گروه چله دعای سیفی صغیر معروف به دعای قاموس
https://eitaa.com/joinchat/1762590772C99715aa433
فقط بانوان
رمان #بدون_تو_هرگز (77قسمت)
📖 داستان زندگی #واقعی
طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی
✍ به قلم شهید #سیدطاهاایمانی
نردبان بهشت
#بدون_تو_هرگز #قسمت68 نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت شصت و هشتم: احساست را نشان بده 🍃برگشتم
#بدون_تو_هرگز
#قسمت69
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت شصت و نهم: زنده شون کن
🍃پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید ... ساکت که شد ... چند لحظه صبر کردم ...
- احساس قابل دیدن نیست ... درک کردنی و حس کردنیه... حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید ... احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه ... غیر از اینه؟ ... شما که فقط به منطق اعتقاد دارید ... چطور دم از احساس می زنید؟ ...
- اینها بهانه است دکتر حسینی ... بهانه ای که باهاش ... فقط از خرافات تون دفاع می کنید ...
🍃کمی صدام رو بلند کردم ...
- نه دکتر دایسون ... اگر خرافات بود ... عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد ... نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره ... شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ ... یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ ... تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ ... اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن ... زنده نمی کنید؟ ... اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون ... زنده شون کنید ...
🍃سکوت مطلقی بین ما حاکم شد ... نگاهش جور خاصی بود... حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره... آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم ...
- شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید ... من ببینم ... محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید ... از من انتظار دارید ... احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم ... اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم ... شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ ...
🍃با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد ...
- زنده شدن مرده ها توسط مسیح ... یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا ... بیشتر نیست ... همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود ...
🍃چند لحظه مکث کرد ...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه ...
🎯 ادامه دارد...
#بدون_تو_هرگز
#قسمت70
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت هفتاد: خدا را ببین
🍃چند لحظه مکث کرد ...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه ...
🍃با قاطعیت بهش نگاه کردم ...
- این من نبودم که تحقیرتون کردم ... شما بودید ... شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست ...
🍃عصبانیت توی صورتش موج می زد ... می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد ... اما باید حرفم رو تموم می کردم...
- شما الان یه حس جدید دارید ... حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش ... احدی اون رو نمی بینه ... بهش پشت می کنن ... بهش توجه نمی کنن ... رهاش می کنن ... و براش اهمیت قائل نمیشن ... تاریخ پر از آدم هاییه که ... خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن ... اما نخواستن ببینن و باور کنن ...
🍃شما وجود خدا رو انکار می کنید ... اما خدا هرگز شما رو رها نکرده ... سرتون داد نزده ... با شما تندی نکرده ...
🍃من منکر لطف و توجه شما نیستم ... شما گفتید من رو دوست دارید ... اما وقتی ... فقط و فقط یک بار بهتون گفتم... احساس شما رو نمی بینم ... آشفته شدید و سرم داد زدید ...
🍃خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده ... چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ ...
🍃اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد ... اما این، تازه آغاز ماجرا بود ...
🍃اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد ... چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود ... که به ندرت با هم مواجه می شدیم ...
🍃تنها اتفاق خوب اون ایام ... این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد ... می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم ... فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود ...
🎯 ادامه دارد...
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠 طمعكار همواره زبون و خوار است.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت226
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇
هدایت شده از نظم برای بندگی
طرح سراسری عضویت رایگان در کتابخانه های عمومی سراسر کشور به مناسبت هفته کتاب و بزرگداشت روز کتاب، کتابخوانی و کتابدار به صورت غیرحضوری
متقاضیان می توانند در روز شنبه مورخ ۲۴ آبان ۱۳۹۹، با مراجعه به سامانه یکپارچه مدیریت کتابخانههای عمومی به آدرس http://www.samanpl.ir و یا با انتخاب پورتال کتابخانه موردنظر خود از طریق http://www.samanpl.ir/common/portal/fehrestlib فرم درخواست ثبتنام را تکمیل کنند. (ابتدا در سایت فوق عضو شوید)
همچنین افرادی که قبل از سال 1398 عضو کتابخانه بودهاند، برای تمدید عضویت، کد ملی خود را به سرشماره 50002929 ارسال نمایند.
گفتنی است عضویت رایگان به مدت یک روز و از طریق سامانه یکپارچه مدیریت کتابخانه های عمومی کشور (سامان) انجام شده و قابل تمدید نخواهد بود.
