی باغچه مخفی کرده بود برداشت و از در خانه بیرون زد تا خودش را سرخیابون به اون آقا که فامیلش حبیبی بود برساند. پا داخل کوچه گذاشت و با احتیاط اطرافش را نگاه کرد که مبادا پدرش اون دور و برا باشه، وقتی مطمئن شد خبری نیست، دسته ی چمدان را کشید و با قدم هایی بلند شروع به راه رفتن کرد از کوچه که خارج شد ، ماشین آقای حبیبی که سمند مشکی رنگی بود را دید و مستقیم به طرف او رفت. آقای حبیبی با دیدن سحر، در جواب سلام او سری تکان داد و همانطور که دستش روی چمدان بود با احترام درب عقب ماشین را باز کرد. سحر سوار ماشین شد، در را بست توی فرصت کوتاهی که آقای حبیبی چمدان را داخل صندوق ماشین میگذاشت، به کوچه و محله زندگی اش با دقت نگاه کرد، او می خواست تمام جزئیات اینجا را در خاطر بسپارد ، هر چند که همه چی اینجا در ذهنش حک بود. ماشین حرکت کرد، آقای حبیبی نگاهی از آینه وسط ماشین به دخترک پیش رویش انداخت و همانطور که گلویی صاف می کرد گفت: چه خوب که چادر پوشیدین، اینجوری تا لب مرز کمتر تو‌چشم هستیم ... سحر غرق عالم خود بود و اصلا متوجه حرفهای راننده نبود.. قرار بود با این ماشین تا لب مرز بروند و از اونجا با یه کشتی به ترکیه و از ترکیه هم با پاسپورتی که جولیا قولش را داده بود یک راست به سمت لندن... سحر از یک طرف دلتنگ خانواده، شهر و کشورش بود و از طرفی سرشار از ذوق بود ،چون رسیدن به آرزوهاش در یک قدمی اش بود...دیدن کشورهای بزرگ...برخورد با مردم دنیا و تخصیل در رشته پزشکی ،اونم کجا؟ انگلیس!! جایی که به مخیله ی هیچ کدام از اطرافیانش نمی گنجید... لبخند کمرنگی رو لب های این دخترک ساده اندیش نشسته بود و ماشین از شهر تهران خارج شد و جاده ای بی انتها پیش رویش قرار گرفت. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 زن، زندگی، آزادی ماشین در تاریکی شب در جاده ای که انتهایش نامشخص بود به پیش میرفت و آنطور که بر می آمد به نزدیکی های مقصد رسیده بودند. در طول روز، بدون اینکه مشکلی برایشان پیش آید به طرف هدف حرکت کردند ،فقط چند باری مامان به گوشی سحر زنگ زده بود و هر بار هم سحر به طریقی جواب داده بود که خیال مادرش راحت باشد. در طول مسیر گاهی سایهٔ شک و تردید به جان سحر می افتاد و انگاری چیزی درونش را چنگ میزد و به او نهیب میزد برگرد....هنوز که دیر نشده برگرد... ولی سحر در تخیلاتش غرق میشد و آینده ای رویایی را که برای خود ترسیم کرده بود، پیش چشمش می آورد و به این طریق بر شک و دودلی اش غلبه می کرد، اما اینک در این تاریکی شب ، در این روستای مرزی دور افتاده ،باز همان شک به دلش افتاده بود و اینبار ترسی مبهم هم به آن اضافه شده بود. کمی جلوتر ، نزدیک کلبه ای که از دور به نظر می آمد درختی تنومند است ، ماشین از حرکت ایستاد... راننده گوشی اش را بیرون آورد و شماره ای را گرفت. به محض وصل شدن تماس ،صدای آقای حبیبی بلند شد: کجا دیر کردم؟! من یک راست توی جاده تازوندم ،چی میگی برا خودت؟ الان کجا بیام؟!کجاااا؟؟؟ صبر کن صدات را ندارم و با این حرف در ماشین را باز کرد و بیرون رفت و سحر هر چه گوش هایش را تیز کرد، چیز دیگری از حرفهای او متوجه نشد. بعد از چند دقیقه ، راننده درب ماشین را باز کرد و همانطور که سویچ را از روی ماشین برمی داشت ، رو به سحر گفت: اینجا آخر خطه، دیگه با ماشین جلوتر از این نمیتونیم بریم، باید پیاده شین، بعد از چند دقیقه پیاده روی ، شما را به اکیپتون میرسونم. سحر زیر لب گفت: اکیپ؟! و آرام در را باز کرد، آقای حبیبی که مشغول بیرون آوردن چمدان از صندوق بود، نگاهی به کوله سحر کرد و گفت: با این کوله و راه خاکی و ناهموار باید چادرتون را دربیارین، اینجا دیگه نیاز نیست چادر داشته باشین. سحر لبخندی زد و گفت: اوه راست میگین ،اصلا حواسم نبود و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: آقای حبیبی ،منم جا دخترتون، این اکیپ که میگین کیا هستن؟ مطمئن هستن؟ آقای حبیبی چمدان را توی نور چراغ ماشین بر زمین گذاشت و گفت: تو خودت باید بهتر بدونی، مطمئن بودن که قبول کردی باهاشون
بری اونور... با این حرف آقای حبیبی انگار کاسهٔ آب سردی بر سر سحر ریختند، آخه سحر غیر جولیا کسی را نمی شناخت.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا