هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 28
💠سوره بقره: آیات 182 الی 186
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه ایه امن یجیب را قرائت میکنیم
دست_تقدیر۶۵
قسمت_شصت_پنجم
عمه خانم که خوب این برادرزادهٔ حریص و زیرکش را میشناخت گفت: خوب چی می خوای؟!
منیژه نیشخندی زد و گفت: هیچی، یا نصف این خونه، یا اون حجره را بکنی به نامم همین..
عمه خانم با اخم های درهم منیژه را نگاه کرد و منیژه تکه ای از کلوچه داخل سینی را جدا کرد و در دهان گذاشت و گفت: ولی عمه خانم، می ارزه هااا یه پسر و گل پسر گیرت میاد.
عمه خانم دندانی بهم سایید و گفت: توکه فقط به فکر کندن باش، کم از من به تو رسیده که حالا چشم دیدن همین چندرغاز هم برای من نداری؟!
منیژه شانه ای بالا انداخت و گفت: من اصراری ندارم، این بچه صاحب داره، میرم میرسونم دست کس و کارش...
عمه خانم به میان حرف منیژه دوید و گفت: تو که گفتی کس و کار نداره! بعدم حالا تلخ نشو، بزار روش فکر کنم.
منیژه از جا بلند شد و جلوی در اتاق ایستاد و نگاهی به صادق که راحت روی تخت عمه خانم خوابیده بود کرد و گفت: باشه! فکر کن اما زیاد فکر نکنی یه وقت فکری میشی...
تا غروب وقت داری فکر کنی، جواب بده که من حساب کار دستم بیاد که چکار باید بکنم و با زدن این حرف دست هدیه را گرفت از هال بیرون رفت.
عمه خانم همانطور که زیر لب عبارتی نامفهوم میگفت به فکر فرو رفت، او هم صادق را می خواست و هم نمی خواست به منیژه باج بدهد، پس سخت در فکر فرو رفت.
عمه خانم نمی دونست چقدر گذشته و با صدای گریهٔ صادق به خود آمد، از جا بلند شد و همانطور که دست به پایش که انگار خواب رفته بود و به مور مور افتاده بود میکشید گفت: اومدم عزیزم، من تو رو از دست نمی دم.
انگار که عمه خانم همان دخترک تخس پنجاه سال پیش بود و صادق هم عروسکی که نمی خواست به کسی او را بدهد.
سفره شام را پهن کرد و در هال را باز کرد و صدا زد: منیژه!هدیه پاشین بیاین شام...و دوباره باصدای بلند تری گفت: منیژژژژژه ...که در اتاق بازشد و مادر و دختر،شلنگ و تخته زنان جلو آمدند.
بوی قورمه سبزی و برنج ایرانی توی فضای خانه پیچیده بود، منیژه وارد خانه شد و همانطور که نفسش را بالا می کشید گفت: به به! عجب بویی پیچیده و هدیه خودش را به صادق که توی یه پتوی قرمز رنگ کنار سفره راحت خوابیده بود رفت.
عمه خانم به هدیه اشاره کرد و گفت: بیدارش نکنی عزیزم، بچه کوچک باید همه اش خواب باشه تا خوب رشد کنه و بزرگ شه.
منیژه سر سفره نشست و گفت: عمه خانم انگار تصمیم خودت را گرفتی هاا
عمه خانم پارچ دوغ را روی سفره گذاشت و نشست و گفت: آره، خیلی فکر کردم، آخرش به ابن نتیجه رسیدم که حرفت را قبول کنم، منتها شرط داره...
منیژه که باورش نمیشد عمه خانم به این راحتی قبول کنه گفت: چه شرطی؟!
عمه خانم دیز پلو راجلو داد و همانطور که با اشاره، برنج تعارف می کرد گفت: من نصف حجره را بهت میدم، اما نه الان و نه به نام تو...نصف حجره را سر سال، یعنی وقتی صادق یک سالش شد بهت میدم اما به نام هدیه میزنم نه تو... ولی توی این یک سال، اداره کردن اونجا را به عهده تو میزارم، یعنی میری مشغول کار میشی، خدا را شکر زبون چرب و نرمی داری و از پس فروش چند تکه لباس برمیای، هر چی سود کردی نصف تو و نصف من...چطوره؟!