همچنین اعلام میدارد جهت دریافت کارت عضویت جدید، از اول آذر به بعد در صورت بازگشایی، به کتابخانه خود مراجعه نمایید.
به نقل از سامانه یکپارچه مدیریت کتابخانه های عمومی
http://www.samanpl.ir/Common/Portal/ReadNewsAnnouncement?id=11751
✨✨✨✨✨✨✨✨
نکات و مراحل طرح نظم برای بندگی به مرور در کانال
@vanazm
هدایت شده از آکادمی توسعه فردی|ULife
..
سال های دور ، اون موقع که دبیرستان بودم
رزمی کار میکردم ( هاپکیدو )
داخل باشگاه ، وقتی سانس ما شروع میشد
ما باید شروع میکردیم به دویدن
خب قاعدتاً باید گرم میکردیم
اما خب دویدن ما فراتر از گرم کردن بود😅
چون ۲۰ دقیقه باید میدویدیم
قشنگ یادمه بعد از ۲۰ دقیقه دویدن ،
همهی ما خسته میشدیم
اینقدر خسته که گاهی
نزدیک بود زمین بخوریم
دقیقا همون موقع ،
استاد ما کمربند مشکیاش رو باز میکرد
و داد میزد که سرعتی بدوید
ما داشتیم خواهش میکردیم که دیگه بسته
خسته شدیم
اون داد میزد که شروع کنید سرعتی بدوید
بعد هم اگر کسی توجهی نمیکرد اینقدر با کمربندش بهش میزد تا یا بمیره یا حرکت کنه
ما میگفتیم آخه استاد ما از شدت خستگی پاهامون رو حس نمیکنیم ، چرا میگی سرعتی ،
( دویدن سرعتی در دید ایشون اینطوری بود که باید با تمام توان خودت میدویدی و اگر حس میکرد داری کم کار میذاری ، مجبورت میکرد در حالی که روی کمرت نشسته بود شنا بری )
اون در جواب اعتراض های ما میگفت
وقتی که دیگه کاملا خسته شدی ، اون موقع که میخوای تسلیم بشی ، اون موقع اگر ادامه بدی ، قوی تر میشی ، تا الان هر چی دویدید فایده نداشته
عجیب بود ، ما حس میکردیم دیگه نمیتونیم ، اما وقتی ما رو مجبور میکرد به دویدن متوجه میشدیم که هنوز انرژی زیادی داریم برای مصرف کردن ، میفهمیدیم زود تسلیم شدیم
بعد هم شاید ۱۰ دقیقهی دیگه میدویدیم
اون درس بزرگ رو هنوز توی ذهنم دارم
دقیقا همون موقع که حس میکنم خسته شدم
همون موقع که تک تک سلول های بدنم میخوان تسلیم بشن ، دقیقا همون موقع شروع میکنم قوی تر حرکت کردن ، یا به قول اون استاد سرعتی دویدن
گریه کردم ها ، اما تسلیم نشدم
داد زدم ، اما تسلیم نشدم
نباید تسلیم شد !
شما هم امتحان کنید
دقیقا اون وقتی که تصمیم گرفتید تسلیم بشی
دقیقا همون موقع
محکم تر گام بردار
..
هیچوقت چیزایی که حالت رو بد میکنن رو توی زندگیت پررنگش نکن
پروبال نده به یه فکر
میدونی چرا در مواجهه با گناه
زورت به خودت نمیرسه؟
تا وقتی موقعیت گناه برات پیش نیومده که خوبی
(کار شاقی نکردی البته)
اما تا موقعیت توپ برات فراهم میشه اصن رد میدی
نمیتونی گناه نکنی
بخاطره اینه که از همون بچگی مبارزه با نفس نکردی
میگن مبارزه با نفس باید از بچگی باشه تا بیشتر تاثیر داشته باشه
استادی میفرمود ۷ یا ۸ ساله بودم معلمم میگف اگه باباتون بهتون پول داد و شما دلتون خواس باهاش بستنی بخرید ...نخرید....برید یه خوراکی دیگه بخرید
میگف از الان خلاف خواسته نفستون عمل کنید که بزرگ شدید بتونید مقابل نفستون بایستید و گناه نکنید
رمان #بدون_تو_هرگز (77قسمت)
📖 داستان زندگی #واقعی
طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی
✍ به قلم شهید #سیدطاهاایمانی
نردبان بهشت
#بدون_تو_هرگز #قسمت70 نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت هفتاد: خدا را ببین 🍃چند لحظه مکث کرد
#بدون_تو_هرگز
#قسمت71
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت هفتاد و یکم: غریب آشنا
🍃بعد از چند سال به ایران برگشتم ... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ... حنانه دختر مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... اما وقار و شخصیتش عین مریم بود ...
