طرح قرائت ۲۰میلیون سوره مبارکه کوثر به نیت برآورده شدن حاجات،شفای عاجل بیماران ، نابودی ویروس کرونا از جهان.
سهم شما سه مرتبه و ارسال به ۵ نفر ، لطفا قطع کننده ی زنجیر نباشید!
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ
فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ
إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ
فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ
إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ
فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ
إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد و آلِ مُحَمَّد.
و عجل فرجهم
میدونی اگه کپی کنی تا آخر امشب چند هزارتاصلوات و سوره کوثر خونده میشه؟
یاد کنیم همه اموات را مخصوصا شهدا با ذکر فاتحه و صلوات
نردبان بهشت
🚨قانون خلأ ! 🔻صحبتهای شنیدنی کسی که بارها توسط #گشت_ارشاد دستگیر شد! #تصویری @Panahian_ir
مصاحبه با داداش رضایِ خودمون.. 😍
حـتما ببینید. 🌷🌷🌷
👌سه اکسیر در #نماز_شب👌
سه اکسیر را در خواص خواندن نماز شب بر شمرده اند:
1. دل انسان را نورانی می کند، گویا که خورشید در درون جانش طالع گردیده، از ظلمت بیرون هم هیچ باکی ندارد.
2. سرشت و طبیعت انسان را نیز پاک و روشن می کند و غم را از دل انسان بیرون می کند، تا جایی که دیگر جهان را تاریک نمی بیند.
3. در العفو العفو نیمه شب و استغفار سحرگاهی خاصیتی است که همه گناهان انسان آمرزیده می شود. و از آلودگی او کاسته می شود و جان انسان پاک و منزه می گردد.
به خدا قسم که با این مکتب اگر کسی به سعادت دنیا و آخرت
نرسد جای شگفتی است.!!!
رمان #بدون_تو_هرگز (77قسمت)
📖 داستان زندگی #واقعی
طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی
✍ به قلم شهید #سیدطاهاایمانی
نردبان بهشت
#بدون_تو_هرگز #قسمت66 نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت شصت و ششم: با پدرم حرف بزن 🍃پشت سر هم
#بدون_تو_هرگز
#قسمت67
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت شصت و هفتم: 46 تماس بی پاسخ
🍃نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم ... سرگیجه ام قطع شده بود ... تبم هم خیلی پایین اومده بود ... اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم ...
🍃از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم ... بلند که شدم ... دیدم تلفنم روی زمین افتاده ... باورم نمی شد ... 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ...
🍃با همون بی حس و حالی ... رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ...
🍃پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود ... مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ... از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم ... انگار نصف جونم پریده بود ...
🍃در رو باز کردم ... باورم نمی شد ... یان دایسون پشت در بود... در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام ...
- با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی ... مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ...
🍃این رو گفت و بی معطلی رفت ...
🍃خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل ... توش رو که نگاه کردم ... چند تا ظرف غذا بود ... با یه کاغذ ... روش نوشته بود ...
- از یه رستوران اسلامی گرفتم ... کلی گشتم تا پیداش کردم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری ...
🍃نشستم روی مبل ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
🎯 ادامه دارد...
#بدون_تو_هرگز
#قسمت68
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت شصت و هشتم: احساست را نشان بده
🍃برگشتم بیمارستان ... باهام سرسنگین بود ... غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار ... حرف دیگه ای نمی زد ...
🍃هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید ... اولین چیزی که می پرسید این بود ...
- با هم دعواتون شده؟ ... با هم قهر کردید؟ ...
🍃تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم ... چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد ... و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست ...
- واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه ...
- از شخصی مثل شما هم بعیده ... در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه ...
- من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم ...
- پس چطور انتظار دارید ... من احساس شما رو قبول کنم؟... منم احساس شما رو نمی بینم ...
🍃آسانسور ایستاد ... این رو گفتم و رفتم بیرون ...
🍃تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود ...
🍃چنان بهم ریخته و عصبانی ... که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه ...
🍃سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد ... تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد ...
🍃گوشیم زنگ زد ... دکتر دایسون بود ...
- دکتر حسینی ... همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم... بیاید توی حیاط بیمارستان ...