منیژه تکه ای نان کند و توی دهنش گذاشت، اون خوب میفهمید که عمه خانم به این راحتی از مال و منالش نمیگذره و حتما میخواد توی این یک سال یه نقشه سوار کنه،پس گفت: حرف شما درست...اما..
عمه خانم وسط حرف منیژه دوید و گفت: اما و اگر و... نداره، مگه تو نبودی التماس می کردی که بزارم تو حجره کار کنی، خوب حالا کار کن، آخرشم نصفش مال هدیه است..
منیژه بشقابش را پر از برنج کرد و گفت: باشه، توی این یک سال هم همه توی همین ساختمان زندگی کنیم نه اینکه ما را بفرستی اتاق انباری رو حیاط...
عمه خانم که انگار به هدفش رسیده بود، نگاهی به صادق کرد وگفت: باشه قبول..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
دست_تقدیر۶۶
قسمت_شصت_ششم
بیش از یک ماه از آغاز جنگ تحمیلی گذشته بود، محیا مانند پرستاری ماهر و گاهی دکتری تجربی، داخل بیمارستان فعالیت می کرد، او در این روزها هر نوع مجروحی را دیده بود، از نوزاد گرفته تا پیرمرد و پیرزن، حالا که شهر تقریبا تخلیه شده بود، مجروحین اکثرا رزمندگان و نوجوانان و جوانان خرمشهر بودند که سینه سپر کرده بودند برای دفاع از سرزمینشان، آنها با دست خالی و اعتقادی محکم با چنگ و دندان شهرشان را گرفته بودند و رها نمی کردند، اما ارتش تا دندان مسلح بعثی که تمام قدرت های دنیا او را حمایت می کردند، سرانجام وارد شهر شدند.
در این مدت چندین بار به محیا گفته شده بود که به عقب برگردد، اما محیا نمی خواست و نمی توانست هموطنانش را تنها بگذارد، هموطنان مادری اش که مظلومانه شربت شهادت می نوشیدند، محیا می بایست باشد تا مرهمی هر چند کوچک بر زخم تن نوجوانانی بگذارد، که هنوز پشت لبشان سبز نشده، مردی پیل افکن شده بودند.
محیا باند را روی زخم پای رحیم، نوجوانی چهارده ساله بست، حالا دیگر انگار ویار محیا که با بوی خون شدت میگرفت، از بین رفته بود، شاید هم اینقدر خون و خون ریزی دیده بود که اصلا ویارش یادش رفته بود.
محیا لبخندی زد و گفت: رحیم، چوبی که برایت آوردم را مثل یک عصا زیر بغل بگیر و فرار کن، برو روی حیاط بیمارستان، با هر ماشینی شد برو، این بعثی های نامرد از دیشب بدجور شهر را میزنن به نظرم شهر سقوط...
رحیم با بغضی در گلو وسط حرف محیا دوید و گفت: خانم دکتر این حرفا را نزنید، خرمشهر سقوط نمی کنه و بعد از روی تخت نیم خیز شد و گفت: یعنی مگه ما مردیم که شهرمون را بدیم دست دشمن...
در همین حین خمپاره ای روی ساختمان بیمارستان افتاد، هیاهوی بیرون بیشتر شد
و مردی فریاد زد: شهر دست عراقی ها افتاده، همه به سمت پل حرکت کنید، سریع و این حرف تند تند و دهان به دهان چرخید.
محیا بسته ای که جزء آخرین باندهای دست ساز زنان شهر بود را برداشت و همانطور که کمک میکرد تا رحیم از جا بلند شود به سمت در اتاق که هنوز گرد و خاک و دود از آنجا بلند بود حرکت کرد، حالا دیگر بیمارستان هم خالی از افراد زنده شده بود و هر که بود شربت شهادت نوشیده بود.
محیا به سرعت حرکت می کرد که متوجه مجروحی روی تخت داخل راهرو شد.
جلو رفت و فریاد زد، این زنده است، کمک کنید ببریمش بیرون..
با زدن این حرف چند مرد دیگه که هر کدام در تب و تاب کاری بودند با لباسهای مملو از خاک جلو آمدند و تخت چرخدار را به جلو هل دادند.
وارد حیاط بیمارستان شدند و انگار اینجا قیامت کبری بر پا شده بود.