🍃از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...
🍃توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمام تصویر رو محو کرد ... خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم ... شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ...
🍃با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ... خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ... اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدت خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود ...
🍃فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ...
🍃شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ...
🍃برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت ...
- مامان ... شاید باورت نشه ... اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود ...
🍃و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد ...
🎯 ادامه دارد...
#بدون_تو_هرگز
#قسمت72
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت هفتاد و دوم: شبیه پدر
🍃دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ... غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم ...
- خیلی سخت بود؟ ...
- چی؟ ...
- زندگی توی غربت ...
🍃سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرت حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاه مادرم رو حس می کردم ...
- خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریک شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن ...
🍃اون موقع ها ... جوون بودم ... اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ...
🍃ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو ...
🍃چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون ...
- کاش واقعا شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ... ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی ...
🍃سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم ... کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و جواب استخاره رو درک نمی کردم ...
✨" و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم "✨
🎯 ادامه دارد...
«تقاضای جلوگیری از تولید و فروش مانتوهای جلو باز برای جلوگیری از بیحجابی مفرط» با موفقیت منتشر شد:
https://www.karzar.net/islamic-clothing-for-women
با به اشتراک گذاری این لینک و ارسال آن برای دیگران، نسبت به جمعآوری امضا اقدام کنید.
#منفعل_نباشیم
`` 、ヽ💦``、ヽヽ` ヽ、、ヽ``、ヽ`、ヽ💦
خدایا همینطور که زمین را شستی با زیبایی بارانت
ببار بر همه بیماران شفا وسلامتی را
وبر همه مردگان رحمت و مغفرتت را
و برهمه اسیران وگرفتاران دربند زندان آزادی را
و بر همه درماندگان و گرفتاران فرج ورهایی را
بر همه آنان که دوستشون داریم خیر وبرکت
🤲🌧🤲🌧🤲🌧🤲🌧🤲🌧
🙏💥نمازهای_نافله
🔰 و امام باقر (علیه السلام)درباره آیه الَّذِینَ هُمْ عَلَی صَلَاتِهِمْ دَائِمُونَ[۲]
؛ آنان که بر نمازهایشان مداومت میورزند فرمودند:
منظور نماز نافله است.
🔰و در جای دیگر خداوند به حضرت عیسی فرمود: ... با نافلهها به من نزدیک شو و به من توکل کن تا ترا کفایت کنم...
✅ مجموع نمازهای واجب و مستحب شبانه روز 51 رکعت است
✍ نمازهای واجب روزانه 17 رکعت است
🌹2رکعت نماز صبح
🌹4رکعت نماز ظهر
🌹4رکعت نماز عصر
🌹3رکعت نماز مغرب
🌹4رکعت نماز عشا
🔸نافله های روزانه:
🌹1. نافله نماز صبح، قبل از نماز
صبح، 2 ركعت.
🌹2. نافله نماز ظهر، قبل از نماز ظهر ،
8ركعت(4نماز 2 رکعتی)
🌹3. نافله نماز عصر، قبل از نماز عصر
8 ركعت(4نماز 2 رکعتی)
🌹4. نافله نماز مغرب، بعد از نماز مغرب
4 ركعت(2نماز 2 رکعتی)
🌹5. نافله نماز عشاء، بعد از نماز عشاء، 2 ركعت نشسته(یک رکعت محسوب
می شود)
🔸 نافله_شب:
11رکعت است(4 نماز دو رکعتی به نیت نافله شب 2 رکعت نماز شفع 1 رکعت نمازوتر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#اطلاعیه
#خبر_خوب
یکی از کارهای مهم شما جوانان عزیز این است که مبانی نظری انقلاب را عمیقاً بشناسید.
۱۳۹۲/۰۳/۰۶
#ثبت_نام در #چهارمین دورهی آموزشی معارف انقلاب اسلامی (آشنایی با منظومه فکری رهبر انقلاب_سطح یک)
شروع ثبتنام: ۲۰ آبانماه
شروع دوره: یکم دیماه
ثبتنام در سایت مجموعهی تبیین🔻
http://www.tabyinmanzome.ir/courses/maaref-enghelab
.
مجموعهی تبیین منظومه فکری رهبری
@t_manzome_f_r
رمان #بدون_تو_هرگز (77قسمت)
📖 داستان زندگی #واقعی
طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی
✍ به قلم شهید #سیدطاهاایمانی