🍃رفتم توی حیاط ... خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد ... بعد از سه روز ... بدون هیچ مقدمه ای ...
- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ ... من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ ... حتی اون شب ... ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد ... که فقط بهتون غذا بدم ... حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من ... و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ ...
🎯 ادامه دارد...
گروه چله دعای سیفی صغیر معروف به دعای قاموس
https://eitaa.com/joinchat/1762590772C99715aa433
فقط بانوان
رمان #بدون_تو_هرگز (77قسمت)
📖 داستان زندگی #واقعی
طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی
✍ به قلم شهید #سیدطاهاایمانی
نردبان بهشت
#بدون_تو_هرگز #قسمت68 نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت شصت و هشتم: احساست را نشان بده 🍃برگشتم
#بدون_تو_هرگز
#قسمت69
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت شصت و نهم: زنده شون کن
🍃پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید ... ساکت که شد ... چند لحظه صبر کردم ...
- احساس قابل دیدن نیست ... درک کردنی و حس کردنیه... حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید ... احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه ... غیر از اینه؟ ... شما که فقط به منطق اعتقاد دارید ... چطور دم از احساس می زنید؟ ...
- اینها بهانه است دکتر حسینی ... بهانه ای که باهاش ... فقط از خرافات تون دفاع می کنید ...
🍃کمی صدام رو بلند کردم ...
- نه دکتر دایسون ... اگر خرافات بود ... عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد ... نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره ... شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ ... یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ ... تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ ... اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن ... زنده نمی کنید؟ ... اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون ... زنده شون کنید ...
🍃سکوت مطلقی بین ما حاکم شد ... نگاهش جور خاصی بود... حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره... آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم ...
- شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید ... من ببینم ... محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید ... از من انتظار دارید ... احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم ... اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم ... شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ ...
🍃با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد ...
- زنده شدن مرده ها توسط مسیح ... یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا ... بیشتر نیست ... همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود ...
🍃چند لحظه مکث کرد ...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه ...
🎯 ادامه دارد...
#بدون_تو_هرگز
#قسمت70
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت هفتاد: خدا را ببین
🍃چند لحظه مکث کرد ...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه ...
🍃با قاطعیت بهش نگاه کردم ...
- این من نبودم که تحقیرتون کردم ... شما بودید ... شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست ...
🍃عصبانیت توی صورتش موج می زد ... می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد ... اما باید حرفم رو تموم می کردم...
- شما الان یه حس جدید دارید ... حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش ... احدی اون رو نمی بینه ... بهش پشت می کنن ... بهش توجه نمی کنن ... رهاش می کنن ... و براش اهمیت قائل نمیشن ... تاریخ پر از آدم هاییه که ... خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن ... اما نخواستن ببینن و باور کنن ...
🍃شما وجود خدا رو انکار می کنید ... اما خدا هرگز شما رو رها نکرده ... سرتون داد نزده ... با شما تندی نکرده ...
🍃من منکر لطف و توجه شما نیستم ... شما گفتید من رو دوست دارید ... اما وقتی ... فقط و فقط یک بار بهتون گفتم... احساس شما رو نمی بینم ... آشفته شدید و سرم داد زدید ...
🍃خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده ... چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ ...
🍃اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد ... اما این، تازه آغاز ماجرا بود ...
🍃اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد ... چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود ... که به ندرت با هم مواجه می شدیم ...
🍃تنها اتفاق خوب اون ایام ... این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد ... می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم ... فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود ...
🎯 ادامه دارد...
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠 طمعكار همواره زبون و خوار است.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت226
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇
هدایت شده از نظم برای بندگی
طرح سراسری عضویت رایگان در کتابخانه های عمومی سراسر کشور به مناسبت هفته کتاب و بزرگداشت روز کتاب، کتابخوانی و کتابدار به صورت غیرحضوری
متقاضیان می توانند در روز شنبه مورخ ۲۴ آبان ۱۳۹۹، با مراجعه به سامانه یکپارچه مدیریت کتابخانههای عمومی به آدرس http://www.samanpl.ir و یا با انتخاب پورتال کتابخانه موردنظر خود از طریق http://www.samanpl.ir/common/portal/fehrestlib فرم درخواست ثبتنام را تکمیل کنند. (ابتدا در سایت فوق عضو شوید)
همچنین افرادی که قبل از سال 1398 عضو کتابخانه بودهاند، برای تمدید عضویت، کد ملی خود را به سرشماره 50002929 ارسال نمایند.