محیا، پرستاران دیگر را می دید که مانند او مشغول خدمت رسانی بودند، پرستارانی که اولویتشان نجات مجروحان بود، اما انگشت شمار بودند.
چند آمبولانس روی حیاط بود که مملو از مجروح شدند.
آخرین آمبولانس جلو آمد، چندین مجروح را روی هم سوار کردند و آخر کار یکی از مجروحان با صدای ضعیفی به محیا گفت: خانم دکتر، یه ذره جا هست، شما بیا بنشین تا حرکت کنیم.
محیا به اطراف نگاه کرد، تعداد زیاد بود و ماشین کم او می بایست خود را نجات دهد، در این مدت هر خدمتی که از دستش برمی آمد انجام داده بود، حالا وقت رفتن بود.
محیا دستش را به کمینهٔ آمبولانس گرفت و می خواست خودش را بالا بکشد که صدایی آشنا از پشت سر گفت: بزار من کمکت کنم خانم دکتر...
محیا به عقب برگشت و رحیم را دید، لبخند کمرنگی زد و گفت: آخه گل پسر! چقدر بهت بگم من دکتر نیستم، حالا خودت برو سوار شو من دوتا پای سالم دارم می تونم از مهلکه فرار کنم.
از رحیم اصرار و از محیا انکار، وقت بگو مگو نبود و هیچ کس هم نمی توانست حریف محیا شود،پس رحیم سوار شد و آمبولانس حرکت کرد
کمی جلوتر جلوی چشم محیا خمپاره ای به آخرین آمبولانس خورد و انجا دنیای محیا دوباره رنگ باخت و همانطور که بغضش را میشکست زیر لب گفت: رحیم....
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
1_769296864.mp3
4.16M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه
☘🌼در ۲۷۰ روز
☘🌼 سهم روز هجدهم
☘🌼 حکمت ۱۴۸ تا ۱۵۵
https://eitaa.com/kamalibasirat
☘🌼☘
🌼☘
☘
ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز
روز هجدهم
┄┄┅┅✿❀🌼❀✿┅┅┄┄
💠 #حکمت۱۴۷ :
انسان زير زبان خود پنهان است.
┄┄┅┅✿❀🌼❀✿┅┅┄┄
💠 #حکمت۱۴۹ :
نابود شد كسی كه ارزش خود را ندانست.
┄┄┅┅✿❀🌼❀✿┅┅┄┄
💠 #حکمت۱۵۰:
(مردی از امام درخواست اندرز كرد) و درود خدا بر او فرمود:
از كسانی مباش كه بدون عمل صالح به آخرت اميدوار است و توبه را با آرزوهای دراز به تاخير می اندازد، در دنيا چونان زاهدان سخن می گويد، اما در رفتار همانند دنياپرستان است، اگر نعمتها به او برسد سير نمی شود و در محروميت قناعت ندارد.
از آنچه به او رسيد شكرگزار نيست و از آنچه مانده زياده طلب است، پرهيز می دهد اما خود پروا ندارد، به فرمانبرداری امر می كند اما خود فرمان نمی برد، نيكوكاران را دوست دارد، اما رفتارشان را ندارد، گناهكاران را دشمن دارد اما خود يكی از گناهكاران است و با گناهان فراوان مرگ را دوست نمی دارد، اما در آنچه كه مرگ را ناخوشايند ساخت پافشاری دارد، اگر بيمار شود پشيمان می شود و اگر تندرست باشد سرگرم خوشگذرانی هاست.
در سلامت مغرور و در گرفتاری نااميد است.
اگر مصيبتی به او رسد به زاری خدا را می خواند اگر به گشايش دست يافت مغرورانه از خدا روی برمی گرداند.
نفس به نيروی گمان ناروا بر او چيرگی دارد، و او با قدرت يقين بر نفس چيره نمی گردد.
برای ديگران كه گناهی كمتر از او دارند نگران است و بيش از آنچه كه عمل كرده اميدوار است.
اگر بی نياز گردد مست و مغرور شود و اگر تهيدست گردد، مايوس و سست شود.
چون كار كند در آن كوتاهی ورزد و چون چيزی خواهد زياده روی نمايد،.
چون در برابر شهوت قرار گيرد گناه را برگزيده، توبه را به تاخير اندازد و چون رنجی به او رسد از راه ملت اسلام دوری گزيند.
