نردبان بهشت
. #داستان_زندگی_احسان قسمت5⃣ 🍃🍃در بازشد... يه دختر قد بلند... با موهاي بلند، آرايش غليظ... ⁉
.
#داستان_زندگی_احسان
قسمت6⃣
🍃🍃...من برم به درسام برسم.
اينو احسان گفت و رفت توي اتاقش.
سارا شونه اي بالا انداخت و وارد اتاق بغلي شد.
احسان روي تختش نشست، يک دقيقه نگذشته بود که يهو چيزي يادش اومد و مثل برق از جا پريد.
پرده اتاق کاملا کشيده نشده بود و اگه سارا ميومد توي بالکن، ميديد که احسان سر درسش نيست. سريع پرده اتاقش رو کشيد و خوب
گوشه هاي پرده رو صاف کرد که مبادا از گوشه پرده سارا به اتاق ديد داشته باشه.
همون موقع سايه سارا رو توي بالکن ديد که داره به حياط نگاه ميکنه.
احسان سريع به سمت تختش برگشت تا مبادا سايه اش از پشت پرده پيدا باشه.
روي تخت، کنار سه گوش ديوار کز کرد و زانوهاش رو توي بغلش گرفت و به يه گوشه اتاق خيره موند.
حالش کاملا منقلب بود.
قبل از اومدن سارا انتظار دختر سر و ساده اي رو نميکشيد؛
اما سارا واقعا با اونچه انتظارش رو هم ميکشيد، فرق داشت.
ميدونست کار درستي کرده که با سارا دست نداده، اما از اين اتفاق احساس خوبي نداشت.
تا حالا هيچ دختري اينطوري باهاش رفتار نکرده بود و موقعيت غيرمنتظره اي رو تجربه کرده بود.
مدام به خودش ميگفت کاش امروز بعد مدرسه به خونه نميومدم و تا شب صبر ميکردم تا بابا و مامان بيان.
شايد اين صحنه اتفاق نميفتاد.
اما ديگه کار از کار گذشته بود و توي اولين برخورد سارا و احسان، زمينه يه شناخت مختصر براي دو طرف به وجود اومده بود.
احسان فکر ميکرد اين خودش يه امتياز خوب محسوب ميشه تا سارا حساب کار دستش بياد و نخواد با احسان صميمي بشه.
همينطور که گوشه اتاقش نشسته بود و توي افکارش غرق بود، يه صداهايي از اتاق کناري ميشنيد.
انگار سارا داشت دستي به سر و روي اتاق ميکشيد و اين باعث ميشد رشته افکار احسان پاره بشه.
هرچي فکر کرد ديد نميتونه بره سراغ درسش.
هنوز خيلي مونده بود تا اذان مغرب.
اما احسان شديدا احساس نياز ميکرد که دو رکعت نماز بخونه. 📿
بلند شد و سجادش رو که هميشه پشت کتاباش توي قفسه قايم ميکرد، برداشت.
به رسم عادت هميشگيش که موقع نماز اول در اتاق رو قفل ميکرد، به سمت درب اتاق رفت و آروم کليد رو توش چرخوند.
برگشت سر سجاده و چون هميشه عادت داشت وضو داشته باشه، ايستاد.
اما نميدونست با چه نيتي نماز بخونه.
✨توي دلش گفت،
خدايا به عشق خودت و نيت کرد...✨
نمازش که تمام شد سرش رو روي مهر گذاشت و اشکهاش جاري شد.
احساس ميکرد آرامش و تنهايي که تا ديروز همه وقتش رو پر ميکرد، از دست داده.
فکر ميکرد خوب شد که تمام شد و به خير گذشت.
اما نميدونست که اين تازه خاکستر زير آتشيه که قراره بعدها شعله ور بشه.
همون جا، غرق در افکارش بود که روي سجادش خوابش برد.
بعد از چند ساعتي با سر وصداهاي بيرون اتاق و صداي رفت وآمد پشت در، از جا پريد...
👈👈ادامه دارد.
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
🌸🌿قراره هر صبح🌿🌸
🔅هرصبح سه مرتبه بگو :
🌴صَلَّی اللّهُ عَلیکَ یا اَباعَبدِاللّه 🌴
(درود خدا بر تو یا ابا عبدالله)
تا ثواب زیارت سیدالشهداء از راه دور
برات ثبت بشه ان شاءالله💕
@kanale_behesht
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
نردبان بهشت
. #استاد_فاطمی_نيا : فرد وارد قیامت میشود ، فکر میکند خبری است! تعجب میکند! میگوید خدایا پس این همه
.
