این #سلام را مهم بشمارید ؛
«علیک منّی سلامالله ابداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار»؛ تا من زنده هستم و تا این آسمان و زمین میگردد، از جانب من بر شما سلام.
این یک سلام، تا #قیامت شما را پر از اندوخته میکند.
#سلام بر #امام_حسین، یعنی چه؟
یک زیارت، یعنی بهشت!
اگر این سلام با توجه گفته شود، خدا کمک میکند که من کاری نکنم تا این سلام خراب شود. این سلام بی نهایت ارزشمند است.
" آیت الله جاودان "
.
بایدن پیروز شد ؛
یـه عـده از مردم ایران
دارن خوشحالی میکنن
و مَـــن ،
یاد خـوشــحالی مَردم
در سـال ۹۶ مـیافـتـم
.
رمان #بدون_تو_هرگز (77قسمت)
📖 داستان زندگی #واقعی
طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی
✍ به قلم شهید #سیدطاهاایمانی
نردبان بهشت
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕 #بدون_تو_هرگز #قسمت60 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت شصت: خانواده 🍃برای چند لحظه وا
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕
#بدون_تو_هرگز
#قسمت61
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت شصت و یکم: خیانت
🍃روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم ... دلخوریش از من واضح بود ... سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه ... مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه ... توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید ... و من رو خطاب قرار نمی داد ... اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم ... حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود ...
🍃سه، چهار ماه به همین منوال گذشت ... توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو ... بدون مقدمه و در حالی که ... اصلا انتظارش رو نداشتم ... یهو نشست کنارم ...
- پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ ... اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن ... چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟ ...
🍃همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن ... با دیدن رفتار ناگهانی دایسون ... شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد ... هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم ...
🍃دکتر دایسون ... واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ ... اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ ... یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن ... و وقتی یه مرد ... بعد از سال ها زندگی ... از اون زن خواستگاری می کنه ... اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟... یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ ... یا بوده اما حقیقی نبوده؟ ...
🍃خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم ... خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود ...
🍃منم بی سر و صدا ... و خیلی آروم ... در حال فرار و ترک موقعیت بودم ... در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون ... در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه ... توی اون فشار کاری ...
🍃که یهو از پشت سر، صدام کرد ...
🎯 ادامه دارد...
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕
#بدون_تو_هرگز
#قسمت62
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت شصت و دوم: زمانی برای نفس کشیدن
🍃دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد ... می خواستم گریه کنم ... چشم هام مملو از التماس بود ... تو رو خدا دیگه نیا... که صدام کرد ...
- دکتر حسینی ... دکتر حسینی ... پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ ...
🍃ایستادم و چند لحظه مکث کردم ...
- من چطور آدمی هستم؟ ...
🍃جا خورد ...
- شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ ... با تمام خصوصیات مثبت و منفی ...
🍃معلوم بود متوجه منظورم شده ...
- پس علائق تون چی؟ ...
- مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و ... واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ ... مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ ... چند لحظه مکث کردم ... طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه ... ممکنه نتونن ...
🍃در کنار اخلاق ... بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است ... اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار ... آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن ...
🍃اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت ... بدون توجه به واکنش دیگران ... مدام میومد سراغم و حرف می زد ...
🍃با اون فشار و حجم کار ... این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود ... دیگه حتی یه لحظه آرامش ... یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم ...
🍃دفعه آخر که اومد ... با ناراحتی بهش گفتم ...
- دکتر دایسون ... میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ ... و حرف ها صرفا کاری باشه؟ ...
🍃خنده اش محو شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد ...
- یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ ...
🎯 ادامه دارد...
🌸🍃
#اندکی_تفکر
🔹وقتی به ما آموزش داده اند تا در دعاهایمان از خداوند بخواهیم تا تمام مریضان را شفا دهد، همه برهنه ها را بپوشاند، قرض تمام مقروضین پرداخت شود، همهی اُسرا آزاد گردند و...
🔸این دعاها فقط و فقط در یک زمان محقق خواهد شد، چون در آنها درخواست عافیت برای همه است، برای تک تک افراد و این زمان چیزی نیست جز ظهور امام زمان «عجل الله تعالی فرجه الشریف»
🌸🍃 @Ardabil_tanhamasir
🕊 بنــــ﷽ــام تـــــو 🕊
🌹🌿الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم🌿
حضرت مهدی(عج)»:
اَكثِروا الدُّعاءَ بِتَعجِیل الفَرَجِ فَاِنَّ ذلِكَ فَرَجُكُم.
