eitaa logo
نردبان بهشت
1.3هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
81 فایل
دعاها و.. تنظیم شده برا مدیرانی که بخوان گروهی دعایی روختم کنن🌺 کپی با ذکر ۳ صلوات😊 آیدی @Labkhand1337
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نردبان بهشت
. #چله_خودکنترلی روز بیست‌وششم پيامبر اکرم صلى‌الله‌عليه‌وآله: باايمان ترين مردم ، خوش اخلاق ترينِ
روز بیست و هفتم ابی ولاد می گوید: معنای آیه «و بالوالدین احسانا» را از امام صادق(ع) پرسیدم، فرمود: احسان به پدر و مادر اینست که رفتارت را با آنها نیکو کنی و مجبورشان نکنی تا چیزی که نیاز دارند از تو بخواهند. «یعنی قبل از درخواست آنان » نیازشان را برطرف کنی ». | بحار الانوار، ج۷۴ ص ۷۹ @kanale_behesht
روابط اجباری - @Panahian_ir.mp3
1.44M
هر چی نورانیت و خوبیه در روابط اجباریه! | @kanale_behesht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نردبان بهشت
. #داستان_زندگی_احسان قسمت7⃣ 🍃🍃احسان خوابالوده، گوشاشو تيز کرد. صداي مادر و دخترخالش بود که
. قسمت8⃣ 🍃🍃احسان توي افکارش بود که مادرش از کنار اتاق رد شد و گفت: پايين منتظرم. احسان نميدونست چي بايد به مادرش بگه که دروغ نشه. از سه سال پيش که نماز خوندن رو شروع کرده بود، نگذاشته بود مادر و پدرش از اين موضوع مطلع بشند. حتي شب ها يک بطري آب دنبال خودش به اتاق ميبرد تا بتونه راحت براي نماز صبح وضو بگيره. نميخواست مجبور بشه براي مخفي کردن اين موضوع، به مادرش دروغ بگه. بعد چند دقيقه از پايين رفتن مادر، احسان فکري به ذهنش خورد و از اتاقش خارج شد. همون موقع سارا هم از اتاق بغلي خارج شد و وقتي احسان رو ديد، لبخندي زد و با کنايه گفت: درساتو خوب خوندي پسرخاله. احسان ميخواست سرشو بالا کنه و جوابي بده که وقتي نگاهش رو بالا آورد، منصرف شد و بدون گفتن کلمه اي به سمت پله ها رفت. ⁉️سارا هنوز از راه نرسيده خيلي راحت شده بود. لباسهايي پوشيده بود که احسان شرم کرد بايسته و پاسخش رو بده. دامني که پاهاش رو کامل نپوشونده بود و لباسي تنگ... شال روي سر ساراهم، انگار بيشتر از باب برخورد اوليه سارا با پدر احسان بود. چون روزهاي بعد، ديگه حتي خبري از همين شال کوتاه هم نبود. احسان روبروي درب اتاق مادر ايستاد، چند ضربه به در زد و وارد اتاق شد. مادر مثل هميشه روبروي آينه بود و مشغول مرتب کردن موهاش. احسان بعد از چند ثانيه، وقتي متوجه شد مادرش نميخواد صحبت رو آغاز کنه، گفت:کاريم داشتيد؟ مادر بي مقدمه و انگار منتظر اين جمله احسان بود، باصدايي که سعي ميکرد بلند نشه، شروع کرد: تو نميخواي بزرگ شي. تاکي بايد آبروي مارو پيش هرکسي ببري. اون از مهموني نيومدنات که بايد براي همه يه بهونه بيارم. اينم از مهمون داريات که دخترخالت بعد چندسال، اومده ديدن ما، اونوقت تو از ظهرتاحالا رفتي توي اتاقت و درو قفل کردي!! فکر نميکردم هنوز اونقدر بچه باشي که نتوني از يه مهمون براي چندساعت پذيرايي کني، اگه ميدونستم همون ظهر مطب رو تعطيل ميکردم، ميومدم خونه... مادر همچنان داشت ادامه ميداد که با صداي بلند سارا، سکوت کرد و.... 👈👈ادامه دارد. 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 💭کانال نردبان بهشت 👇 http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نردبان بهشت
#چله_خودکنترلی روز بیست و هفتم #خوش_اخلاقی ابی ولاد می گوید: معنای آیه «و بالوالدین احسانا» را از
از امام صادق(ع) سوال شد: اندازه حُسن خلق چيست؟ فرمود: اين كه فروتنی كنی و خوش‌سخن باشی و با برادرت با خوش‌رويی برخورد كنی. روز بیست‌وهشتم @kanale_behesht
وَ اجعَل قَلبِی بِحُبِّکَ مُتَیِّماً... وجودمو از محبت ِخودت پر كن ...