#چله_خودکنترلی روز بیستوششم
پيامبر اکرم صلىاللهعليهوآله:
باايمان ترين مردم ، خوش اخلاق ترينِ آنها
و مهرورزترين شان با خانواده خود است .
#حدیث | بحار الأنوار ، ج۷۱ ، ص۳۸۷
#خوش_اخلاقی
@kanale_behesht
اخلاق بد .....
مثل یک لاستیک پنچره ؛
تا عوضش نکنی ....
راه به جایی نمیبری!
@kanale_behesht
نردبان بهشت
. #داستان_زندگی_احسان قسمت6⃣ 🍃🍃...من برم به درسام برسم. اينو احسان گفت و رفت توي اتاقش. سار
.
#داستان_زندگی_احسان
قسمت7⃣
🍃🍃احسان خوابالوده، گوشاشو تيز کرد.
صداي مادر و دخترخالش بود که هر لحظه نزديکتر ميشدند.
انگار داشتند از پله ها بالا ميومدند.
احسان يه نگاه به ساعت انداخت.
اما ساعت تازه نه شب بود و تا ساعت يازده، که وقت اومدن پدر ومادرش بود دوساعتي مونده بود.
احسان سريع از جاش بلند شد.
در عرض چندثانيه، سجاده نمازش رو جمع کرد و پشت کتاباش مخفيش کرد.
سريع به سمت درب اتاق رفت تا قفل در رو باز کنه.
اما قبل از رسيدن به در، دسته در از پشت به سمت پايين کشيده شده بود.
احسان سرجاش ميخکوب شد.
چند ثانيه اي وقت کم آورده بود، براي همين اعصابش از دست خودش خورد شده بود که چرا بي موقع خوابش برده.
مادرش از پشت در مدام صدا ميزد، احسان، احسان....
چرا درو قفل کردي؟!
احسان وقت نداشت که فکر کنه بايد جواب مادرشو چي بده، صداي مادر هرلحظه بلندتر ميشد و مدام دستگيره در پايين و بالا ميرفت.
بالاخره احسان از جاش تکون خورد و قفل درب رو باز کرد.
مادرش که هنوز دستگيره در رو تکون ميداد، با باز شدن قفل، در رو به سمت جلو هل داد.
اونقدر سريع که در به پاي احسان خورد و صداي ناله کوتاه احسان بلند شد.
مادر احسان با حالت خشم و تعجب، و بدون اينکه سلامي بکنه يا منتظر سلام کردن احسان بمونه، پرسيد:
درو چرا قفل کردي؟
احسان يه نگاهي به مادر انداخت و نيم نگاهي هم به سارا که پشت مادرش ايستاده بود و لبخند معناداري به لب داشت.
مادر باز پرسيد:
چرا جواب نميدي؟
چرا در اتاقت رو قفل کردي؟
چرا اتاقت تاريکه؟
سارا با شيطنت خاصي وسط حرف خالش پريد و گفت:
حتما ميترسيده من برم تو اتاقش...
مادر و سارا همزمان لبخند نيش داري زدند، اما نگاه مادر هنوز به احسان بود.
احسان ديد اگه نخواد جواب بده، مادرش مدام سوال ميپرسه.
براي همين سرش رو انداخت پايين و جواب داد:خوابم برده بود!
مادر احسان مکثي کرد و انگار داشت فکر ميکرد چي بگه.
اما بعد يه سکوت کوتاه با لبخندي مصنوعي گفت:
امشب به خاطر اومدن سارا، دو ساعتي زودتر اومدم خونه.
ساندویج خريدم،
بيا پايين باهم بخوريم.
قبلشم يه سر بيا اتاقم کارت دارم....
بعد دست سارا رو گرفت و به سمت اتاق بالکني رفتند.
دوباره صداي خنده هر دوشون بلند شد.
مادر احسان به سارا ميگفت:
بيا ببينم اتاقتو چي جوري چيدي، دوست داشتي اتاقتو...