عبرت آموزی را طرح می كند اما خود عبرت نمی گيرد، در پند دادن مبالغه می كند اما خود پندپذير نمی باشد، سخن بسيار می گويد، اما كردار خوب او اندك است.
برای دنيای زودگذر تلاش و رقابت دارد اما برای آخرت جاويدان آسان می گذرد، سود را زيان و زيان را سود می پندارد، از مرگ هراسناك است اما فرصت را از دست می دهد، گناه ديگری را بزرگ می شمارد، اما گناهان بزرگ خود را كوچك می پندارد، طاعت ديگران را كوچك و طاعت خود را بزرگ می داند، مردم را سرزنش می كند، اما خود را نكوهش نكرده با خود رياكارانه برخورد می كند.
خوشگذرانی با سرمايه داران را بيشتر از ياد خدا با مستمندان دوست دارد، به نفع خود بر زيان ديگران حكم می كند اما هرگز به نفع ديگران، بر زيان خود حكم نخواهد كرد، ديگران را هدايت اما خود را گمراه می كند، ديگران از او اطاعت می كنند و او مخالفت می ورزد، حق خود را به تمام می گيرد اما حق ديگران را به كمال نمی دهد.
از غير خدا می ترسد اما از پروردگار خود نمی ترسد!!!
┄┄┅┅✿❀🌼❀✿┅┅┄┄
💠 #حکمت۱۵۱:
هركس را پايانی است تلخ يا شيرين
┄┄┅┅✿❀🌼❀✿┅┅┄┄
💠 #حکمت۱۵۲ :
آن چه روی می آورد، باز می گردد و چيزی كه بازگردد گویی هرگز نبوده است.
┄┄┅┅✿❀🌼❀✿┅┅┄┄
💠 #حکمت۱۵۳ :
انسان شكيبا پيروزی را از دست نمی دهد هر چند روزگار آن طولانی شود.
┄┄┅┅✿❀🌼❀✿┅┅┄┄
💠 #حکمت۱۵۴ :
آن کس كه از كار مردمی خشنود باشد، چونان كسی است كه همراه آنان بوده و هر كس كه به باطلی روی آورد، دو گناه بر عهده او باشد، گناه كردار باطل و گناه خشنودی به كار باطل.
┄┄┅┅✿❀🌼❀✿┅┅┄┄
💠 #حکمت۱۵۵:
عهد و پيمان ها را پاس داريد به خصوص با وفاداران.
┄┄┅┅✿❀🌼❀✿┅┅┄┄
https://eitaa.com/kamalibasirat
💚🌺🍃
🌺
❇️ سلام نائب امام زمانم ❣
💚 حضرت ️امام خامنهای:
✍ این پیادهروی میان نجف و کربلا و امثال آن، پدیدۀ بینظیری است.
👈 حرکت عشق و ایمان است.
از دور به حال زائران اربعین «غبطه» میخوریم.
👈 جا دارد امثال بنده که از اینجور حرکتها محرومیم، عرض کنیم که:
«یا لیتنا کنّا معکم فنفوز فوزا عظیماً»
کاش ما هم پیش شما بودیم و ازاین فوز عظیم بهرهمند میشدیم.
🤲اللّهُمَّاحْفِظْقٰائِدَنَا الْاِمٰامَآلْخٰامنهای🤲
#اربعین
#امام_خامنه_ای
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 29
💠سوره بقره: آیات 187 الی 190
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه ایه امن یجیب را قرائت میکنیم
دست_تقدیر۶۷
قسمت_شصت_هفتم
همه جا گرد و خاک و دود و آتش برهوا بود، مردی فریاد زد: اینجا نمونید سربازهای عراقی دارن میرسن، به سمت پل حرکت کنید، زود باشید.
محیا بستهٔ دستش را در آغوش مردی زخمی که سوار بر موتور بود انداخت و خودش از محوطهٔ بیمارستان خارج شد.
انگار همه جا مه گرفته بود، مهی از جنس خون و خاک و آتش..
ساختمان های اطراف با خاک یکسان شده بود.
محیا پشت سر مردی که جلوتر با سرعت حرکت می کرد، می دوید، خودش نمی دانست کدام راه به پل میرسد، مرد داخل کوچه ای دیگر شد، محیا سعی می کرد چشم از او برندارد.
