🔴 هرکس خدا را با انکار ولایت مولا علی علیه السلام دیدار کند، گویی خدا را با بت پرستی دیدار کرده
🌕 پيامبر اکرم صلی ﷲ علیه و آله:
یا علی! هیچ بندهای نیست که خدا را در روز دیدار ملاقات کند و منکر ولایت تو باشد، مگر اینکه همچون بتپرست خدا را دیدار نماید.
فَقَالَتْ أُمُّ سَلَمَةَ سَمِعْتُ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ يَقُولُ لِعَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ يَا عَلِيُّ مَا مِنْ عَبْدٍ لَقِيَ اَللَّهَ يَوْمَ يَلْقَاهُ جَاحِداً لِوَلاَيَتِكَ إِلاَّ لَقِيَ بِعِبَادَةِ صَنَمٍ أَوْ وَثَنٍ.
📗الأمالی (للصدوق)، ص ۳۱۵
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_پنجم
5⃣
درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده های شیرینش و از همه سختتر سکوت مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم. قلبم به قدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به جای اشک خون میبارید! از حیاط همهمه ای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود.
به سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه ها بودند، همچنان جعبه های دیگری می آوردند و مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار میکنند. سردسته شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهره اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه ای بودم که عباس به پا کرده و اصلا به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن عمو در گوشم نشست :
»بهتری دخترم؟«
به پشت سر چرخیدم و دیدم زن عمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته ام، به سمتم آمد و مژده داد :
»دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.«
و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به خدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق! دیگر کلمات زن عمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. حالم تماشایی بود که بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده اش گرفت و سر به سرم گذاشت :
»واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس فردا شب عروسی مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!«
و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :
»پس اون صدای چی بود؟«
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :
»جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!«
از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه
چیزی بپرسم، خبر داد :
»بالخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.«
اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :
»نرجس! بهم قول بده مقاوم باشی تا برگردم!«
انگار اخبار آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانی اش را پنهان کند که لحنش لرزید :
»نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!«
با هر کلمه ای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت:
»به خدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!«
و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد:
»مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!«
گوشم به عاشقانه های حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد:
»به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!«
و صدای عباس به قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش به هم ریخته و دیگر نمی داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس هایش
را میشنیدم. انگار سقوط یک روزه موصل و تکریت و جاده هایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که به جای پاسخ به هشدار عباس،
قلب کلماتش برای من تپید:
»نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!«
و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم:
»منتظرت میمونم تا بیای!«
و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید؛ این انتظار به حرف راحت بود اما
وقتی غروب نیمه شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را
میسوزانَد. لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده هاکیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
👇
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_پنجم
5⃣
درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده های شیرینش و از همه سختتر سکوت مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم. قلبم به قدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به جای اشک خون میبارید! از حیاط همهمه ای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود.
به سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه ها بودند، همچنان جعبه های دیگری می آوردند و مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار میکنند. سردسته شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهره اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه ای بودم که عباس به پا کرده و اصلا به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن عمو در گوشم نشست :
»بهتری دخترم؟«
به پشت سر چرخیدم و دیدم زن عمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته ام، به سمتم آمد و مژده داد :
»دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.«
و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به خدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق! دیگر کلمات زن عمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. حالم تماشایی بود که بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده اش گرفت و سر به سرم گذاشت :
»واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس فردا شب عروسی مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!«
و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :
»پس اون صدای چی بود؟«
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :
»جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!«
از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه
چیزی بپرسم، خبر داد :
»بالخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.«
اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :
»نرجس! بهم قول بده مقاوم باشی تا برگردم!«
انگار اخبار آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانی اش را پنهان کند که لحنش لرزید :
»نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!«
با هر کلمه ای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت:
»به خدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!«
و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد:
»مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!«
گوشم به عاشقانه های حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد:
»به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!«
و صدای عباس به قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش به هم ریخته و دیگر نمی داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس هایش
را میشنیدم. انگار سقوط یک روزه موصل و تکریت و جاده هایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که به جای پاسخ به هشدار عباس،
قلب کلماتش برای من تپید:
»نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!«
و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم:
»منتظرت میمونم تا بیای!«
و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید؛ این انتظار به حرف راحت بود اما
وقتی غروب نیمه شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را
میسوزانَد. لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده هاکیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
👇
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی ها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده اند. همین کیسه های آرد و جعبه های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته شدن جاده ها آذوقه مردم تمام نشود. از لحظه ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسن ترها وضعیت مردم را سر و سامان می دادند. حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند؛
احتمالا او هم رؤیای وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت. به گمانم حنجره اش را با تیغ غیرت بریده بودند که نفسش
هم بریده بالا می آمد و صدایش خش داشت :
»کجایی نرجس؟«
با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :
»خونه.«
و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می کرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد:
»عباس میگه مردم میخوان مقاومت کنن.«
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب هایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریه هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را
شنیدم. شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که به سختی شنیده میشد، پرسید:
»نمیترسی که؟«
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد:
»داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!«
و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد. فهمید از حمایتش ناامید شده ام که گریه اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد:
»نرجس! به خدا قسم میخورم تا لحظه ای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست قمر بنی هاشم (ع) داعش رو نابود میکنیم!«
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد:
»آیت الله سیستانی حکم جهاد داده؛ امروز امام جمعه کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن
میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچهاشو رسوندم بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. به خدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!«
نمیتوانستم وعده هایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند:
»فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد امیرالمؤمنین (ع) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!«
ادامه دارد...