احسان ديگه به حرفاي مادرش با سارا گوش نميکرد. همه حواسش به اين بود که حالا به مادرش چي بايد بگه. يعني بايد راستش رو
بگه...
👈👈ادامه دارد.
نردبان بهشت
🔥 #گناه_شناسی 39 به نام خدا بچه ها من میخوام درمورد غیبت براتون بگم،این گناه بین خانوما خیلی زیاد
🔥
#گناه_شناسی 40
به نام خدا
بچه ها یه گناهی هست ک بهش میگن👈نمیمه
من میخوام تو این پست درمورد این گناه بگم👌
🤔نمام یعنی چی؟؟؟
نمام ب سخن چین و کسی ک حرفی رو از یه نفر درباره کسی شنیده و میره بهش میگه...سخن چین ب جای اینکه بین مردم علاقه و محبت ایجاد کنه...نفرت و کینه و دشمنی ب وجود میاره😏
آدم سخن چین آتش فتنه رو روشن میکنه🔥
قرآن میگه👈فتنه از قتل شدیدتره😨
نمیمه یعنی👈گفتن سخنی ک کسی درباره شخصی گفته..پس شنونده برای اون شخص خبر ببره و براش نقل کنه.
یه نکته ای ک هست اینه که،اگه اون کسی ک حرف زده درباره یکی دیگه راضی نباشه ک حرفاشو ب اون برسونن..کسی ک خبر برده علاوه بر نمیمه،غبیت هم کرده و مستحق عقوبت غیبت کننده هم هست😱😱
هرکی از سخن چینی یه هدفی داره👇👇
بعضیا میان میگن فلانی پشت سرت اینو گفته...و قصدش خراب کردن و ضرر رسوندن ب اون شخصه😏
یه سری آدما بخاطر این سخن چینی میکنن ک بگن من با تو دوستم...من خیر خواه تو هستم و...😒
یه عده ای هم دارن میترکن از فضولی و برا اینکه بدونن اصل قضیه از چه قراره سخن چینی میکنن😑
وقتی کسی اومد پیش ما و شروع کرد ب سخن چینی ما تو این شریط شش تا وظیفه داریم👇👇
اینکه نباید حرفشو باور کنیم🤗
بعد بهش بگیم ک سخن چینی بده و این
کارش خیلی زشته😒
برای خدا اونو بخاطرحرفاش دشمن بداریم...چون خدا سخن چین رو دشمن میداره و دشمنی با دشمنان خدا واجبه👌
ب محض اینکه سخن چین حرفشو زد ب کسی بد بین نشیم😑
حرفاشو نشنیده بگیریم و سریع تجسس نکنیم🤔
کار سخن چین رو برا خودمون نپسندیم...ما دیگه حرفاشو برا کسی نگیم تا خودمون دیگه مثه اون سخن چین و غیبت کن نشیم🤐
بچه ها همیشه یادتون باشه کسی ک میاد عیب یکی رو پیش تو میگه،حتما عیب تو رو پیش یکی دیگه میگه👌
📜هرکه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد....بی گمان عیب تو را نزد کسی خواهد برد
بخونید ک پیامبر(ص)درمورد عواقب سخن چینی چی میگن👈کسی ک برای سخن چینی بین دو نفر حرکت کند، خداوند بر او در قبرش آتشی را مسلط میفرماید ک او را میسوزاند..و چون از قبرش بیرون می آید،ماری بزرگ و سیاه بر او مسلط میفرماید ک گوشت او را میخورد تا داخل جهنم شود.😱😱
📗منبع حرفام
کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب
❤️به امید ظهور آقا امام زمان ک صدالبته وقتش نزدیکه❤️
#نمام
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
مواظب باشیم عبادت هامون منفعت طلبانه نباشه...
تکامل گرایانه باشه...
مورد دوم روح ادم رشد میکنه...
منفعت طلبانه یعنی چجوری؟؟
یعنی خدایا تو رزاقی کریمی رحیمی روزی بده بیاد...همه چی بده خونه ماشین بچه و...
اما عبادت تکامل گرایانه...
عبادت میکنیم میگیم خدایا تو بخشنده ای...از کرمت بهم بده تا منم مثل تو بخشنده بشم
تو عبادت تکامل گرایانه میایم از خدا صفت هاشو درخواست میکنیم و ازش میخوایم ماهم مثل خودش بشیم
بخشنده بشیم...مهربون...با گذشت...و...