وارد کوچه شد و متوجه پیرزنی شد که به او اشاره می کند، جلوتر رفت و می خواست از کوچه خارج شود که دست پیرزن روپوش محیا را چسپید و او را داخل خانه ای نیمه خراب کشاند.
محیا تکیه به دیوار کرد، از بس که دویده بود با هر نفسی که می کشید، دردی در ریه هایش می پیچید.
محیا محکم نفسش را بیرون داد و آهسته گفت: تو اینجا چه میکنی؟! گفتند به سمت پل حرکت کنید، شهر در دست عراقی هاست.
پیرزن به اتاقی کنار درخت نخل اشاره کرد و گفت: شوهرم! شوهرم فلج است و آنجا افتاده، بیا کمک کن او را هم ببریم، در ضمن تو متوجه نبودی، یک سرباز عراقی پشت سرت بود اما قبل از اینکه متوجه تو بشه، من کشیدمت داخل..
محیا تک سرفه ای کرد و به سمت اتاقی که پیرزن اشاره کرده بود رفت.
سرکی کشید، مردی آفتاب سوخته با جسمی تکیده و چشمهای به خون نشسته، به او خیره شده بود و در کنارش فرغونی رنگ و رو رفته وجود داشت.
پیرزن جلو آمد و گفت: فقط اگر...اگر کمک کنی آقا حاتم را داخل فرغون بزارم، خیلی دعات می کنم، فقط مرد من را داخل فرغون بزار،بردنش باخودم...
محیا سری تکان داد و گفت: باشه مادر، بیا کمک بده...
محیا و پیرزن با کمک یکدیگر بالاخره پیرمرد را سوار کردند، پیرزن که انگار به آرزویش رسیده بود، لبخندی شیرین زد، از محیا تشکر کرد و بوسه ای از سر تاس پیرمرد گرفت و گفت: آقا حاتم! به امید خدا نجاتت میدم و با زدن این حرف، دسته های فرغون را گرفت و با تمام قوایش می خواست آن را از اتاق بیرون آورد.
محیا جلو فرغون را گرفت و پیرزن دسته هایش را و با کمک هم به در ورودی خانه رسیدند.
محیا سرش را داخل کوچه برد و هر دو طرف را نگاه کرد و صدای تیر اندازی بلند بود اما کسی داخل کوچه نبود.
محیا رو به پیرزن گفت: باید بریم سمت پل، تو میدانی از کدام طرف باید رفت؟!
پیرزن سرش را تکان داد وگفت: ها که می دونم، از این کوچه که رد بشیم به یه خیابون میرسیم از اون خیابون وارد کوچه روبه رو میشیم و انتهای کوچه روبه رو به پل می خوره..
محیا لبخندی زد و گفت: پس راهی نمونده، اما با وجود سربازای بعثی گذشتن از همین یک کوچه هم مثل گذشتن از هفت خوان رستم هست و با زدن این حرف، دسته های فرغون را گرفت و گفت: تا وقتی من خسته نشدم برات میارمش، تو فقط سعی کن دنبال من تند تند حرکت کنی..
پیرزن میخواست چیزی بگوید، اما وقت حرف و تعارف نبود، محیا بسم اللهی زیر لب گفت و فرغون را هل داد داخل کوچه و به سرعت به همان طرفی که پیرزن گفته بود حرکت کرد.
صدای تیر اندازی که مشخص بود در همان حوالی است در گوششان می پیچید، اما محیا بی توجه به وضعیت خودش و باری که در شکم داشت، پیرمرد را هل می داد، بالاخره از خیابان گذشتند و وارد کوچه آخر که به پل می رسید شدند، در همین حین صدای مردی که با عربی عراقی صحبت می کرد بلند شد: بایستید! بایستید وگرنه می کشمتان...
محیا سرش را به عقب برگرداند و سربازی را دید که با تفنگش او را نشانه رفته
محیا به پیرزن اشاره کرد تا خود و همسرش را از مهلکه نجات دهد و خودش دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد.
پیرزن مانند قرقی، فرغون را به دست گرفت و حرکت کرد، سرباز که انگار این صحنه را نمی بیند و فقط و فقط محیا برایش اهمیت دارد، پیش آمد.
نزدیک او رسید، یک دور دایره وار دور محیا گشت و همانطور که سراپای او را نگاه می کرد گفت: فرمانده من به یک پزشک احتیاج دارد...حرکت کن.