✍ #ف_ولی_نژاد
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی ها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده اند. همین کیسه های آرد و جعبه های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته شدن جاده ها آذوقه مردم تمام نشود. از لحظه ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسن ترها وضعیت مردم را سر و سامان می دادند. حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند؛
احتمالا او هم رؤیای وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت. به گمانم حنجره اش را با تیغ غیرت بریده بودند که نفسش
هم بریده بالا می آمد و صدایش خش داشت :
»کجایی نرجس؟«
با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :
»خونه.«
و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می کرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد:
»عباس میگه مردم میخوان مقاومت کنن.«
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب هایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریه هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را
شنیدم. شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که به سختی شنیده میشد، پرسید:
»نمیترسی که؟«
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد:
»داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!«
و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد. فهمید از حمایتش ناامید شده ام که گریه اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد:
»نرجس! به خدا قسم میخورم تا لحظه ای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست قمر بنی هاشم (ع) داعش رو نابود میکنیم!«
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد:
»آیت الله سیستانی حکم جهاد داده؛ امروز امام جمعه کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن
میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچهاشو رسوندم بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. به خدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!«
نمیتوانستم وعده هایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند:
»فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد امیرالمؤمنین (ع) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!«
ادامه دارد...
✍ #ف_ولی_نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عید_غدیر
💠دعای پیامبراکرم صلی الله علیه و اله و سلم برای مبلّغین غدیر
🎙حجت الاسلام شیخ حامد رضا معاونیان حفظه الله تعالی
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 یادمان نرود که مهمترین، بالاترین و باارزشترین عمل در این شب ،خواندن دعای فرج و توجه به حضرت بقیه الله الاعظم می باشد
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ وَبَرِحَ الْخَفاءُ وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ .
♦️اگرهمگی یڪدل و یڪصدا
برای ظهوردعاڪنیم🌸🍃🌸🍃
قطعاً امرشریف ظهوربه زودی محقق خواهدشد .
#امام_زمان_عج
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@kanalemahdavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 در سکوتِ شب
🌟 نقش رویاهایت را به تصویر بکش.
🌟 ایمانداشته باش
🌟 به خدایی که نا امید نمی کند
🌟 و رحتمش بی پایان است...
🌟 به امید فردایی شاد و زیبا
🌟 شبتون پر از عطر خدا
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
#سلام_امام_زمانم
کاش صاحب برسد، بنده به زنجیر کند
ما جوانان همه را در ره خود پیر کند
کاش چشم گل زهرا به دل ما افتد
با نگاهش به دل غمزده تاثیر کند
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
AUD-20221007-WA0007.mp3
1.78M
💐عهد و پیمانی روزانه با امام زمان عج با خواندن دعای عهد 🌸
🎙دعای "عهــــد" با نوای استاد فرهمند
#امام_زمان_عج
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@kanalemahdavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆خصوصیات #اخلاقی امام زمان⁉️
شاید از خیلی از ویدئوها باارزشتر باشه
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
⭕️ قحطی و بیماری های مهلک درآخرالزمان
🔹 طبق آموزه های آئین مسیحیت، پیش از پایان عالم، فشار و سختی و زلزله های پی در پی اتفاق می افتد و عده زیادی از مردم را هلاک می کند. قحطی و وبا پدید می آید و نشانه های بزرگ و هولناک از آسمان ظاهر خواهد شد.
🔸 «و قحطی ها و وباها و زلزله ها در جای ها پدید آید» در جای دیگر اینگونه بیان میکند: «در روی زمین عُسرَت و تنگی در جامعه روی خواهد داد و بر زمین، تنگی و حیرت برای امت ها روی خواهد داد.»
📚 انجیل مرقس، باب ٢١، آیه ١١؛ متی، باب ٢۴، آیه ٧
🔺 به نظر می رسد در اینجا منظور از «حیرت برای امت ها روی خواهد داد»، حیرت و گم شدگی در رسیدن به حق و عدم تشخیص حق از باطل باشد و یا حیرت از اتفاقات عجیبی که در آخرالزمان می افتد.