ابلیس عبادتش منفعت طلبانه بود...
نردبان بهشت
. #چله_خودکنترلی روز بیستوششم پيامبر اکرم صلىاللهعليهوآله: باايمان ترين مردم ، خوش اخلاق ترينِ
#چله_خودکنترلی روز بیست و هفتم
#خوش_اخلاقی
ابی ولاد می گوید:
معنای آیه «و بالوالدین احسانا» را از امام صادق(ع) پرسیدم، فرمود:
احسان به پدر و مادر اینست که رفتارت را با آنها نیکو کنی و مجبورشان نکنی تا چیزی که نیاز دارند از تو بخواهند. «یعنی قبل از درخواست آنان » نیازشان را برطرف کنی ».
#حدیث | بحار الانوار، ج۷۴ ص ۷۹
@kanale_behesht
نردبان بهشت
. #داستان_زندگی_احسان قسمت7⃣ 🍃🍃احسان خوابالوده، گوشاشو تيز کرد. صداي مادر و دخترخالش بود که
.
#داستان_زندگی_احسان
قسمت8⃣
🍃🍃احسان توي افکارش بود که مادرش از کنار اتاق رد شد و گفت:
پايين منتظرم. احسان نميدونست چي بايد به مادرش بگه که دروغ نشه.
از سه سال پيش که نماز خوندن رو شروع کرده بود، نگذاشته بود مادر و پدرش از اين موضوع مطلع بشند.
حتي شب ها يک بطري آب دنبال خودش به اتاق ميبرد تا بتونه راحت براي نماز صبح وضو بگيره. نميخواست مجبور بشه براي مخفي
کردن اين موضوع، به مادرش دروغ بگه.
بعد چند دقيقه از پايين رفتن مادر، احسان فکري به ذهنش خورد و از اتاقش خارج شد.
همون موقع سارا هم از اتاق بغلي خارج شد و وقتي احسان رو ديد، لبخندي زد و با کنايه گفت: درساتو خوب خوندي پسرخاله.
احسان ميخواست سرشو بالا کنه و جوابي بده که وقتي نگاهش رو بالا آورد، منصرف شد و بدون گفتن کلمه اي به سمت پله ها رفت.
⁉️سارا هنوز از راه نرسيده خيلي راحت شده بود. لباسهايي پوشيده بود که احسان شرم کرد بايسته و پاسخش رو بده. دامني که
پاهاش رو کامل نپوشونده بود و لباسي تنگ...
شال روي سر ساراهم، انگار بيشتر از باب برخورد اوليه سارا با پدر احسان بود. چون روزهاي بعد، ديگه حتي خبري از همين شال کوتاه
هم نبود.
احسان روبروي درب اتاق مادر ايستاد، چند ضربه به در زد و وارد اتاق شد.
مادر مثل هميشه روبروي آينه بود و مشغول مرتب کردن موهاش.
احسان بعد از چند ثانيه، وقتي متوجه شد مادرش نميخواد صحبت رو آغاز کنه، گفت:کاريم داشتيد؟
مادر بي مقدمه و انگار منتظر اين جمله احسان بود، باصدايي که سعي ميکرد بلند نشه، شروع کرد:
تو نميخواي بزرگ شي. تاکي بايد آبروي مارو پيش هرکسي ببري. اون از مهموني نيومدنات که بايد براي همه يه بهونه بيارم. اينم از
مهمون داريات که دخترخالت بعد چندسال، اومده ديدن ما، اونوقت تو از ظهرتاحالا رفتي توي اتاقت و درو قفل کردي!!
فکر نميکردم هنوز اونقدر بچه باشي که نتوني از يه مهمون براي چندساعت پذيرايي کني، اگه ميدونستم همون ظهر مطب رو تعطيل
ميکردم، ميومدم خونه...
مادر همچنان داشت ادامه ميداد که با صداي بلند سارا، سکوت کرد و....
👈👈ادامه دارد.
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
💭کانال نردبان بهشت 👇
http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b
نردبان بهشت
#چله_خودکنترلی روز بیست و هفتم #خوش_اخلاقی ابی ولاد می گوید: معنای آیه «و بالوالدین احسانا» را از
از امام صادق(ع) سوال شد: اندازه حُسن خلق چيست؟ فرمود: اين كه فروتنی كنی و خوشسخن باشی و با برادرت با خوشرويی برخورد كنی.
