کانال "ژئوسمین"
ژئوسمین:یک ترکیب آلی است که طعم و بوی متمایز خاک را هنگام باریدن باران ایجاد می کند.»😄
https://eitaa.com/joinchat/4248568193Cb7dac6d531
باحالهوایطلبگی...🌱😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ یا اُنْسَ کُلِ مُستَوحِشٍ غَریبٍ
و یا فَرَجَ کل مَکْروبٍ کئیبٍ ›
ای آرامش هر ناآرام غریب!
ای گشایش هر اندوهگین دلشکسته.
#صحیفهسجادیه
@kami_ta_shohada
#پارت_47
عطیه_آی آی خانوم کجا؟ سه ساعت دارم زحمت می کشم چایی خوشرنگ میریزم اونوقت تو
داری میری برای خودشیرینی!
چشم غره ظریفی بهش رفتم که مامان و نفیسه جون به ما خندیدن و عمه از من طرفداری کرد
عمه_ عطیه این چه حرفیه...)روبه من ادامه داد( بروعمه دستتم درد نکنه امیرعلی که حسابی
خسته است ظهرهم خونه نیومده بود بچه ام... خدا خیرش بده باباش رو باز نشسته کرده خودش
همه کارها رو انجام میده
توی دلم قربون صدقه امیرعلی رفتم که خسته بود ولی بازم باهمه سرحال و مهربون احوالپرسی
کرده بود... لبخندی بی اختیار روی صورتم و پر کرد که از نگاه نفیسه دور نموندو یک تای ابروش
باال پرید !
_فکر نمی کردم من و تو باهم جاری بشیم محیا جون!
با حرف نفیسه که کنار من نشسته بود نگاه از امیرعلی گرفتم که داشت با یک توپ نارنجی با
امیرسام بازی می کرد!
خنده کوتاهی کردم_حاال ناراحتین نفیسه خانوم
خندید_نه این چه حرفیه دختر ! فقط فکر نمی کردم جواب مثبت بدی!
بی اختیار یک تای ابروم باال رفت و نگاهم چرخید روی امیرعلی که به خاطر نزدیک بودن به ما
صدای نفیسه رو شنیده بود ...حس کردم توپ توی دستش مشت شد !
_چرا نباید جواب مثبت میدادم؟
صداش رو آروم کرد و زد به در شوخی _خودمونیم حاال محض فامیلی بود دیگه ...رودربایستی و
دلخوری نشه و از این حرف ها !
با تعجب خندیدم به این بحث مسخره_نه اتفاقا خودم قبول کردم بدون دخالت یا فکر کردن به
این چیزهایی که میگید !
اینبار نوبت نفیسه بود که به جای یک ابرو هر دو لنگ ابروهای کوتاه و رنگ کرده اش باال بپره
_خوبه!... راستش تو این دوره و زمونه کمتر کسی با این چیزها کنار میاد؟
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
#پارت_48
گیج گفتم: متوجه حرفتون نمیشم!
لبخند ظاهری زد_خب می دونی محیا جون شما وضعیت زندگی خوبی دارین بابات تحصیلکرده و
کارمند بانکه خودتم که به سالمتی داری دانشجو میشی و یک خانوم تحصیل کرده!
حس کردم حرفهای عطیه می چرخه توی سرم و بی اختیار اخم کردم_خب؟؟!
الکی خندید معلوم بود حرص می خوره از اینکه زدم به در خنگی _ درسته امیر علی پسر عمه اته...
نمی خوام بگم بده ها نه... ولی خب تو فکر کن احمد آقا بیسواده و با کلی سختی که کشیده اصال
پیشرفت نکرده ...من هم بابای خودم اول همون پایین شهر زندگی میکرده و شغلش کفش دوزی
بوده ولی حاال چی ماشااهلل بیا وببین االن چه زندگی داره ! میدونی محیا دلخور نشو منظورم اینکه
خیلی ها اصال نمیتونن پیشرفت کنن مثل همون تعمیرگاهی که هنوزم احمدآقا اجاره اش داره و
خونه اشون که پایین شهره ...امیرعلی هم به خودش بد کرد درسته درسش خوب بودو رشته اش
مکانیک بودو عالی ! ولی خب وقتی انصراف داده یعنی همون دیپلم ! تو این روزگارهم برای دخترها
مدرک و ظاهر خیلی مهمه ! راستش باور نمی کردم تو جوابت مثبت باشه چون هر کسی نمیتونه با
لباسهایی که همیشه کثیف هستن و پر از روغن ماشین و ظاهر نامرتب کنار بیاد !
