با قرآن بخواب
هر شب آماده باش.شاید همان جا ،همان خواب ،در همان رختخواب ملک الموت آمد.
👈گریه کن بر گناهانی که کرده ای ،بر بیچارگی های خودت گریه کن.مبادا خصوصیات اطراف ؛تو را مشغول کند.
💯قبل از خوابیدن یک تسبیحات حضرت زهرا( س) بگو .سوره تبارک(ملک) را بخوان تا ان شاءالله قبرت توسعه پیدا کند .
قدری قرآن بخوان که با قرآن بخوابی.
مجموعه رهنمودهای اخلاقی آیت الله حق شناس
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
بسم رب المهدی به نیت سلامتی فرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه آیه امن یجیب را میخوانیم
روایت دلدادگی
#قسمت ۲۷ 🎬 :
سهراب که متوجه نبود قاب چرمین بر گردنش شد، فوری و با دلهره ،راه رفته را برگشت ، او گمان می کرد که بند قاب پاره شد و جایی افتاده ،وگرنه محال بود که از گردنش خود به خود بیافتد.
با دقت تمام ، نقطه به نقطه حرکتش را بررسی کرد تا رسید داخل حرم ،کفش از پا به در آورد رفت جلوی ضریح، دوباره دستی به روی سینه گذاشت ، سلام داد و با لبخند رو به ضریح گفت : مثل اینکه توبه ی ما را پذیرفتید و دل از این عبد گنهکار نمی کنید...
در همین حین ،پیرمرد خادم به او نزدیک شد و گفت :چه شده جوان ؟ نرفته برگشتی...
سهراب نگاهش را از ضریح گرفت و رو به پیرمرد گفت : راستش...راستش یه قاب چرمین به گردنم بود ، البته از لحاظ مادی ارزش چندانی نداشت اما برای من ،مثل زندگی ام ارزش دارد ، فکر کنم آن را در حرم گم کردم.
پیرمرد در حالیکه با نگاهش کف زمین را جستجو می کرد گفت : من چیزی ندیدم ،مطمئنی اینجا افتاده؟ خوب فکر کن و ببین تا کجا آن را داشتی؟
سهراب همانطور که خیره به لبهای پیرمرد بود گفت : صبر کنید، آری درست است تا گرمابه بر گردنم بود...آنجا ...آهان به آقا سید دادمش...
پیرمرد سری تکان داد و گفت: پس برو از آقاسید پسش بگیر و با زدن این حرف از سهراب دور شد ، سهراب ذهنش مشغول بود که زائر دیگری از کنارش گذشت و به او تنه زد.
سهراب جلو رفت بوسه ای بر ضریح زد و گفت : آقا سید می گفت حاجت روا می کنی،من از شما اصالتم را خواستم ،حال آنکه تنها چیزی هم که نشانه ای از زندگی گذشته ی من بود را نیز از دست دادم،حالا چه کنم؟ در این شهر بزرگ و شلوغ سید را از کجا پیدا کنم؟ و ناگهان خود را به ضریح چسپانید و ادامه داد : امام رضا (ع) ،جان پسرت ، کمکم کن در مسابقه ی فردا برنده شوم ، به قصر راه پیدا کنم و آن قرآنی را که کریم میگفت وگویا نشانی خانواده ی من در آن است را بیابم...امام رضا ع ، جان هر که را دوست داری ناامیدم مکن و با زدن این حرم ،عقب عقب آمد و از درب خارج شد.
سهراب کلا در خیالات خود دست و پا میزد و راه کاروانسرا را در پیش گرفت ،او به فکرش رسید تا از کسبه و آن حجره دار داخل بازار سراغ آقا سید را بگیرد تا قاب چرمین را از او باز پس گیرد...
همانطور که جلو میرفت ، خود را داخل بازار دید، سریع خودش را جلوی همان دکان صبح رسانید ، فروشنده انتهای دکان خم شده بود و مشغول کاری بود،
سهراب سینه ای صاف کرد و با صدای بلند گفت : آهای عمو!! من نشانی آقا سید را می خواهم...