گفتنی است عضویت رایگان به مدت یک روز و از طریق سامانه یکپارچه مدیریت کتابخانه های عمومی کشور (سامان) انجام شده و قابل تمدید نخواهد بود.
همچنین اعلام میدارد جهت دریافت کارت عضویت جدید، از اول آذر به بعد در صورت بازگشایی، به کتابخانه خود مراجعه نمایید.
به نقل از سامانه یکپارچه مدیریت کتابخانه های عمومی
http://www.samanpl.ir/Common/Portal/ReadNewsAnnouncement?id=11751
✨✨✨✨✨✨✨✨
نکات و مراحل طرح نظم برای بندگی به مرور در کانال
@vanazm
هدایت شده از آکادمی توسعه فردی|ULife
..
سال های دور ، اون موقع که دبیرستان بودم
رزمی کار میکردم ( هاپکیدو )
داخل باشگاه ، وقتی سانس ما شروع میشد
ما باید شروع میکردیم به دویدن
خب قاعدتاً باید گرم میکردیم
اما خب دویدن ما فراتر از گرم کردن بود😅
چون ۲۰ دقیقه باید میدویدیم
قشنگ یادمه بعد از ۲۰ دقیقه دویدن ،
همهی ما خسته میشدیم
اینقدر خسته که گاهی
نزدیک بود زمین بخوریم
دقیقا همون موقع ،
استاد ما کمربند مشکیاش رو باز میکرد
و داد میزد که سرعتی بدوید
ما داشتیم خواهش میکردیم که دیگه بسته
خسته شدیم
اون داد میزد که شروع کنید سرعتی بدوید
بعد هم اگر کسی توجهی نمیکرد اینقدر با کمربندش بهش میزد تا یا بمیره یا حرکت کنه
ما میگفتیم آخه استاد ما از شدت خستگی پاهامون رو حس نمیکنیم ، چرا میگی سرعتی ،
( دویدن سرعتی در دید ایشون اینطوری بود که باید با تمام توان خودت میدویدی و اگر حس میکرد داری کم کار میذاری ، مجبورت میکرد در حالی که روی کمرت نشسته بود شنا بری )
اون در جواب اعتراض های ما میگفت
وقتی که دیگه کاملا خسته شدی ، اون موقع که میخوای تسلیم بشی ، اون موقع اگر ادامه بدی ، قوی تر میشی ، تا الان هر چی دویدید فایده نداشته
عجیب بود ، ما حس میکردیم دیگه نمیتونیم ، اما وقتی ما رو مجبور میکرد به دویدن متوجه میشدیم که هنوز انرژی زیادی داریم برای مصرف کردن ، میفهمیدیم زود تسلیم شدیم
بعد هم شاید ۱۰ دقیقهی دیگه میدویدیم
اون درس بزرگ رو هنوز توی ذهنم دارم
دقیقا همون موقع که حس میکنم خسته شدم
همون موقع که تک تک سلول های بدنم میخوان تسلیم بشن ، دقیقا همون موقع شروع میکنم قوی تر حرکت کردن ، یا به قول اون استاد سرعتی دویدن
گریه کردم ها ، اما تسلیم نشدم
داد زدم ، اما تسلیم نشدم
نباید تسلیم شد !
شما هم امتحان کنید
دقیقا اون وقتی که تصمیم گرفتید تسلیم بشی
دقیقا همون موقع
محکم تر گام بردار
..
هیچوقت چیزایی که حالت رو بد میکنن رو توی زندگیت پررنگش نکن
پروبال نده به یه فکر
میدونی چرا در مواجهه با گناه
زورت به خودت نمیرسه؟
تا وقتی موقعیت گناه برات پیش نیومده که خوبی
(کار شاقی نکردی البته)
اما تا موقعیت توپ برات فراهم میشه اصن رد میدی
نمیتونی گناه نکنی