💥مراسم جزء خوانی ماه مبارک رمضان در روز بیست و نهم در محل امام زاده فخرالدین نعمت الله شهر ایور با حضور پرشور نوجوانان دختر و پسر 👉
💥موضوع:(قرآنی و فرهنگی) 👇
💥تفسیر آیات قرآن کریم توسط (استاد عبدلی) 👉
💥 تقدیر از فعالان قرآنی ا 👉
1403/1/21
#باحضور مسئولین شهرستانی
#امام جمعه محترم شهرستان حاج آقا رحمانی
#حاج آقا فلاح
#حاج آقا شیخ زاده
#اختتامیه
🔷طرح جمع آوری فطریه، کفاره عام و سادات به همت مرکز نیکوکاری یا فاطمه الزهرا(س) و قرارگاه عملیات جهادی پهنه ای شهرستان بجنورد
📌📌شماره کارت مرکز نیکوکاری یا فاطمه الزهرا(س) :
6037997950220682
💢💢شماره تماس جهت ارتباط بیشتر: علی مفاخری (09157167124)
_____________
🔺 میزان زکات فطره و کفاره روزه رمضان ۱۴۰۳ در خراسان شمالی
🔹 زکات فطره (گندم): ۵۵ هزار تومان
🔹 زکات فطره (برنج خارجی): ۱۵۰ هزار تومان
🔹 زکات فطره (برنج ایرانی): ۲۵۰ هزار تومان
🔸 کفاره غیر عمد: ۱۵ هزار تومان
🔸 کفاره عمد: ۹۰۰ هزار تومان
___________
https://eitaa.com/joinchat/2185953588Cf22c6c3cd1
✍ دلنوشتــه
در وداع مـ🌙ـاه خـوب خـدا
❄️ تمـام شـد ...
تمام شد سفره کرامتی که
شاه و گدا را در کنار هم مهمان کرده بودی
همان سفرهای که کنارش
گداترها برايت عزيزتر بودهاند
❄️ تمـام شـد ...
همه ثانیههای خیسی که تو را
يكجا به آغوش من هدیه میکردند
❄️ تمـام شـد ...
تمام جرعههای آبی که لحظههای افطار
هستی حسین را بر لبانمان زنده میکردند
همه زمزمههای اَللّهمَّ لَکَ صُمْنا
به همراه یک قطره اشک
و اَلسَّلامُ عَلَیْک یا أباعَبدالله💚
❄️ وای دلبــرم
قلبم از لرزيدن دست بر نمیدارد
بهانههایش غم انگیزتر شده
اشکهایش داغتر شده
چه کنم اگر رمضان دگر را نبینم؟
دستانم هنوز خالیاند
و قلبم هنوز بیمار
❄️ من هنوز به اجابت نرسیدهام
من هنوز یوسفم را ندیدهام
من هنوز یک نماز عید را
به امامت او اقامه نکردهام
❄️ تمام شد دلبـرم
و چشمان ما همچنان به راه مانده است
چشم به راه روزی که با نوای حیدری
آخرین دردانه مادر بخوانیم
✨اَللّهُمَّ أهلَ الکِبْریا وَالعَظَمَة
✨وَ أهلَ الجودِ وَالْجَبَروت
✨وَ أهلَ الْعَفوِ وَالَّرحْمَة
❄️ یا اهل التّقوی
آخرين هنگامه و اولین و آخرین دعا
ما را به اشاره ظهورش اجابت کن
🍃اَللّٰهُمَّ ؏َـجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَج🍃
آمیـنیـاربالـعـالـمیـن
حضوردانش آموزان با والدین در محفل انس قرآن کریم وسفره حضرت رقیه(س) برای پیروزی مردم غزه
دیدوبازدیدازحلقه شهید غیاثیان که ازاول ماه مبارک رمضان درمسجد امام حسین (ع) روخوانی وروانخوانی قرآن برگزار می شود همراه با تفسیر توسط خواهر طلبه سلطانی
#پایگاه حضرت معصومه(س)
#حوزه سردارهمدانی
#ناحیه گرمه
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 508
💠سوره محمد: آیات 12 الی 19
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه آیه امن یجیب را قرائت میکنم
سامری در فیسبوک
قسمت_ دهم
نزدیک یک هفته از زمانی که کتاب بدون اسم به دست احمد همبوشی رسیده بود می گذشت، یک هفته ای که او کلا گیج و منگ شده بود و حس کنجکاوی اش بیش از قبل تحریک شده بود که در چنگ چه کسانی گرفتار شده، درست است به او خوش می گذشت اما از اینکه نمی دانست با چه کسی طرف هست ناراحت بود، اما از اولین برخوردهایش که با بازجو داشت می توانست حدس بزند که سر این رشته به کجا می رسد، اما فقط در حد حدس بود.
