نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_پنجاه_و_هشتم دو روز از بودن ما در کانال کمیل و شلمچه میگذرد و من روز به رو
.
#داستان_دو_راهی
#قسمت_پنجاه_و_نهم
در گوشش آروم گفتم:
-چیزی شده که اینطوری گریه میکنی؟؟؟
یه نیم نگاهی به من انداخت و نفس عمیقی کشید.
دوباره دم گوشش گفتم:
-اسمت چیه؟؟؟
سرشو بالا گرفت و گفت:
-اسمم سید حسینه 12 سالمه.
-آخی...سید هم هستی... منو خیلی دعا کن.
سرشو پایین انداخت و گفت:
-چشم آبجی...
تعجب کرده بودم یه بچه ی 12ساله انقدر با قدرت حرف بزنه انقدر مودب...
من_خب حالا میگی برای چی گریه می کردی؟؟؟
لرزید و گفت:
-خبر #شهادت بابامو دیروز وقتی توی کانال کمیل بودم بهم دادن...
یه لحظه قلبم ریخت...
ادامه داد:
-خواهرم هم دیروز به دنیا اومد... تا چشم باز کرده بابام پرکشیده... نه بابام اونو دیده...نه اون بابامو دیده...
دوباره زد زیر گریه...
-مادرم تنهاست، از این به بعد من مرد خونه ام. باید برای خواهرم هم برادر باشم هم پــــــــــدر...
نه... نه... من یتیم نیستم... نه نیستم...
دوباره زد زیر گریه و بلند بلند گریه می کرد...
ایستادم...
همه از بغلم رد می شدن...
رفتم توی فکر...
یک دفعه اشکام سرازیر شد...
افتادم زمین...
سنگینی غم بزرگی رو توی قلبم احساس کردم...
بلند گریه می کردم...
#روشنک و برادرش اومدن سمتم...
روشنک_ نفیسه... #نفیسه ... چی شد... چی شدی یهووووو...
محمد_نفیسه خانم؟؟؟ نفیسه خانم حالتون خوبه؟؟؟!!!
بقیه ی مردم هم همش سوال میپرسیدن...
-چی شده؟؟
-حالش خوبه؟؟
-چی شد یهو...
روشنک دو طرف بازویم را گرفت و من را بلند کرد...
بغلش کردم و گریه کردم بعد از مدتی که آرام شدم راه افتادیم و قضیه را برای روشنک تعریف کردم...
از #شهدا خواستم که بهشون #صبر بده...
این بچه ی دوازده ساله کجا...
پسر بیست و خورده ای ساله کجا...که توی اینستا میچرخه...
یه پسر 12 ساله این طرف...
مرد یه خونست...
یه پسر دوازده ساله یه جای دیگه...دنبال کارای دیگست...
مــــــــــرد به سن نیست...
به میزان معرفتــــــــــه...
#نویسنده_مریم_سرخه_ای
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b