محیا نفسش را آرام بیرون داد و همانطور که دست هایش بالای سرش بود به سمتی که سرباز عراقی می گفت حرکت کرد و قبل از رفتن، سرش را برگرداند و پیرزن را دید که از کوچه گذشت، لبخندی زد و زیر لب خدا را شکر کرد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
دست_تقدیر۶۸
قسمت_شصت_هشتم
محیا درحالیکه دلش مانند گنجشککی هراسان در قفس تن، خود را بالا و پایین میزد، با اشارات سرباز بعثی به پیش میرفت.
سرباز کوچه پس کوچه های شهری خرم را که الان جای جای آن با خون مردم مظلوم رنگ گرفته بود می پیمود، تا اینکه جلوی خانه ای توقف کرد.
از ظاهر خانه برمی آمد که خانه متعلق به یکی از متمولین خرمشهر بوده و از آسیب جنگ و درگیری هم کمی مصون مانده، دری با میله های قطور که رو به فضای سبز وچمنکاری شده باز میشد و آن طرف خیابان درست روبه روی آن خانه، وضعیت فرق می کرد و خانه ها با خاک یکسان شده بودند و هر کجا را که چشم می انداختند، تانک و ماشین جنگی به چشم می خورد، انگار این خانه مقر فرماندهی آن فوج جنگی محسوب میشد.
محیا درحالیکه هنوز دستهایش بالای سرش بود وارد شد و از چمن هایی که انگار آنها هم غمی در دل داشتند گذشت و از پله ها بالا رفت، سربازی کنار در بود که جلوی راه آنها را سد کرد.
سرباز پشت سر، صدایش را بالا برد و با زبان عربی گفت: نمی بینی دکتر آوردم؟! حال فرمانده عزت الباردی خوب نیست، خودش دستور داد که کسی را برای مداوایش پیدا کنیم.
سرباز نگاهی به سرتا پای محیا انداخت و با اکراه راه را باز کرد و وارد خانه شدند.
خانه ای که پوشیده شده بود از فرش های زیبای ایرانی، فرش هایی که اینک با چکمه های سربازان بعثی لگد کوب میشدند.
داخل هال بزرگ خانه تک و توک سربازی به چشم میخورد و آنها مستقیم به طرف در اول سمت راست رفتند.
سرباز تقی به در زد و بعد از بلند شدن صدای خسته و کشدار مردی از داخل اتاق، در را باز کردند و وارد شدند.
اتاقی نیمه تاریک که با قالیچه ای لاکی رنگ و زیبا فرش شده بود و کنار دیوار تخت یک نفره ای به چشم می خورد و چند صندلی آهنی و یک میز بزرگ در وسط که همخوانی با این اتاق نداشت به چشم می خورد.
روی میز وسط اتاق مملو بود از داروهای رنگ و وارنگ و در کنارشان اسلحه ای وجود داشت.
سرباز گلویی صاف کرد و گفت: قربان! همانطور که امر کردید یک دکتر براتون پیدا کردم.
مرد بازویش را از روی چشمهایش برداشت و همانطور که سعی می کرد یکی از پاهایش که روی متکا قرار داده بود، تکان نخورد گفت: یک زن!! و بعد با اشاره به پای متورم و زخمی اش که بوی بدی میداد گفت: پزشکان مرد، نتوانستند برای این زخم کاری کنند حالا این ضعیفه چطور میتونه؟! و بعد انگار دردی در جانش پیچیده بود گفت: بیاریش جلوتر تا زخم پام را ببینه، یک جوری که بفهمه براش توضیح بده چه اتفاقی افتاده و بعد فریاد زد: آخه من با این وضعیت چرا باید اینجا باشم؟!!
محیا که خوب میفهمید چه چیزی گفته شده، بدون اینکه به او چیزی بگویند جلو رفت و همانطور که زخم پای مرد را نگاه می کرد، ناخوداگاه به خاطر بوی تعفنی که از زخم پا، بلند بود،اخم هایش را درهم کشید، انگار تمام دل و روده اش را بهم ریخته بودند، ناخوداگاه دستش را روی دهان و بینی اش قرار داد.
فرمانده بعثی که انگار این حرکت محیا برایش سنگین بود، نیم خیز شد و همانطور که ناله می کرد اسلحه کمری اش را کشید و با لولهٔ آن محکم روی دست محیا که جلوی دهانش گرفته بود زد و گفت: ضعیفهٔ احمق، من بو می دهم؟!