برای تعجیل در ظهور من زیاد دعا کنید که خود فَرَج و نجات شما است. (کمالالدین، ج ٢، ص ٤٨٥)
💠 #ختم_صلوات 👈جهت تعجیل و سلامتی صاحب الزمان (عج) و به نیت شهدا و شهید همت ان شاء الله ظهورشون هر چه زودتر تحقق یابد🌹
از شما دعوت می شود در روز تاجگذاری حضرت ولی عصر (عج)در کانال امام زمانی ما عضو بشین و در این ختم نورانی شرکت بفرمائید
🆔 آیدی کانال جهت عضویت شما دوست عزیز 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3406233673C55853e5ff8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام من بھ حسین❤️
و بھ کربلای حسین ❤️
#به_تو_از_دور_سلام
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
❤️
آیت اللہ جوادے آملے :
ما براے اینڪہ از دعاے شهدا برخوردارباشیم،
باید در مسیر آنها حرڪت ڪنیم
و بدانیم، دعاے شهدا، جزو دعاهاے مستجاب است.
🌹🍃🌹〰🌹〰🌹🍃🌹
4_345554935284236672.mp3
4.37M
#شور
🔸دنبال شهادتم ولی عرضه ندارم
🔸یه نگاه به من بکن میدونم گنه کارم
🔸نمیدونم مرگ من قراره کجا باشه
🔸همه ترسم اینه مجلس گناه باشه
🎧با نوای :سید رضا نریمانی
🆔 @kanale_behesht
رمان #بدون_تو_هرگز (77قسمت)
📖 داستان زندگی #واقعی
طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی
✍ به قلم شهید #سیدطاهاایمانی
نردبان بهشت
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕 #بدون_تو_هرگز #قسمت62 نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت شصت و دوم: زمانی برای نفس کش
#بدون_تو_هرگز
#قسمت63
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت شصت و سوم: خدای تو کیست؟
🍃خنده اش محو شد ...
- یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ ..
🍃چند لحظه مکث کردم ... گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود ... اما حالا ...
- صادقانه ... من اصلا به شما فکر نمی کنم ... نه به شما... که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم ... نه فکر می کنم، نه ...
🍃بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم ... دوباره لبخند زد ...
- شخص دیگه که خیلی خوبه ... اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ ...
🍃خسته و کلافه ... تمام وجودم پر از التماس شده بود ...
- نه نمی تونم دکتر دایسون ... نه وقتش رو دارم، نه ... چند لحظه مکث کردم ... بدتر از همه ... شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید ...
- ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون ... توجه کنید ... یهو زد زیر خنده ... اینقدر شناخت از شما کافیه؟ ... حالا می تونید بهم فکر کنید؟ ...
- انسان یه موجود اجتماعیه دکتر ... من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته ... حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید ... من ندارم ... بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده ... وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم ... حتی اگر هم داشته باشم ... من یه مسلمانم ... و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید ... از نظر شما، خدا ... قیامت و روح ... وجود نداره ...
🍃در لاکر رو بستم ...
- خواهش می کنم تمومش کنید ...
🍃و از اتاق رفتم بیرون ...
🎯 ادامه دارد...
#بدون_تو_هرگز
#قسمت64
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت شصت و چهارم: جراحی با طعم عشق
🍃برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید ... شده بودم دستیار دایسون ... انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم ... باورم نمی شد ... کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد ... دلم می خواست رسما گریه کنم ...
🍃برای اولین عمل آماده شده بودیم ... داشت دست هاش رو می شست ... همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ... ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ...
- من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم ... و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و ...
🍃داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم ... زیرچشمی بهم نگاه می کردن ... و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود ...
🍃چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم ...
- اگر این خصوصیاتی که گفتید ... در مورد شما صدق می کرد ... می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید ... حتی اگر دستیار باشه ...
🍃خندید ... سرش رو آورد جلو ...
- مشکلی نیست ... انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه ... اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی ...
🍃برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست ... از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم ...
🍃با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود ... حاضر بشم ... البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود ... چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد ... و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم ...
🍃توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم ... به نوبت جراحی های ما می گفتن ... جراحی عاشقانه ...
🎯 ادامه دارد...
از زیارت بانوی کرامت حتی از راه دور غافل نشویم
✍️حجت الاسلام والمسلمین فرحزاد:
✅ امام صادق علیه السلام درروایتی فرمودند که برای خدا حرمی است و آن کعبه است،برای رسول الله حرمی است وآن مدینه است،امیرالمؤمنین حرمی داردکه آن کوفه است ومااهل بیت هم حرمی داریم که آن شهرقم است.
حجت السلام والمسلمین آقای فرحزاد می فرماید:در زیارتنامه حضرت معصومه سلامالله علیها میخوانیم که خدایا رضایت خود را به مامرهمت کن و بهشت برین رابه برکت این بانوبه ما عنایت کن و ازحضرت معصومه سلام الله علیها میخواهیم که به واسطه آبرویی که دردرگاه خدا دارد مارا در بهشت شفاعت کند.