مغزم داشت سوت می کشید تازه می فهمیدم دلیل رفتارهای چند شب پیش امیرعلی رو که خونه
ما بود دلیل کالفگیش رو بی اختیار بالحن تندی گفتم: ولی امیرعلی همیشه مرتب بوده!
بازم به خنده الکیش که حسابی روی اعصابم بود ادامه داد_آره خب... ولی خب شغلش اینجوریه
دیگه به هر حال اثر این شغلش بعد سالها رو دستهاش میمونه ! خالصه اینکه فکر کنم فرصتهای
خوبی رو از دست دادی محیا جون
حس بدی داشتم هیچوقت مهم نبود برام باالی شهر پایین شهر بودن ...هیچوقت اهمیت نمیدادم
به مدرک درسی! ...من برای آدمها به اندازه شعورشون احترام قائل بودم و به نظرم عمو احمد بی
سوادی که پیشرفت نکرده بود برام دنیایی از احترام بود به جای این نفیسه ای که بامدرک فوق
لیسانسش آدم ها رو روی ترازوی پولداری و لباسهای تمیزو مارک اندازه می کرد وبه شغل و
باکالس بودشون احترام میزاشت به جای شخصیت آدم بودن که این روزها کم پیدا میشد !
لحنم تلخ تر از قبل شد_ خواستگاری امیرعلی برام یک فرصت طالیی بود من هم از دستش ندادم!
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
شرمنده بابت بد قولیمون
ان شالله از این به بعد روزهای زوج حتما رمان گذاشته میشه:)🌹
#ذِکـرروزچھـٰارشَنـبِہ..••
«یـٰاحَۍُیـٰاقَیـُوم'🌚🗞'»
‹اۍزِندِهوَپـٰایَـنده..🌸🔗'›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تورودارمفقطروزےازتمیگیرم
منیکسالمشهدنیامدقمیکنممیمیرم
#مشهدالرضا
#آقاجانبطلب
@kami_ta_shohada
#پارت_49
انگار دلخور شد از لحن تلخم _ترش نکن محیا جون هنوز کله ات داغ این عشق و عاشقیا تو سن
کمه توه ...واستا دانشجو بشی بری تو محیط دانشگاه اونوقت ببینم روت میشه به همون دوستهات
بگی شوهرت یک دیپلمه است و وتعمیرکار ماشینه اونم کجا پایین شهر و تازه با اون همه سخت
کار کردنش یک ماشین هم هنوز از خودش نداره!
مهم نبود حرفهای نفیسه اصال مهم نبود من مال دنیا رو همیشه برای خود دنیا میدیدم !چه کسی و
میشد پیدا کرد که ماشین و خونه اش رو با خودش برده باشه توی قبر ! پس اصال مهم نبود
داشتن این چیزها ...مهم قلب امیرعلی بود که پر از مهربونی بود ...مهم امیرعلی بود که از عمو
احمد بی سواد خوب یاد گرفته بود احترام به بزرگتر رو... مهم امیرعلی بود که موقع نمازش دل من
می رفت برای اون افتادگیش!مهم امیرعلی بود که ساده می پوشیدولی مرتب و تمییز!
صدام میلرزید از ناراحتی_نفیسه خانوم اهمیت نمیدم به این حرفهایی که میگین این قدر امیرعلی
برام عزیز و بزرگ هست که هیچ وقت خجالت نکشم جلوی دوستهام ازش حرف بزنم ... مهم
نیست که از مال دنیا هیچی نداره مهم قلب و روح پاکشه که خوشحالم سهم من شده !