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
✖️ملاقات اول آیت الله زاده یثربی با سید صادق شیرازی ( رئیس و مجری شیعه انگلیسی)
❌ملاقات دوم آیت الله زاده یثربی با پزشکیان کاندیدای ریاستجمهوری
( بی بی سی ، عنترنشنال ، اسرائیل )
⚠️قضـــاوت بـــا شمـــا⚠️
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام عزیز محرومین ...
به عهده من ... من پیگیری می کنم...
گوشه هایی از مواجهه شهید جمهور با خانواده شهدا در سفر استانی زنجان😔
#شهید_جمهور💔
پ ن:مقایسه کنین با رفتار امثال روحانی و ظریف و....با مردم...😏
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 بوسه شهید رئیسی بر چادر مادر سه شهید
🔹شهید رئیسی در آخرین سفر استانی خود که به استان مازندران انجام شد، در ایام سالگرد شهدای خانطومان با جمعی از خانواده شهداء این استان دیدار کرد.
🔸در حاشیه این دیدار پس از ابراز محبت مادر سه شهید دفاع مقدس، شهید رئیسی متواضعانه بر چادر این مادر شهید بوسه میزند.
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹پاسخ حاج قاسم به ایجاد ابهام ظریف
#سردار_دلها
#انتخابات
#حاج_قاسم
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
دوستان
قطعا در آینده، نسبت به نوع عملکرد و فعالیت خود در انتخابات، قضاوت خواهیم کرد.
طوری فعالیت کنیم که بعدا معلوم بشود که در سمت درست مسائل قرار گرفته بودیم.
هیچ یک از نامزدهای درون جبهه انقلاب و طرفدارانشان را تخریب نکنید. آقایان قالیباف و جلیلی را در یک جبهه دانسته و در قبال جبهه ای که مروج تفکر روحانی هست روشنگری کنید.
ما(حامیان جلیلی و قالیباف) باهم متحد میشویم تا گفتمان عوامفریبی، گفتمانی که خواهان بازگشت دوران سیاه روحانی هست، نتواند مجدد بر این کشور حاکم بشود.
به امید پیروزی ✌️
#قالیباف
#جلیلی
#امام_زمان_عج
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@kanalemahdavi
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
نکته روز:
امروز میخوام بهتون یه اصل مهم توی زندگی رو بگم.
برای اینکه گرمی و نشاط خانوادتون بیشتر بشه بیاین از خوبیا و کمالات همسرتون بیشتر بگید. حتی جلو خانواده هاتون همسرتونو ببرید بالا.
شخصیت دادن و بزرگ کردن همسرتون تو دید بقیه خودتونم بزرگ میکنه.
وقتی از همسرتون دلخورید نرید بد همسرتون رو پیش خانواده یا غریبه بگید. چون با اینکار کمترین اتفاقی که میوفته اجازه دخالت به بقیه رو میدید.
فضائل علوی :
در روز جنگ خیبر، پس از آنکه مرحب به دست مبارک امیرالمومنین علی علیه السلام به دو نیم گردید و بر زمین افتاد، جبرئیل علیه السلام در حالی که تعجب بر چهره داشت بر پیامبر صلی الله علیه و آله فرود آمد.
رسول خدا (ص) به او فرمودند: از چه تعجب نموده ای؟
جبرئیل عرض کرد:
همانا فرشتگان در جاهایی که در آن ساکن هستند ندا میکنند:
لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار ؛ هیچ جوانمردی نیست مگر علی و هیچ شمشیری نیست ، مگر ذوالفقار.
ولی تعجب من بدان جهت است که آن زمان که امر شد قوم لوط را هلاک کنم، شهر های آنان را بر پری از بال های خود قرار دادم و آن قدر آن را بالا بردم که حاملان عرض صدای خروس ها و اطفالشان را می شنیدند و تا به صبح به انتظار امر خدا ایستادم و آن را جابجا نکردم.
اما امروز که علی علیه السلام ضربت هاشمی خود را بر مرحب فرود آورد، من مامور شدم زیادی قبضه ی شمشیر او را نگه دارم تا به زمین فرود نیاید و آن را به دو نیم نکند؛ و در این هنگام فشار زیاد شمشیر علی علیه السلام ، سنگین تر از شهر های لوط بود و این در حالی بود که اسرافیل و میکائیل بازوی علی علیه السلام را در هوا به قبضه ی خویش گرفته بودند.
مدینة المعاجز، ج۱: ۱۸۳
کلام نور:
ان الله جَعَلَ الدنیا دار بلوی و الآخره دار عقبی، و جَعَلَ بَلْوَی الدنیا لِثوابِ الاخرهِ سَبَباً و ثوابَ الاخرهِ مِنْ بَلْوی الدنیا عِوَضاً (بحارالانوار، ج۷۵، ص۳۵۶.)
همانا که خداوند دنیا را سرای امتحان و آزمایش، و آخرت را سرای رسیدگی، و بلای دنیا را وسیله ثواب آخرت، و ثواب آخرت را عوض بلای دنیا قرار داده است.