همبوشی تمام وقتش را صرف خواندن کتاب پیش رویش می کرد، کتابی که اسمی بر ان نوشته نشده بود اما بعضی احادیث شیعه را نوشته بود و بعد از توضیح حدیث با استناد به آیات قران سعی کرده بود حدیث را به سمتی ببرد که مد نظر نویسنده بود.
درست است که احمد هیچ وقت درس حوزه و دین نخوانده بود اما آنقدر می فهمید که این کتاب میتواند مشکوک باشد و کاسه ای زیر نیم کاسه است، هر روز محافظ احمد همبوشی به او تذکر می داد که کتاب را خوب به خاطر بسپارد و گویی قرار بود اولین امتحان احمد همبوشی از این نوشته ها باشد تا با مشاهده نتیجه این سنجش ببینند مورد قبول صاحب کارش قرار می گیرد یا نه؟ پس او هم سعی می کرد کلمه به کلمه کتاب را حفظ کند، گرچه بعضی جاها به واقع معنای مطلب را درک نمی کرد اما سعی می کرد آن را به خاطر بسپارد.
صبح زود بود و طبق معمول در اتاق باز شد و همبوشی در کمال تعجب متوجه شد محافظ اقامتگاهش تغییر کرده.
مردی بلند قد و استخوانی که سعی می کرد با نگاهش از زیر عینک، احمد همبوشی را آنالیز کند.
مرد وارد شد، سینی غذا را روی میز گذاشت و برخلاف قبل که بیرون میرفت، روی مبل کرم رنگ روبه روی احمد نشست و گفت: سریع صبحانه ات را بخور که باید جایی برویم.
احمد که در این مدت یاد گرفته بود که غیر از کلمه «چشم» چیزی بر زبان نیاورد چشمی گفت و سریع تر از همیشه مشغول خوردن صبحانه که خیلی هم مفصل بود شد، انگار طرف همبوشی کاملا اخلاق او را می دانست و پی برده بود که احمد همبوشی به شکمش خیلی اهمیت می دهد.
صبحانه صرف شد و او از جا بلند شد، به سمت کمد لباس رفت، او بارها کمد را زیر و رو کرده بود و لباس های رنگارنگی را که میزبانش دقیقا به اندازه قد و قامت او تهیه کرده بود، امتحان نموده بود و حالا برای اولین بار بود که می خواست بعد از مدتها پایش را از اقامتگاهش بیرون بگذارد، یکی از شیک ترین لباس ها را انتخاب و به تن کرد.
احمد همبوشی قد بلند خودش را با پیراهن آبی رنگ و شلوار لی سورمه ای داخل آینه دید و بعد به سمت محافظی که از او چشم بر نمی داشت رفت و گفت: من آماده ام برویم.
نزدیک در ورودی شدند و قبل از اینکه پا به بیرون بگذارد، مرد که شانه به شانه احمد راه میرفت،دست در جیبش کرد و با دست دیگر در را فشاری داد و گفت: صبر کن، باید چشم بند بزنی و با زدن این حرف چشم بند سیاهرنگی را که از جیب لباسش بیرون اورده بود به چشم های احمد زد.
انگار هنوز وقت آن نرسیده بود که احمد بفهمد طرف مقابلش چه کسانی هستند.
هر دو از اقامتگاه بیرون آمدند و مرد محافظ، همبوشی را به سمت ماشین راهنمایی کرد و بعد ازسوار شدن او در را بست.
ماشین حرکت کرد، از صداهای اطراف بر می آمد که در شهر هستند، بعد از تقریبا یک ربع از حرکت، ماشین متوقف شد و به او امر شد تا پیاده شود.
محافظ در حالیکه دست او را گرفته بود، از چندین پله بالا رفتند و بعد صدای باز شدن دری آمد و آنها وارد ساختمان شدند، کمی به جلو رفتند از طنین صدای قدم های آنها که در فضا می پیچید بر می آمد که آنها وارد جایی سالن مانند شدند.
کمی جلوتر، مرد محافظ چشم بند را از چشم های احمد همبوشی باز کرد، میز چوبی پیش رویش که چهار صندلی در اطرافش بود را نشان داد و گفت: اینجا بنشین و منتظر باش و با زدن این حرف به سمتی رفت.
احمد دستی به چشم هایش کشید و در کمال تعجب خودش را در مکانی یافت که به نظر میرسید کتابخانه باشد، قفسه هایی زیاد در اطرافش به چشم می خورد که مملو از کتاب بود، اما از ظاهر کتاب ها بر می آمد که کتب قدیمی در اینجا نگهداری می شوند و چیزی که برایش عجیب می آمد این بود که نام هر کتاب با زبان عبری بالای آن کتاب چسپانیده شده بود.
احمد هنوز مشغول دید زدن بود که صدای قدم هایی که از پشت سرش می آمد در فضا پیچید
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