به مزاقش خوش نیومد این حرفهای من اخم کرده بود_خریدار نداره دیگه محیا جون این
حرفهات ...وقتی که وارد محیط دانشگاه شدی و یک پسر تحصیلکردو آقا و باکالس دلش برات
بره اونوقته که میفهمی این روزها این حرفها اصال خریدار نداره بیشتر شبیه یک شعاره برای
روزهای اولی که آدم فکر میکنه خوشبخت ترین زن دنیاست !
_شاید خوشبخترین زن دنیا نباشم ولی این و میدونم من کنار امیرعلی خوشبخت ترینم و شعار
نمیدم ... اگه واقعا محیط دانشگاه جوریه که هر نگاهی هرز میره حتی روی یک خانوم شوهر دار
ترجیح می دم همین االن انصراف بدم همون دیپلمه بمونم بهتر از اینکه بخوام جایی درسم و ادامه
بدم که دنیا رو برام با ارزش میکنه و آدمهای با ارزش رو بی ارزش!
دیگه مهلت ندادم بهش برای ادامه حرفهای مسخره اش که حسابی عصبی ام کرده بود به خاطر
احترام ببخشیدی گفتم و بلند شدم...بدون نگاه کردن به کسی از هال بیرون اومدم و رفتم توی
حیاط ...نفس عمیق کشیدم یک بار ...دوبار...سه بار ....هوای سرد زمستونی خاموش میکرد آتیشی
که از حرص و عصبانیت توی وجودم جوشیده بود!
نمیدونستم نفیسه چطور روش میشد جلوی من پشت سرامیرعلی بد بگه که شوهرم بود یا عمو
احمدی که شوهر عمه ام و پدرشوهر خودش !...نمیدونم تا حالا یک درصدم با خودش فکر نکرده
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』
#پارت_50
این امیرمحمدی رو که حاال باکالسه و تحصیلکرده به قول خودش , حاال هم براش شوهرنمونه زیر
دست همین عمو احمد بی سواد بزرگ شده و آقا! فکرنکرده که با سختی هایی که همین عمو احمد
کشیده امیرمحمد تحصیل کرده و شده مهندس !
حاال به جای افتخار کردن این باید میشد مزد دست عمو احمدی که کم نزاشته بود توی پدری
کردن حتی احترام به عروسی که یادم میاد برای جلسه عروسیش هرچی اراده کرده بود عمو کم
نزاشته بود براش!
_سرده سرما می خوری!
با صدای امیرعلی نگاه به اشک نشسته ام رو از درخت خشک شده باغچه گرفتم و به امیرعلی که
حاال داشت لبه پله کنارم مینشست دوختم
امیرعلی هم صورتش رو چرخوندو نگاهش رو دوخت توی چشمهام و من بی اختیار اشکهام
ریخت
نفس بلندی کشیدو نگاه ازمن گرفت وبا صدای گرفته ای گفت: گریه نکن محیا !
نگاهش روی همون درخت خشکیده انار ثابت شد با یک پوزخند پر از درد گفت:حاال فهمیدی دلیل
تردیدهام رو, ترسهام رو...اصرارم برای نه گفتنت رو! زن داداش زحمت کشید به جای من گفت
برات!
نگاهم رو دوختم به دستهام که از سرما مشتشون کرده بودم _ تو هم دنیا رو , آدم ها رو از نگاه
نفیسه خانوم میبینی؟
نفسش روداد بیرون که بخار بلندی روی هوا درست شد_ نه!
پوزخندی زدم _پس البد فکر کردی من ...
نزاشت ادامه بدم_محیا جان...
منم نزاشتم ادامه بده و پر از درد گفتم: محیاجان! حاال! امیرعلی؟ چراقضاوتم کردی بدون اینکه
من و بشناسی؟ واقعا چی فکر کردی درموردمن ؟
امیرعلی_ زندگی یک حقیقت محیا بیا باهم روراست باشیم سعی نکن نشون بدی بی اهمیت بودن
چیزهایی رو که برات مهم هستن وبعدا مهم میشن!
『ڪَمۍٖټاٰشُھَداٰ』