دکان دار کمرش را صاف کرد و به طرف او برگشت و گفت : علیک سلام ،کدام سید؟ در این شهر پر است از آقا سید که هر کدام هرازگاهی گذارشان به اینجا می افتد.
سهراب جلوتر رفت ، خوب که دقت کرد ،این آقا ،فروشنده ی صبح نبود ، پس با من و من گفت : آن آقایی که صبح داخل دکان بود...آن آقا ،سید را می شناسد...
دکان دار نزدیک تر آمد ، همانطور که آجیل های دستش را زیر و رو می کرد از زیر چشم، نگاهی به سهراب انداخت و گفت : صبح پدرم اینجا بود ،ساعتی پیش برای امری فوری از خراسان خارج شد ، به گمانم تا ده روز دیگر هم بر نگردد..
سهراب آهی کشید و بدون اینکه حرفی بزند از جلوی دکان گذشت و با خود گفت : انگار عالم و آدم دست به دست هم داده اند تا سهراب نگون بخت به خواسته اش نرسد .
بعد از طی مسافتی بالاخره به کاروانسرا رسید. یاقوت یک چشم روی صحن کاروانسرا بود ، دست هایش را پشت سرش زده بود و در حال قدم زدن اطراف را از نظر می گذراند، تا چشمش به سهراب با ریخت و قیافه ی جدید افتاد، فی الفور جلو آمد و همانطور که نیشش را باز کرده بود گفت : به به پسر کریم بامرام ، اولش نشناختمت، چی شده تیپ و لباس عوض کردی؟ چقدر شبیه آقا س....و ناگهان ادامه ی حرفش را خورد.
سهراب چشمانش را ریز کرد و گفت : شبیه کی شدم؟!!
یاقوت دستش را تکان داد و گفت : شبیه هیچ ، شبیه آقا زاده ها ، شبیه بزرگان شده ای...
سهراب شانه ای بالا انداخت و راه اتاق را در پیش گرفت ، در حین رفتن متوجه قلندر شد که داشت با خوشحالی ورجه ورجه می کرد و رخت و کلاه نویی را انگار تازه خریده بود و به نظر هم گران قیمت می آمد به رخ دیگران می کشید.
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
روایت دلدادگی
#قسمت ۲۸ 🎬 :
سهراب وارد اتاق شد ، نگاه به بقچه اش که الان یک دست لباس بیشتر داخلش نبود کرد ، می خواست گیوه ها را از پا در آورد و بعد از یک صبح پرحادثه ،اندکی دراز بکشد ،که یاد رخشش افتاد ، به سرعت از اتاق بیرون رفت و به سمت طویله حرکت کرد.
وارد طویله شد و به جایی که می دانست رخش در آنجاست رفت ، طویله اندکی تاریک بود ،چند دقیقه ایستاد تا چشمانش به تاریکی عادت کند ،رخش که انگار بوی صاحبش را شنیده بود ، شیهه ای کوتاه کشید.
سهراب جلو رفت و با ناز و نوازش دست به یال اسب سیاه و عزیزش کشید و گفت : سلام رفیق راه، چطوری؟ می دونی امروز تمام دارو ندارم را از دست دادم ، اما به جهنم ،خیالی نیست ،تا تو را دارم غم ندارم و بعد بوسه ای از پوزه رخش گرفت و ادامه داد: می دونستی تو خیلی برام عزیزی...آخر تو اولین نه ..نه...تنها هدیه ای هستی که در طول عمرم گرفتم...