سلام✋ امیدوارم تواین روزای سخت، حال دلتون روبه راه باشه🦋🌿 یکی ازادمین های کانال درگیر بیماری کرونا شدن متاسفانه و... بیاین یه ختم صلوات کوچیک بگیریم هم براایشون وهمچنین برا همه ی عزیزایی که درگیراین بیماری منحوس هستن🌱 ➣از1صلوات تاهرچقدردرتوانتونه میتونید شرکت کنید♡➣
نردبان بهشت
. #داستان_زندگی_احسان قسمت8⃣ 🍃🍃احسان توي افکارش بود که مادرش از کنار اتاق رد شد و گفت: پايين
. قسمت9⃣ 🍃🍃مرديم از گشنگي، نمياين براي شام... اين رو سارا با صداي بلند از توي سالن گفت و موجب شد مادر احسان سکوت کنه. پدر احسان هم که نيم ساعتي بود، اومده بود خونه، ادامه داد: انگار حرفاي مادر و پسر نميخواد تموم بشه. پدر احسان مجدد باصداي بلند، مادر احسان رو صدا زد: مرجان بيا که دخترخواهرت خيلي گرسنست. و مجدد مشغول کشيدن پيپش شد. مرجان عطرش رو زد و از پشت آينه بلند شد. از کنار احسان که رد ميشد گفت: براي شام که اومدي از دل دخترخالت درمياري و از اتاق خارج شد. احسان هم دنبال مادر از اتاق بيرون اومد، اما واقعا دلش نميخواست بره سر ميز شام. پدرش رو ديد که توي سالن مشغول کشيدن پيپ بود. سلام کرد و رفت کنار پدرش روي کاناپه نشست. شايد بتونه به بهانه پدر، دقايقي از نگاه هاي مادرش دور بشه. بعد از دقايقي مادر، احسان و پدر رو براي شام صدا زد. سرميز شام احسان همچنان ساکت بود. اما مادر دست برنميداشت و مدام از اشتباه احسان ميگفت و کارش رو به نحوي توجيه ميکرد. مدام هم احسان رو نگاه ميکرد بلکه اونم چيزي بگه اما احسان ساکت و سربه زير شام ميخورد. بعد شام احسان به سمت اتاقش ميرفت که احساس کرد کسي پشت سرشه. سارا بود که قدم به قدم داشت دنبالش ميومد. وقتي متوجه حضور سارا شد، سريعتر قدم برميداشت اما سارا هم سرعتش رو بيشتر کرد تا کنار احسان قرار گرفت و گفت: دلم نميخواست خاله بيشتر دعوات کنه، براي همين بهونه شام رو آوردم. منتظر بود احسان پاسخي بده، اما احسان چيزي نگفت. سارا که باز دلخور شده بود، ادامه داد: احسان تو چرا اينقدر عوض شدي، بچگي اينطور نبودي. احسان اينبار سکوتش رو شکست و گفت: اون بچگي بود، ما ديگه بزرگ شديم. اين جمله رو گفت و داخل اتاقش شد. يکماهي از حضور سارا توي خونشون ميگذشت که يک اتفاق تازه، تمام وجود احسان رو لرزوند... 👈👈ادامه دارد. 🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜
سلام دوستان با نزدیک شدن به ماه رمضان دخترم تصمیم گرفته بسته های معیشتی تهیه کنه وبین نیازمندان کسانی که از جایی کمکی دریافت نمی کنن نه کمیته امداد نه ارگان خاصی تقسیم کنه تا حدودی هم کمک های دوستان و اشنایان جمع شده اگه کسی می تونه کمک کنه اعلام کنه و ممنونم از شما جهت هماهنگی به این ایدی پیام دهید @Narges570310