درد و سوزشی در دست محیا پیچید و ناخوداگاه با زبان عربی شروع به صحبت کرد: این زخم عفونت کرده، اثر تیر و ترکش نیست، چی باعث شده مچ پایتان اینطوری بشه؟!
فرمانده که با شنیدن حرفهای محیا متوجه شد او عربی می داند، روی تخت نشست و همانطور که نیشخندی میزد گفت: پس عربی هم میدانی! یادم رفته بود اینجا منطقه عرب نشین ایران است، اما لهجه تو ....
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(44).mp3
1.75M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه
🍃🌹 در ۲۷۰ روز
🍃🌹 سهم روز نوزدهم
🍃🌹حکمت ۱۵۶ تا ۱۶۶
https://eitaa.com/kamalibasirat
💎🌹💎
🌹💎
💎
✅ ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز
✅ روز نوزدهم
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۵۶ :
خدا را اطاعت كنيد كه در نشناختن پروردگار عذری نداريد.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۵۷:
اگر چشم بينا داشته باشيد حقيقت را نشانتان داده اند،
اگر هدايت می طلبيد شما را هدايت كرده اند،
اگر گوش شنوا داريد، حق را به گوشتان خوانده اند.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۵۸ :
برادرت را با احسانی که در حق او می کنی سرزنش كن و شر او را با بخشش باز گردان.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۵۹ :
كسی كه خود را در جايگاه تهمت قرار داد جز خود را نكوهش نكند.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۶۰ :
هر كس قدرت به دست آورد، (قدرت منهای دین) زورگويی کند.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۶۱ :
هر كس خود رأی شد به هلاكت رسيد و هر كس با ديگران مشورت كرد، در عقل های آنان شريك شد.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۶۲ :
آن كس كه راز خود را پنهان دارد، اختيار آن در دست اوست.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۶۳ :
فقر ؛ مرگ بزرگ است.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۶۴ :
رعايت حق كسی كه او حق خویش را محترم نمی شمارد، نوعی بردگی اوست.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۶۵ :
هيچ اطاعتی از مخلوق،
در نافرمانی پروردگار روا نيست.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۶۶ :
مرد را سرزنش نكنند كه حقش را با تاخير گيرد، بلكه سرزنش در آنجاست كه آنچه حقش نيست بگيرد.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
https://eitaa.com/kamalibasirat
🔉 تبلیغ در اربعین
🔹چند نکته در مورد مَبیتها:
مَبیت پدیدهی مهمی در اربعینه. مبیت یعنی همون خونههای عراقیها در شهرهای نجف و کربلا و کوت و... که برا استراحت مسافرین آماده شده.
باید به زوار الحسین علیهالسلام تاکید کنیم که: ما پیامآور جمهوری اسلامی هستیم.
پس:
۱. آداب مهمان و میزبان را رعایت کنیم. تشکر از میزبان بسیار مهمه.
۲. شوخی و خنده در این ایام عزا برا عراقیها تعجبآوره! گاهی صاحب مبیت یکسال پولش رو جمع کرده تا این ایام به زائرا خدمت کنه. حالا اگر ببینه زائری خدانکرده تا نصف شب داره میخنده و قهقهه میزنه براشون ناراحت کننده است (نمیدونه شماها مست زیارت امام حسیناید😊).
۳. نماز رو توجه کنید. حتما نماز اول وقت به جماعت رو تذکر بدید و احیا کنید. به عنوان یک روحانی به زوار بگید: ببخشیدا! با اجازهتون من صبح همهتون رو انشالله بیدار میکنم برا نماز.
اگر تونستید یه زیارت اربعین و سینهزنی بکنید آخر شب، معمولا مردم پذیرا هستن. صاحبخانه هم کیف میکنه.
۴. بحث نظافت مبیت رو هم تذکر بدید.
۵. هدیه: حداقل انگشترهای ۲۰ تومنی دم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها بخرید برا بچههای عراقی چون انگشتر رو خیلی دوست دارن.
نکته: عراقیها عاطفی هستند ولی در چهره بروز نمیدن، در لفظ میگن که ما متوجه نمیشیم و گاها احساس میکنم عصبانی شدم ولی لحن شوند اینطوریه.