سهراب همانطور که خیره به چشمان درشت رخش شده بود ، یاد وقتی افتاد که خسته و کوفته از بیابان آمده بود ، هنوز به خانه نرسیده بود که دود آتشی که از خانه ی یکی از همسایه هایشان به هوا میرفت توجهش را جلب کرد و تازه متوجه شد که اصطبل خانه ی همسایه آتش گرفته و پسر کوچک مش باقر و مادیان او داخل اصطبل گیر کرده بودند ، سهراب بدون اینکه به عواقبش بیاندیشد ، پتویی به خود پیچید و دل به هرم آتش زد و نه تنها پسرک سر به هوا بلکه مادیان پا به ماه مش باقر را از آتش نجات داد و مش باقر برای اینکه جبران کار انسانی و شجاعت او را بنماید ،به محض آنکه کره مادیان به دنیا آمد ، او را به نام سهراب زد و کمی بعد ، کره را به سهراب هدیه کرد...و این اسب اصیل ،شد رفیق تنهایی های سهراب...
سهراب غرق در خاطراتش بود که با بلند شدن صدا از پشت سرش به خود آمد.
قلندر که از خوشحالی شلنگ و تخته میزد جلو آمد و گفت : ببین چقدر اسبت شادابه ، از دیشب مدام تیمارش کردم و دستی به روی اسب کشید و ادامه داد: عجب اسب زیبا و فرزی ست...بی شک در مسابقه ی حاکم خود را خوب نشان خواهد داد.
سهراب نگاهی به لباسهای نو قلندر کرد و گفت : ببینم گنج پیدا کردی یا یاقوت خان دست و دلباز شده که عید نشده ، رخت نو و عیدی به تن کردی؟
قلندر ذوق زده دستی به قبای گل بادامی اش کشید و گفت : مدتها بود آرزوی چنین لباسی داشتم ، انگار قدم تو خوب بود ، مسافری دست و دلباز به کاروانسرا آمد و انعام خوبی به من داد و...
سهراب به میان حرف قلندر پرید و گفت : خوب خدا را شکر ، اما باید بگویم من بابت تیمار رخش ،پولی ندارم که انعامت دهم.
قلندر خنده ی ریزی کرد وگفت : اشکال ندارد از صدقه سری شما به ما رسیده..
سهراب با تعجب سرش را به طرف او گرداند وگفت :چی؟ چی گفتی؟
قلندر با حالتی دست پاچه گفت : هیچ..هیچمیگویم اگر در مسابقه بردید ، جبران خواهید کرد...راستی، اگر قصد داری در مسابقه شرکت کنید، باید امروز به میدان کنار قصر بروید و نامتان را بنویسید ، در ضمن برای کسانی که از راه دور امده اند به قصد شرکت در مسابقه، در میدان کنار قصر ،چادرهایی برای پذیرایی و اسکان آنها برپا شده...
از من میشنوی به آنجا برو و لااقل رقیبانت را قبل از مسابقه بشناس...
سهراب با خوشحالی دستی به پشت قلندر زد و گفت : ممنون پسر که باخبرم کردی...قول میدهم اگر در مسابقه بردم ، هر چه بخواهی برایت بگیرم .
قلندر نیشش تا بنا گوش باز شد و همانطور که خوشحال وارد طویله شده بود ،خوشحال تر بیرون رفت...
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
💠 بدن سالم
🔸 رسول اکرم صلی الله علیه و آله:
اعتدال در کار و مدارا کردن با بدن در رأس تمام پرهیز هاست.
📚 بحار/ج14/ص520
✍🏼 دو شیفت و سه شیفت کار کردن، پرخوری و عدم تحرک و... به جسم آسیب می رساند. جسم ناسالم نیز حال و حوصله عبادت ندارد. در نتیجه انسان نه می تواند برای دنیا کار کند و نه برای آخرت.
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 همه ی حاجت ها به واسطه ی امام زمان ارواحنا فداه مستجاب میشود...
