هدایت شده از نظم برای بندگی
طرح سراسری عضویت رایگان در کتابخانه های عمومی سراسر کشور به مناسبت هفته کتاب و بزرگداشت روز کتاب، کتابخوانی و کتابدار به صورت غیرحضوری
متقاضیان می توانند در روز شنبه مورخ ۲۴ آبان ۱۳۹۹، با مراجعه به سامانه یکپارچه مدیریت کتابخانههای عمومی به آدرس http://www.samanpl.ir و یا با انتخاب پورتال کتابخانه موردنظر خود از طریق http://www.samanpl.ir/common/portal/fehrestlib فرم درخواست ثبتنام را تکمیل کنند. (ابتدا در سایت فوق عضو شوید)
همچنین افرادی که قبل از سال 1398 عضو کتابخانه بودهاند، برای تمدید عضویت، کد ملی خود را به سرشماره 50002929 ارسال نمایند.
گفتنی است عضویت رایگان به مدت یک روز و از طریق سامانه یکپارچه مدیریت کتابخانه های عمومی کشور (سامان) انجام شده و قابل تمدید نخواهد بود.
همچنین اعلام میدارد جهت دریافت کارت عضویت جدید، از اول آذر به بعد در صورت بازگشایی، به کتابخانه خود مراجعه نمایید.
به نقل از سامانه یکپارچه مدیریت کتابخانه های عمومی
http://www.samanpl.ir/Common/Portal/ReadNewsAnnouncement?id=11751
✨✨✨✨✨✨✨✨
نکات و مراحل طرح نظم برای بندگی به مرور در کانال
@vanazm
هدایت شده از آکادمی توسعه فردی|ULife
..
سال های دور ، اون موقع که دبیرستان بودم
رزمی کار میکردم ( هاپکیدو )
داخل باشگاه ، وقتی سانس ما شروع میشد
ما باید شروع میکردیم به دویدن
خب قاعدتاً باید گرم میکردیم
اما خب دویدن ما فراتر از گرم کردن بود😅
چون ۲۰ دقیقه باید میدویدیم
قشنگ یادمه بعد از ۲۰ دقیقه دویدن ،
همهی ما خسته میشدیم
اینقدر خسته که گاهی
نزدیک بود زمین بخوریم
دقیقا همون موقع ،
استاد ما کمربند مشکیاش رو باز میکرد
و داد میزد که سرعتی بدوید
ما داشتیم خواهش میکردیم که دیگه بسته
خسته شدیم
اون داد میزد که شروع کنید سرعتی بدوید
بعد هم اگر کسی توجهی نمیکرد اینقدر با کمربندش بهش میزد تا یا بمیره یا حرکت کنه
ما میگفتیم آخه استاد ما از شدت خستگی پاهامون رو حس نمیکنیم ، چرا میگی سرعتی ،
( دویدن سرعتی در دید ایشون اینطوری بود که باید با تمام توان خودت میدویدی و اگر حس میکرد داری کم کار میذاری ، مجبورت میکرد در حالی که روی کمرت نشسته بود شنا بری )
اون در جواب اعتراض های ما میگفت
وقتی که دیگه کاملا خسته شدی ، اون موقع که میخوای تسلیم بشی ، اون موقع اگر ادامه بدی ، قوی تر میشی ، تا الان هر چی دویدید فایده نداشته
عجیب بود ، ما حس میکردیم دیگه نمیتونیم ، اما وقتی ما رو مجبور میکرد به دویدن متوجه میشدیم که هنوز انرژی زیادی داریم برای مصرف کردن ، میفهمیدیم زود تسلیم شدیم
بعد هم شاید ۱۰ دقیقهی دیگه میدویدیم
اون درس بزرگ رو هنوز توی ذهنم دارم
دقیقا همون موقع که حس میکنم خسته شدم
همون موقع که تک تک سلول های بدنم میخوان تسلیم بشن ، دقیقا همون موقع شروع میکنم قوی تر حرکت کردن ، یا به قول اون استاد سرعتی دویدن
گریه کردم ها ، اما تسلیم نشدم
داد زدم ، اما تسلیم نشدم
نباید تسلیم شد !
شما هم امتحان کنید
دقیقا اون وقتی که تصمیم گرفتید تسلیم بشی
دقیقا همون موقع
محکم تر گام بردار
..
هیچوقت چیزایی که حالت رو بد میکنن رو توی زندگیت پررنگش نکن
پروبال نده به یه فکر
میدونی چرا در مواجهه با گناه
زورت به خودت نمیرسه؟
تا وقتی موقعیت گناه برات پیش نیومده که خوبی
(کار شاقی نکردی البته)
اما تا موقعیت توپ برات فراهم میشه اصن رد میدی
نمیتونی گناه نکنی
بخاطره اینه که از همون بچگی مبارزه با نفس نکردی
میگن مبارزه با نفس باید از بچگی باشه تا بیشتر تاثیر داشته باشه
استادی میفرمود ۷ یا ۸ ساله بودم معلمم میگف اگه باباتون بهتون پول داد و شما دلتون خواس باهاش بستنی بخرید ...نخرید....برید یه خوراکی دیگه بخرید
میگف از الان خلاف خواسته نفستون عمل کنید که بزرگ شدید بتونید مقابل نفستون بایستید و گناه نکنید
رمان #بدون_تو_هرگز (77قسمت)
📖 داستان زندگی #واقعی
طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی
✍ به قلم شهید #سیدطاهاایمانی
نردبان بهشت
#بدون_تو_هرگز #قسمت70 نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت هفتاد: خدا را ببین 🍃چند لحظه مکث کرد
#بدون_تو_هرگز
#قسمت71
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت هفتاد و یکم: غریب آشنا
🍃بعد از چند سال به ایران برگشتم ... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ... حنانه دختر مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... اما وقار و شخصیتش عین مریم بود ...
🍃از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...
🍃توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمام تصویر رو محو کرد ... خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم ... شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ...
🍃با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ... خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ... اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدت خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود ...
🍃فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ...
🍃شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ...
🍃برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت ...
- مامان ... شاید باورت نشه ... اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود ...
🍃و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد ...
🎯 ادامه دارد...