#حدیث #خوش_اخلاقی
#خودکنترلی روز بیستوهشتم
@kanale_behesht
وَ اجعَل قَلبِی بِحُبِّکَ مُتَیِّماً...
وجودمو از محبت ِخودت پر كن ...
#مناجات
سلام✋
امیدوارم تواین روزای سخت، حال دلتون روبه راه باشه🦋🌿
یکی ازادمین های کانال درگیر بیماری کرونا شدن متاسفانه و...
بیاین یه ختم صلوات کوچیک بگیریم
هم براایشون وهمچنین برا همه ی عزیزایی که درگیراین بیماری منحوس هستن🌱
➣از1صلوات تاهرچقدردرتوانتونه میتونید شرکت کنید♡➣
نردبان بهشت
. #داستان_زندگی_احسان قسمت8⃣ 🍃🍃احسان توي افکارش بود که مادرش از کنار اتاق رد شد و گفت: پايين
.
#داستان_زندگی_احسان
قسمت9⃣
🍃🍃مرديم از گشنگي، نمياين براي شام...
اين رو سارا با صداي بلند از توي سالن گفت و موجب شد مادر
احسان سکوت کنه. پدر احسان هم که نيم ساعتي بود، اومده بود
خونه، ادامه داد: انگار حرفاي مادر و پسر نميخواد تموم بشه.
پدر احسان مجدد باصداي بلند، مادر احسان رو صدا زد: مرجان بيا
که دخترخواهرت خيلي گرسنست. و مجدد مشغول کشيدن پيپش شد.
مرجان عطرش رو زد و از پشت آينه بلند شد. از کنار احسان که رد
ميشد گفت: براي شام که اومدي از دل دخترخالت درمياري و از
اتاق خارج شد.
احسان هم دنبال مادر از اتاق بيرون اومد، اما واقعا دلش نميخواست
بره سر ميز شام.
پدرش رو ديد که توي سالن مشغول کشيدن پيپ بود. سلام کرد و
رفت کنار پدرش روي کاناپه نشست. شايد بتونه به بهانه پدر، دقايقي
از نگاه هاي مادرش دور بشه.
بعد از دقايقي مادر، احسان و پدر رو براي شام صدا زد. سرميز شام
احسان همچنان ساکت بود. اما مادر دست برنميداشت و مدام از
اشتباه احسان ميگفت و کارش رو به نحوي توجيه ميکرد. مدام هم
احسان رو نگاه ميکرد بلکه اونم چيزي بگه اما احسان ساکت و سربه
زير شام ميخورد.
بعد شام احسان به سمت اتاقش ميرفت که احساس کرد کسي پشت
سرشه. سارا بود که قدم به قدم داشت دنبالش ميومد. وقتي متوجه
حضور سارا شد، سريعتر قدم برميداشت اما سارا هم سرعتش رو
بيشتر کرد تا کنار احسان قرار گرفت و گفت:
دلم نميخواست خاله بيشتر دعوات کنه، براي همين بهونه شام رو
آوردم.
منتظر بود احسان پاسخي بده، اما احسان چيزي نگفت.
سارا که باز دلخور شده بود، ادامه داد: احسان تو چرا اينقدر عوض
شدي، بچگي اينطور نبودي.
احسان اينبار سکوتش رو شکست و گفت:
اون بچگي بود، ما ديگه بزرگ شديم. اين جمله رو گفت و داخل اتاقش شد.
يکماهي از حضور سارا توي خونشون ميگذشت که يک اتفاق تازه،
تمام وجود احسان رو لرزوند...
👈👈ادامه دارد.
🔅⚜🔅⚜🔅⚜🔅⚜
سلام دوستان
با نزدیک شدن به ماه رمضان دخترم تصمیم گرفته بسته های معیشتی تهیه کنه وبین نیازمندان کسانی که از جایی کمکی دریافت نمی کنن نه کمیته امداد نه ارگان خاصی تقسیم کنه تا حدودی هم کمک های دوستان و اشنایان جمع شده اگه کسی می تونه کمک کنه اعلام کنه و ممنونم از شما
جهت هماهنگی به این ایدی پیام دهید
@Narges570310