#امام_زمان
🎥 #کلیپ_مهدوی
🎙 استاد عالی
💚 اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 💚
🆔 @Gole_Narges_emam_zaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی در یک جمع نورانی یک عملیات تروریستی رخ میدهد، برای شهدا چه اتفاقی میافتد!؟
🔹برشی ویژه از برنامه «زندگی پس از زندگی»
#حاج_قاسم #کرمان #کرمان_تسلیت
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
📌 میگویند چرا خانواده #حاج_قاسم در مراسم سالگرد ایشان در گلزار شهدای کرمان نبودند!! (و نتیجه میگیرند این حادثه کار خودشون هست)
1⃣ اولا که خانواده سردار مثل سال گذشته شب شهادت به مرقد حاج قاسم رفته اند و فردا برای بقیه مراسمات جاهای دیگه رفتند
۲۴ ساعت که اونجا نیستند به خصوص زمانی که جاهای دیگری همچون تهران مراسم ویژه با حضور رئیسجمهور در مصلای امام خمینی مراسم سالگرد شهید سلیمانی برگزار میشه و مهمانهای خارجی دارند و خانواده شهید سلیمانی برای آنها سخنرانی میکنند
2⃣ ثانیا اگر هم خانواده سردار سلیمانی در گلزار شهدای کرمان بودند چون محل وقوع انفجارها قبل از گیتهای سپاه و دور از گلزار شهدا بود قطعا آسیبی به آنها وارد نمیشد
3⃣ ثالثا قطعا اگر این اتفاق شب حادثه رخ میداد و آنها روز حادثه سر مزار بودند بازهم میگفتند پس چرا شب توی مراسم نبودند!!
🔻 و اگر این حادثه اطراف مصلی تهران اتفاق میافتاد باز هم همین جماعت حامی تروریستها میگفتند مگه میشه در تهران مراسم بگیرند و رئیسجمهور و مهمانهای خارجی باشند ولی خونواد سردار سلیمانی شرکت نکنند!!
✅ حضور خانواده شهیدان حاج قاسم سلیمانی و پورجعفری در گلزار شهدای #کرمان👇
🔸https://www.yjc.ir/00aEcm
✅ سخنرانی زینب سلیمانی در مصلی تهران👇
🔸https://www.musalla.ir/photo/1195/
✍در زمانی که داعش مسئولیت این حمله را به عهده گرفته است باز هم عده ای آنها را به حکومت نسبت میدهند‼️
به نظر شما این کار جهالت است؟
#ایران_قوی
#ثامن_خراسان_شمالی
https://eitaa.com/kamalibasirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 جزئیات عملیات تروریستی #کرمان از زبان طراح اصلی ترور | مجری بی بی سی از ذکر جزئیات ترور هنگ کرد.
🍃🌹🍃
#شهیدالقدس | #کرمان_تسلیت
#ایران_قوی
#ثامن_خراسان_شمالی
https://eitaa.com/kamalibasirat
🗞 صبح صادق شماره 1125 منتشر شد
📃 جدیدترین نسخه صبح صادق همراه با پرونده ویژه با نام «بهارستان»؛ ویژه انتخابات 1402 را همینجا بخوانید.
#ثامن_خراسان_شمالی
https://eitaa.com/kamalibasirat
1125.pdf
2.17M
🗞 صبح صادق شماره 1125 منتشر شد
📃 جدیدترین نسخه صبح صادق همراه با پرونده ویژه با نام «بهارستان»؛ ویژه انتخابات 1402 را همینجا بخوانید.
#ثامن_خراسان_شمالی
https://eitaa.com/kamalibasirat
1.58M
🇮🇷🇵🇸
﷽
🔊 #صدای_ثامن |
▪️◾️▪️
1⃣ چرا رییس بیمارستان #کرمان گفت ما از قبل آمادگی داشتیم ⁉️
2⃣ چرا خانواده #شهید_سلیمانی و یا مسؤلین کشوری اون روز در گلزار حضور نداشتند⁉️
🎙 دکتر سید جلال حسینی
#پاسخ_به_شبهه | #کرمان_تسلیت
#ایران_قوی
#ثامن_خراسان_شمالی
https://eitaa.com/kamalibasirat
🔺 رئیس ستاد انتخابات: مردم با کارت سربازی، گواهینامه، گذرنامه، کارت ملی و شناسنامه میتوانند رای بدهند.
✅ این هم سندی در رد این ادعا که باید حتماً در شناسنامه افراد مهر انتخابات باشه تا استخدام بشوند و یا .....
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat