نردبان بهشت
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 #بدون_تو_هرگز #قسمت8 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت هشتم: خرید عروسی 🍃با نگرانی تما
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت9
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت نهم: غذای مشترک
🍃اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت ...
🍃غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ...
- به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...
🍃با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ...
🍃نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...
🍃گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...
🍃- کمک می خوای هانیه خانم؟ ...
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ...
🍃یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
- کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ...
- حالت خوبه؟ ...
- آره، چطور مگه؟ ...
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ...
🍃تازه متوجه حالت من شد ... هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ...
🍃به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... با خودم گفتم: مردی هانیه ... کارت تمومه ...
🎯 ادامه دارد...
🌴🌴🌴🕊🌺🕊🌴🌴🌴
❣️﷽❣️
🌴🌹#حوادث_فاطمیه 🌹🌴
#قسمت9️⃣
49 ـ تهديد به قتل على(عليه السلام)
ابوبكر به فكر فرو مى رود و جوابى ندارد.
عُمَر از جا بلند مى شود و رو به ابوبكر مى كند و فرياد مى زند: "چرا بالاى منبر نشسته اى و هيچ نمى گويى؟ آيا دستور مى دهى تا من گردن على(ع) را بزنم؟".92
شمشيرها در دست هواداران خليفه مى چرخد. عُمَر رو به على(ع)مى كند و مى گويد: "تو هيچ چاره اى ندارى، تو حتماً بايد با خليفه بيعت كنى".93
على(ع) رو به او مى كند و مى گويد: "شيرِ خلافت را خوب بدوش كه نيمى از آن براى خودت است، به خدا قسم، حرصِ امروز تو، براى رياست فرداست".94
آنگاه رو به جمعيّت مى كند و مى گويد: "اگر ياورانى وفادار داشتم هرگز كار من به اينجا نمى كشيد".95
50 ـ دفاع اُمّ سَلَمه و امّ اَيمَن
امّ سَلَمه، همسر پيامبر و امّ اَيمَن وارد مسجد مى شوند و به عُمَر مى گويند: "چقدر زود حسد خود را نسبت به آل محمّد نشان داديد؟" عُمر فرياد مى زند: "ما چه كار به سخن زنان داريم؟"، او دستور مى دهد تا آنها را از مسجد بيرون كنند.96
51 ـ فرياد فاطمه(عليها السلام) در مسجد
ابوبكر بار ديگر فرياد مى زند: "اى على! برخيز و بيعت كن، زيرا اگر اين كار را نكنى ما گردن تو را مى زنيم".
به راستى چه خواهد شد؟ آيا على(ع) بيعت خواهد كرد؟ شمشير را بالاى سر على(ع) نگاه داشته اند، همه منتظر دستور خليفه اند.
ناگهان فريادى بلند مى شود: "پسرعمويم، على را رها كنيد! به خدا قسم، اگر او را رها نكنيد، نفرين خواهم كرد".
اين فاطمه(س) است كه (با بدن زخمى و پهلوى شكسته) به يارى على(ع) آمده است! او بار ديگر فرياد مى زند: "به خدا قسم، اگر على را رها نكنيد، گيسوان خود را پريشان مى كنم، پيراهنِ پيامبر را بر سر مى افكنم و شما را نفرين مى كنم...".97
52 ـ فاطمه(عليها السلام) آماده نفرين است
لرزه بر ستون هاى مسجد مى افتد، گويا زلزله اى در راه است، همه نگران مى شوند، نكند فاطمه(س) نفرين كند!!
خليفه و هواداران او مى فهمند كه اينجا ديگر فاطمه(س) صبر نخواهد كرد، فاطمه(س) آماده است تا نفرين كند، ترس تمام وجود آنان را فرا مى گيرد، چشم هاى آنان به ستون هاى مسجد خيره مانده است كه چگونه به لرزه در آمده اند! عذاب خدا نزديك است.98
53 ـ سخن سلمان فارسى(رضي الله عنه)
سلمان (به دستور على(ع)) به سوى فاطمه(س) مى دود تا با او سخن بگويد، او مى بيند كه فاطمه(س)دست هاى خود را به سوى آسمان گرفته است و مى خواهد نفرين كند، سلمان با فاطمه(س)سخن مى گويد: "بانوى من! پدر تو براى مردم، مايه رحمت و مهربانى بود...".
فاطمه(س) به ياد مهربانى هاى پدر مى افتد و دست هاى خود را پايين مى آورد، لرزش ستون هاى مسجد تمام مى شود، همه جا آرام مى شود.99
54 ـ رها كردن على(عليه السلام)
خليفه با ترس و دلهره دستور مى دهد كه على(ع) را رها كنند، اكنون آنان شمشير از سر على(ع)برمى دارند و ريسمان را هم از گردنش باز مى كنند. على(ع)مى تواند به خانه خود برود. آرى، تا زمانى كه فاطمه(س)هست، نمى توان از على(ع) بيعت گرفت!100
55 ـ رفتن فاطمه(عليها السلام) به زيارت حمزه(عليه السلام)
روزهاى دوشنبه و جمعه كه فرا مى رسد، فاطمه(س) از مدينه به سوى قبرستان اُحُد مى رود. فاصله بين مدينه تا آنجا تقريباً شش كيلومتر است، او با پاى پياده و آرام آرام اين مسافت را طى مى كند تا به زيارت قبر حمزه(ع)برود. حمزه(ع)عموى پيامبر بود و همواره پيامبر را يارى مى كرد. در جنگ اُحد كه در سال سوم هجرى روى داد او مظلومانه شهيد شد.101
#ادامه_دارد.....
🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤
🌴🌴🌴🕊🌺🕊🌴🌴🌴
🌴🌴🌴🕊🌺🕊🌴🌴🌴
❣️﷽❣️
🌴🌹#حوادث_فاطمیه 🌹🌴
#قسمت9️⃣
49 ـ تهديد به قتل على(عليه السلام)
ابوبكر به فكر فرو مى رود و جوابى ندارد.
عُمَر از جا بلند مى شود و رو به ابوبكر مى كند و فرياد مى زند: "چرا بالاى منبر نشسته اى و هيچ نمى گويى؟ آيا دستور مى دهى تا من گردن على(ع) را بزنم؟".92
شمشيرها در دست هواداران خليفه مى چرخد. عُمَر رو به على(ع)مى كند و مى گويد: "تو هيچ چاره اى ندارى، تو حتماً بايد با خليفه بيعت كنى".93
على(ع) رو به او مى كند و مى گويد: "شيرِ خلافت را خوب بدوش كه نيمى از آن براى خودت است، به خدا قسم، حرصِ امروز تو، براى رياست فرداست".94
آنگاه رو به جمعيّت مى كند و مى گويد: "اگر ياورانى وفادار داشتم هرگز كار من به اينجا نمى كشيد".95
50 ـ دفاع اُمّ سَلَمه و امّ اَيمَن
امّ سَلَمه، همسر پيامبر و امّ اَيمَن وارد مسجد مى شوند و به عُمَر مى گويند: "چقدر زود حسد خود را نسبت به آل محمّد نشان داديد؟" عُمر فرياد مى زند: "ما چه كار به سخن زنان داريم؟"، او دستور مى دهد تا آنها را از مسجد بيرون كنند.96
51 ـ فرياد فاطمه(عليها السلام) در مسجد
ابوبكر بار ديگر فرياد مى زند: "اى على! برخيز و بيعت كن، زيرا اگر اين كار را نكنى ما گردن تو را مى زنيم".
به راستى چه خواهد شد؟ آيا على(ع) بيعت خواهد كرد؟ شمشير را بالاى سر على(ع) نگاه داشته اند، همه منتظر دستور خليفه اند.
ناگهان فريادى بلند مى شود: "پسرعمويم، على را رها كنيد! به خدا قسم، اگر او را رها نكنيد، نفرين خواهم كرد".
اين فاطمه(س) است كه (با بدن زخمى و پهلوى شكسته) به يارى على(ع) آمده است! او بار ديگر فرياد مى زند: "به خدا قسم، اگر على را رها نكنيد، گيسوان خود را پريشان مى كنم، پيراهنِ پيامبر را بر سر مى افكنم و شما را نفرين مى كنم...".97
52 ـ فاطمه(عليها السلام) آماده نفرين است
لرزه بر ستون هاى مسجد مى افتد، گويا زلزله اى در راه است، همه نگران مى شوند، نكند فاطمه(س) نفرين كند!!
خليفه و هواداران او مى فهمند كه اينجا ديگر فاطمه(س) صبر نخواهد كرد، فاطمه(س) آماده است تا نفرين كند، ترس تمام وجود آنان را فرا مى گيرد، چشم هاى آنان به ستون هاى مسجد خيره مانده است كه چگونه به لرزه در آمده اند! عذاب خدا نزديك است.98
53 ـ سخن سلمان فارسى(رضي الله عنه)
سلمان (به دستور على(ع)) به سوى فاطمه(س) مى دود تا با او سخن بگويد، او مى بيند كه فاطمه(س)دست هاى خود را به سوى آسمان گرفته است و مى خواهد نفرين كند، سلمان با فاطمه(س)سخن مى گويد: "بانوى من! پدر تو براى مردم، مايه رحمت و مهربانى بود...".
فاطمه(س) به ياد مهربانى هاى پدر مى افتد و دست هاى خود را پايين مى آورد، لرزش ستون هاى مسجد تمام مى شود، همه جا آرام مى شود.99
54 ـ رها كردن على(عليه السلام)
خليفه با ترس و دلهره دستور مى دهد كه على(ع) را رها كنند، اكنون آنان شمشير از سر على(ع)برمى دارند و ريسمان را هم از گردنش باز مى كنند. على(ع)مى تواند به خانه خود برود. آرى، تا زمانى كه فاطمه(س)هست، نمى توان از على(ع) بيعت گرفت!100
55 ـ رفتن فاطمه(عليها السلام) به زيارت حمزه(عليه السلام)
روزهاى دوشنبه و جمعه كه فرا مى رسد، فاطمه(س) از مدينه به سوى قبرستان اُحُد مى رود. فاصله بين مدينه تا آنجا تقريباً شش كيلومتر است، او با پاى پياده و آرام آرام اين مسافت را طى مى كند تا به زيارت قبر حمزه(ع)برود. حمزه(ع)عموى پيامبر بود و همواره پيامبر را يارى مى كرد. در جنگ اُحد كه در سال سوم هجرى روى داد او مظلومانه شهيد شد.101
#ادامه_دارد.....
🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤
🌴🌴🌴🕊🌺🕊🌴🌴🌴