#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_سی_و_هشتم
تارسیدم خونه مامان و محدثه رو دیدم که مشغول تمیز کارین و منم کشوندن به کار.
خونه مثل دسته گل تمیز شده بود.
مامان،محدثه رو فرستاد تاحاضر بشه.
منم با خستگی رفتم تو اتاقم و حاضرشدم.
شلوار لی و پیراهن بلند آبی روشن با شال ابریشمی سفید،آبی.
شالمو محکمدور سرم بستم و گیره ای بهش زدم که سنجاقک طلایی رنگی ازش آویزون بود.
چادر رنگی سفیدمو سرم کردم و تاصدای آیفون اومد رفتم بیرون.
سعی کردم طبیعی رفتار کنم و احساس بدم رو بروز ندم.
اول آقاجون و مادرجون اومدن تو و بعدم عمه و کارن.
با گرمی باهاشون احوال پرسی کردم و رفتم تا چای بیارم.
محدثه خانم با ذوق و شوق اومدن بیرون و نشستن پیش مهمونا.منم چای ها رو بردم و نشستم کنار مادرجون.
دستمو گرفت و گفت:خوبی عزیزمادر؟
_قربونتون بشم ممنون شماخوبین؟
دستاشو برد بالا و گفت:شکرخوبم.
یکم که گذشت ،فضا برای حرفای رسمی آماده شد.
پدرجون شروع کرد به حرف زدن:شهروز جان ما که باهم تارف نداریم ما امشب اومدیم برای خاستگاری.همه چی رو هم راجب به کارن میدونی لازم به توضیح نیست.نظر،نظرخودته و لیداجان.
بابا سرفه ای کرد وگفت:راستش باباجان اجازه من که دست شماست.تو این موردم باید لیدا تصمیم بگیره نه من.زندگی اونه و نمیخوام اگه خدایی نکرده اتفاقی براش افتاد منو مقصربدونه.
همه نگاها سمت لیدا برگشت.
میدونستم جوابش مثبته اما هیچی نگفت و باخجالت سرشو پایین انداخت.
پدرجون گفت:خب برین باهم حرفاتونو بزنین به نتیجه که رسیدین بیاین بیرون.برین باباجان.
لیدا و کارن بلندشدند و رفتن سمت اتاق لیدا.
ازپشت نگاهشون کردم.
یک طورایی کارن حیف بود برای لیدا.نمیدونستم چرا دارم مقایسشون میکنم و کارن رو برتر میدونم درحالی که لیداهم از خوشگلی چیزی کم نداشت.
با صدای بسته شدن در،صحبت های خانواده ها شروع شد.
عمه رو کرد به من وگفت:تو مجلس خاستگاری خواهرت دیگه چرا چادر پوشیدی عمه؟
صاف نشستم و گفتم:چادرم یادگار مادرمه هرطوری بشه درش نمیارم تا نامحرم جلومه.
_وا منظورت از نامحرم کارنه؟
به صورت متعجبش نگاه کردم و گفتم:بله عمه جان.فکر کنم تو ایران پسرعمه نامحرم حساب میشه.
به تیکه ای که انداختم محلی نداد وگفت:اوه زهراجان الان دیگه دوران این حرفا گذشته.
_اسلام هیچوقت قدیمی نمیشه و دورانش نمیگذره.دین اسلام همیشه زنده است.
دید حرفیم نمیشه ساکت شد منم پناه آوردم به اتاقم تا از تیکه های عمه در امان باشم.دیگه صدای محدثه و کارن نمیومد.
نمیدونستم چی میگفتن اما دلهره داشتم و دست خودمم نبود.
یک یساعتی که گذشت صدای دراومد و منم رفتم بیرون.
گفتن حرفاشون نتیجه بخش بوده و جواب جفتشون مثبته.
#نویسنده
#کپی_جایز_نمیباشد 🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_هشتم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
به روایت حانیه
......................................................
چند شاخه از موهای لخت و مشکیم رو هم ریختم رو صورتم.
_کسی لیاقت نداره از زیبایی های من استفاده کنه.
دوباره موهام رو هل دادم زیر شال ، کیفمو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه. تازه الان مامانو دیدم.
_ سلام. صبح به خیر
مامان_ علیک سلام. بیا این لقمه رو بگیر بخور. به صبحانه نمیرسیم. دیر شد.
بابا _ من تو ماشین منتظرم بیاید.
.
.
.
.
.
از اتوبوس پیاده شدیم.
اوه اوه یه سر بالایی با شیب تند رو باید پیاده میرفتیم.
فاطمه_ اوه اوه. یاعلی بگو بریم.
_ یاعلی بگم؟
فاطمه_ اره دیگه. یعنی از حضرت علی مدد بگیر.
_ چه جالب. اتفاقا برام سوال شده بود چرا موقع خداحافظی میگی یاعلی.
فاطمه معنی یاعلی رو گفت. ولی هنوز هم نمیتونستم درک کنم . اما ناخداگاه زیر لب گفتم یاعلی و دست فاطمه رو گرفتم و رفتیم بالا. مامانامون پشت سرمون بودن و منو فاطمه هم جلو.
دیگه تقریبا رسیده بودیم .
فاطمه_ اول بریم زیارت یا استراحت؟
_ نمیدونم . هرجور دوست داری
فاطمه_ خب بیا بریم فعلا یه ذره استراحت کنیم بعد میریم .
_ باشه بریم ......
.
.
.
.
سفر یک روزه امامزاده داوود هم تموم شد و میشه گفت یکی از بهترین تجربه های زندگیم بود ؛ تجربه ای که دید من رو نسبت به دین و ادمای اطرافم دیگه کاملا تغییر داد و شد جرقه ای دوباره.......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد.....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_هشتم