وی گفت: بانویی که میتواند ما را به مقام شفا برساند و در بهشت دست ما را بگیرد حاجت دادنهای دنیایی را به طریق اولی می تواند به انسان بدهد؛ حضرت معصومه سلام الله علیها مسائل پیچیده علمی، فلسفی و فقهی رابه واسطه توسلی که علما به ایشان میکردند به آنان عنایت میفرمود و نه تنها مسائل مادی بلکه مسائل علمی و معرفتی را به متوسلین خودمیدادند.
وی با بیان اینکه حرم حضرت معصومه سلام الله علیها پناهگاه کل عالم است، گفت: ماشیعیان و دوستداران اهل بیت چه ازنزدیک و چه ازمنزل و یا از راه دورباید زیارتنامه حضرت معصومه سلام الله علیها را بخوانیم و از زیارت و توسل به این بانو غافل نباشیم زیرا این بانو نزد خدا بسیار عزیز است.
#ورود_حضرت_معصومه_به_قم
رمان #بدون_تو_هرگز (77قسمت)
📖 داستان زندگی #واقعی
طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی
✍ به قلم شهید #سیدطاهاایمانی
نردبان بهشت
#بدون_تو_هرگز #قسمت64 نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت شصت و چهارم: جراحی با طعم عشق 🍃برنامه
#بدون_تو_هرگز
#قسمت65
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت شصت و پنجم: برو دایسون
🍃یکی از بچه ها موقع خوردن نهار ... رسما من رو خطاب قرار داد ...
- واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی... اون یه مرد جذاب و نابغه است ... و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه ...
🍃همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد ... و من فقط نگاه می کردم ... واقعا نمی دونستم چی باید بگم ... یا دیگه به چی فکر کنم ... برنامه فشرده و سنگین بیمارستان ... فشار دو برابر عمل های جراحی ... تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه ... حالا هم که ...
🍃چند لحظه بهش نگاه کردم ... با دیدن نگاه خسته من ساکت شد ...از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون ... خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم ...
🍃سرمای سختی خورده بودم ... با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن ...
🍃تب بالا، سر درد و سرگیجه ... حالم خیلی خراب بود ... توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد ...
🍃چشم هام می سوخت و به سختی باز شد ... پرده اشک جلوی چشمم ... نگذاشت اسم رو درست ببینم ... فکر کردم شاید از بیمارستانه ... اما دایسون بود ... تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن ...
- چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست ...
🍃گریه ام گرفت ... حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم ... با اون حال ... حالا باید ...
🍃حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم ...
- حتی اگر در حال مرگ هم باشم ... اصلا به شما مربوط نیست ...
🍃و تلفن رو قطع کردم ... به زحمت صدام در می اومد ... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود ...
🎯 ادامه دارد...
#بدون_تو_هرگز
#قسمت66
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت شصت و ششم: با پدرم حرف بزن
🍃پشت سر هم زنگ می زد ... توان جواب دادن نداشتم ... اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم ... توی حال خودم نبودم ... دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد ...
- چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... برو پی کارت ...
- در رو باز کن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ... تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه ...
- دارو خوردم ... اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان...
🍃یهو گریه ام گرفت ... لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم ... حتی بدون اینکه کاری بکنه ... وجودش برام آرامش بخش بود ... تب، تنهایی، غربت ... دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم ...
- دست از سرم بردار ... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟...
🍃اشک می ریختم و سرش داد می زدم ...
- واقعا ... داری گریه می کنی؟ ... من واقعا بهت علاقه دارم... توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ ...
🍃پریدم توی حرفش ...
- باشه ... واقعا بهم علاقه داری؟ ... با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ... رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم ...
🍃چند لحظه ساکت شد ... حسابی جا خورده بود ...
- توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ ...
🍃آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم ... دیگه توان حرف زدن نداشتم ...
- باشه ... شماره پدرت رو بده ... پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ ... من فارسی بلد نیستم ...
- پدرم شهید شده ... تو هم که به خدا ... و این چیزها اعتقاد نداری ... به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم ... از اینجا برو ... برو ...
🍃و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم ...
🎯 ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔵اگر عاشق باشی شبها نمیخوابی..
💠وضو بگیرید و تنها که شدید از خود صد بار بپرسید من که هستم؟ شاید خودت را پیدا کنی.
✳️. شبها زودتر بخوابید که سحر خودتان بدون اینکه ساعت کوک کنید از روی عشق، از خواب بلند شوی
📗از مجموعه سخنرانی های ایت الله مجتهدی تهرانی ره
🌸🌸🌸🌸🌸🌸