💐#مجید_بربری
#قسمت_10
حرف سوریه،سینه به سینه و دهان به دهان،به گوش همه رسید.خیلی ها تعجب کردند و هرکس چیزی گفت:
_نه بابا،این سوریه برو نیست.حالا هم میخواد یه اعتباری جمع کنه.
_اخه اصلا مجید را سوریه نمیبرن،مگه میشه؟!
هیچکس خبر نداشت که چه اتفاقی ،مجید را راهی سوریه خواهد کرد.یک روز بعد از این که بیشتر بچه ها خبردار شدند،مجید از راه رسید.سلام و علیکی کرد و رفت پیش حاج مسعود.یکی از آن هایی که نی قلیان توی دستش بود،دود دهانش را بیرون داد و گفت:
_مجید الهی بری و برنگردی!
جمع یک صدا داد زدند:ایشاالله!
_مجید،استخوان هات هم برنگرده!
دوباره صدای جمع توی قهوه خانه پبچید:ایشاالله.
مجید فقط نگاهشان کرد و خندید.
حاج مسعود هم چنان تماشا میکرد و مجید با خط بدش مینوشت.
حاجی به یاد نداشت،حتی پول یک قلیان را از مجید گرفته باشد.
پیش خودش فکر میکرد:
_مجید بیاد قهوه خونه و فقط یک سری از دوستاش رو بیاره،من برا یه روزم بسه!
اون خودش خود به خود مشتری جمع کنه.مشتری های من،همه واسه خاطر مجید میان.
مجید گاهی یک کلمه مینوشت و خودکار را روی کاغذ میگذاشت و به کلمه بعدی فکر میکرد.حاج مسعود خوب میفهمید که مجید،آن مجید یک سال پیش نیست،آن قدر که حتی لباس هایش هم،لباس های یک سال پیش نبود.کتانی های گران قیمت و تی شرت های رنگ وارنگ و شلوار لی،از بچگی تا همین چند ماه قبل،تیپ مجید بود.اما حالا پیراهن و شلواری ساده میپوشید.جنگ و دعواهای هر روزه،يا چند روز در میان،مهمانی های آن چنانی و رفت و آمدهای بیش از حدش تمام شده بود.حاج مسعود دستی به ريشش کشید و نگاهی به محاسن مجید انداخت.توی این همه سال،اولین بار بود که مجید را با ریش میدید.هميشه یک مثلث کوچک،زیر لبِ پایین،روی چانه میگذاشت.آن قدر مجیدِ یک سال پیش نبود،که جواب شوخی های رفقا را هم نمیداد.هرکس حتی یک کلمه به مجید میگفت، بدون جواب،از او رد نمیشد. قبل ترها،جواب یک کلمه را حتما با دو تا کلمه می داد و بعد هم میزد زیر خنده.حرف درشت را با درشت ترش جواب می داد و بی ناراحتی رد میشد .اما این اواخر دیگر جواب نمیداد.فقط یک خنده زورکی روی لبش می نشست و حرف را بی جواب می گذاشت و می گذشت.آن قدر جواب نداد و نداد،تا دوستانش دیگر پیِ شوخی را نگرفتند.فقط سؤال از رفتن و اعزام بود،که بین شان رد و بدل میشد.
_مجید چی کار کردی،آخرش میری يا نه؟
_اگه خدا بخواد و بی بی بطلبه،راهی ام.
_مجید تو تَک پسری،خانواده ات راضی شدن؟
_راضی شون میکنم.
نوشتنش تمامشد .برگه را از دفتر کند و داد دست حاج مسعود.
_حاجی جون،این هم از وصیت نامه ام!
حاج مسعود برگه را گرفت،نگاهی به بالا تا پایین ورق نوشته انداخت و زد زیر خنده.
_مجید تو خجالت نمیکشی! آخه این چه خطّی یه؟
این بار هم خندید و جوابی نداد.
وقتی خبر شهادتش توی قهوه خانه پیچید،حاج مسعود تا چند دقیقه بی حرکت ایستاد.یاد آخرین روزی افتاد که مجید را دیده بود.انگار نبود مجید برایش سخت بود.هیچکس شهادت مجید را باور نداشت.اما حاج مسعود چرا،باور داشت.
میدانست که مجیدِ روزهای آخر ،با مجیدی که یک عمر می شناخت، از زمین تا آسمان توفیر کرده بود.هرکسی به جز حاج مسعود، وقتی خبر را می شنید، میگفت:
_مثل همیشه داره شوخی میکنه، همین فرداست که پیدا بشه!
😔😔😔
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
💐#مجید_بربری
#قسمت_14
یافت آباد
منزل پدرخانم افضل قربان خانی_چند روز بعداز شهادت مجید😔
حاج جواد قربانی با نگرانی،همراه چند نفر از دوستان و همکارانش،به خانه پدر خانم افضل رفتند،تا خبر شهادت مجید را بدهند.حاجی قبل از رفتن مجید،می دانست این رفتن،به شهادت ختم میشود. روزهای آخر بدجور نور بالا میزد.پارچه نوشته ی شهادت مجید،را که از طرف خودش و دوستانش همراه برده بود،داخل خودروی سپاه گذاشته بودند،تل بعداز دادن خبر،وقتی خواستند برگردند،دم خانه نصب کنند.رفتند طبقه دوم خانه پدر مریم.همه جمع بودند.
صمد اسدی و چندنفر از دوستانش،سه شنبه آخر دی ماه آمده و گفته بودند:
_مجید و چند نفر از دوستانش،در محاصره هستن،براشون با پهباد غذا و آب میفرستیم.
اما حرف ها و نقل ها زیاد بود و هرکسی حرفی میزد :
_مجید در محل عملیات،گم شده.معلوم نیست کجاست.دوستانش همه دنبالش هستند.
گاهی هم خبر اسارتش را می دادند. اما همه از همان روز اول می دانستند،مجید شهید شده،از طرفی خبرگزاری های معتبر،خبر شهادت مجید را تایید کرده بودند و ضد و نقیض هایی به وجود آمده بود.
عطیه همان شب که برادرش شهادت رسید، از ماجرا با خبر شد.تنها توی اتاق نشسته بود و توی گوشی تلفنش،سایت های خبری را بی حوصله بالا و پایین میکرد .یکی از خبرها،چشمش را به صفحه گوشی خیره کرد و ناگهان او را از جایش پراند.
_پرواز پرستوهایی از یگان فاتحین .مدافعین حرم؛حسین امیدواری،میثم نظری،مرتضی کریمی،علیرضا مرادی،مجید قربانخانی،محمد اینانلو،امیرعلی محمدیان عباس آبیار،عباس آسمیه،محمد آژند،مهدی حیدری،مصطفی چگینی و رضا عباسی،در دفاع از حریم اهل بیت ع به شهادت رسیدند.
نشست.برق اتاق خاموش بود.پاهایش توان نداشت سرپا بایستد و چراغ را روشن کند.در درونش غوغایی بود:((خبر حقیقت دارد!یعنی قرار است دیگر مجیدی نباشد)).دوباره خبر را خواند.دلش میخواست خبر دروغ باشد،اما نبود.غم باد گرفته بود و بغض داشت خفه اش میکرد. از ترس این که مبادا پدرومادرش بفهمند،جلوی گریه اش را گرفته بود.چقدر دلش به این زودی برای مجید تنگ شده بود.همه روزهای زندگی شان تا روز خداحافظی، جلوی چشمش قطار شد.بیشتر از همه نگران مادرش،مریم بود.از وابستگی بیش از اندازه ی مادر پسری،بی خبر نبود.تصویر مادر و مجید،از جلوی چشمش کنار نمیرفت. دوست داشت فریاد بزند،اما مجبور بود،بغضش را فرو بخورد.
با این حال امید داشت،این که خبر دروغ باشد و مجيد با یک عصا زیر بغل،به خانه برگردد.تمام آن چند روز هم،خودش را چشم مادر آفتابی نمیکرد، تا از حال دگرگون و چشمان پف کرده و بغضِ گلویش،نفهمد چه اتفاقی افتاده.هربار بهانه ای می تراشید و خودش را از مسیر نگاه های کنجکاوش دور میکرد. دایی ها هم در این چند روز،خواهرشان را به زیارتگاه های تهران می بردند،تا شاید کمی آرام شود.
اما مریم،حسِ مادرانه خودش را داشت.به دلش برات شده بود،اتفاقی برای پسرش افتاده.با این وجود نمی خواست باور کند که زندگی اش،بدون مجيد ادامه خواهد داشت.مریم خانم جور دیگری مجيد را دوست داشت.حتی بیشتر از بقیه ی بچه هایش.لحظه به لحظه دلش می ریخت،انگار توی دلش رخت می شستند. گاهی نفس هایش به شماره می افتاد.دلتنگ خنده های مجيد شده بود.اشک هایش دست خودش نبود.هر چند دقیقه یک مرتبه،پرهای روسری اش خیس اشک می شد.حس مادری اش دروغ نمی گفت.دلش می گفت اتفاقی برای مجید افتاده،ولی باز نمیخواست اعتنایی به حرف دلش بکند.😔😔
#داستان_زندگی_حر_مدافعانحرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...