۱۰۵ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍بخش دوم
محبت شهید به برادران
🔹ابوالفضل بهمنزاده، استان خوزستان:
چند روزی در این فکر بودم که من هم باید یک رفیق شهید داشته باشم و خودم را به او نزدیک کنم تا از این طریق به خداوند متعال نزدیکتر شوم. کتابهای زیادی دربارۀ شهدا خوانده بودم. به همۀ شهدا علاقۀ خاصی داشتم. چندین شهید را در نظر گرفته بودم. مردد بودم که رفیق شهید من از شهدای جنگ تحمیلی باشد یا مدافع حرم. یک عکس از شهید دانشگر داشتم. همان خندۀ عباس در قلبم اثرگذار شد و او را بهعنوان رفیق شهیدم انتخاب کردم. تابهحال چهار بار خواب دیدهام که یکی را تعریف میکنم.
در عالم رؤیا دیدم که عباس به خانۀ ما آمده است. داخل اتاق مثل یک رفیق صمیمی روبهروی هم نشسته بودیم. عباس با همان لبخند همیشگی با من صحبت میکرد. صبح از خواب بیدار شدم. چند نکته از شهید یادم مانده بود. به من میگفت: «سعی و تلاشت رو بکن و درسهات رو خوب بخون. سعی کن مسئولیت بگیری تا بتونی به مردم بیشتر خدمت کنی.»
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
اهل ادعا نبود بهخاطر همین کسانی که یک شناخت اجمالی از عباس داشتند گمان میکردند که چند گام از او جلوترند بااینهمه او بیادعا بود و به ما یاد داد که ادعا کاری را از پیش نمیبرد اهل خودنمایی نبود متواضع بود و افتادگی میکرد همین رفتارها گاهی این توهم را در اطرافیانش ایجاد میکرد که اطلاعات کمی دارد و نیروی قدرتمندی نیست اما اینگونه نبود و نیروی بسیار شجاعی بود فهیم بود و در کارهایی که به او سپرده میشد بسیار عالی عمل میکرد کونگفو کار کرده بود و آمادگی جسمانیاش فوقالعاده بود درحالی که وقتی جسم ظاهرا نحیف او را میدیدند گمان میکردند ضعیف است هرگز ادعایی درباره این توانمندیها نمیکرد اما به ما ثابت کرد که حرف و ادعا و سابقه ، انسان را آسمانی نمیکند بلکه این اخلاص است که به پرواز انسان میانجامد.
👤به نقل از↓
″ سردار حمید اباذری ″
📚بر گرفته از کتاب↓
" لبخندیبهرنگشهادت ،فصل۱۵ "
#خاکــریزخاطـرات #عزیز_برادرم
#شهید_مدافع_حرم #جوان_مؤمن_انقلابی
۱۱۹ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش دوم
محبت شهید به برادران
🔹آقای احمدیپور :
وصیتنامه و دستنوشتههای شهید عباس دانشگر خیلی روی من تأثیر گذاشت. با خواندن زندگینامه و خاطرات شهید توانستم برخی از مشکلات زندگیام را سروسامان دهم. الگوی خودم را این شهید قرار دادم. قسمتهایی از دستنوشته و خاطرات این شهید را توی دفتری که خاطرات شهدا را در آن مینویسم، نوشتهام تا همیشه در ذهنم مرور کنم که شهدا چطور زندگی کردند.
شهیدی که از خواب و سکون بیزار است. شهیدی که نوع نگاهش با آدمهای عادی فرق میکند. شهید عباس باورهایم را تغییر داده است. بهلطف این شهید، صبورتر شدهام. دوست دارم همۀ کتابهای شهید را مطالعه کنم.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
۱۳۹ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش دوم
محبت شهید به برادران
... در مهر سال ۱۴۰۰ تصمیم گرفتم از ایلام که بیش از هزار کیلومتر راه است، به مزار شهید در شهرستان سمنان بروم. نمیدانستم مزار شهید دقیقاً در خود شهر سمنان است یا در روستا. شماره تماسی هم از خانوادۀ شهید نداشتم. در فضای مجازی آدرس مزار شهید را جستوجو کردم. دیدم در امامزاده علیاشرف(ع) سمنان است. اولین بار بود که میخواستم به سمنان بیایم. ساعت ۹ شب به سمنان رسیدم. به رانندهای گفتم میخواهم به امامزاده علیاشرف(ع) بروم. وقتی به امامزاده رسیدم، دیدم درها بستهها است. اول تصور میکردم که در امامزاده تا صبح باز است. حدود یک ساعتی جلوی در امامزاده با عباس درددل کردم و با خود گفتم با شرایط کرونایی به ایلام برگردم ...
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
۱۶۷ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش دوم
محبت شهید به برادران
🔹محمدرضا خاتونآبادی :
یک بار اتفاقی عکس شهید عباس دانشگر را در فضای مجازی دیدم. محو لبخندهای زیبایش شدم. برایم سؤال شده بود این جوان کیست که هروقت او را میبینم، محبتی در دلم احساس میکنم. آن زمان عباس تازه شهید شده بود و کسی او را نمیشناخت.
من شهید عباس را دوست داشتم، بهخاطر اینکه جوان بود و میتوانستم خیلی راحت با او حرف بزنم. یادم است روزی به مشکلی برخوردم. سریع فکرم رفت دنبالش. گفتم: «عباس، اولین شهیدی هستی که شده داداش من. ازت کمک میخوام. کمکم کن!»
الحمدلله کارم حل شد. به او گفتم: «من دیگه تو رو رها نمیکنم.»
بعدازآن، دیگر سعی داشتم کل زندگیام را اولویتهای عباس بچرخاند؛ چون میدانستم که اگر با شیوۀ این شهید جلو بروم، به همهچیز میرسم.
یادم میآید چند سال دنبال کتاب شهید بودم؛ اما هیچ جایی پیدایش نمیکردم. کارم این بود که فقط از توی فضای مجازی داستان زندگی شهید را دنبال کنم. همۀ فکرم این بود که زندگیام گره خورده به عباس. اگر یک روز به یادش نباشم، صد درصد کار اشتباه ازم سر میزند. با پرسوجو توانستم کتاب اذان صبح بهوقت حلب را تهیه کنم.
کتاب شهید را مطالعه کردم و درسهای خوبی گرفتم. آن مطلبی که خیلی به دلم نشست، برنامهریزی او بود. یاد گرفتم که چطوری میتوانم مثل عباس باشم. عباس برای من مثل یک برادر دلسوز و راهنمای زندگیام شده است. باور دارم. خداوند به من لطف کرد و یک شهید را در مسیر زندگیام قرار داد.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
خنـده هاے دلنـشین شـهــدا
نشـان از آرامــش دل دارد
وقتے دلت با "خـــدا" باشـد ؛
لبـانت همیشه مے خنـــدد .
اگر با خدا نباشے هر چقدر هم
شادی کنے، آخرش دلت غمگین است.
🌸🌿
#عزیز_برادرم #شهید_عباس_دانشگر
#پاسدار_مدافع_حرم #صلوات
۱۸۵ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش دوم
محبت شهید به برادران
...از نیشابور حرکت کردیم و یکبهیک شهرها را پشتسر گذاشتیم. من پشت فرمان بودم که تابلوی ۴۰ کیلومتر تا شهر سمنان را دیدم. با آقای غلامی که رانندۀ ماشین دیگر بود، تماس گرفتم. قدری از ماشین ما جلوتر بود. گفتم: «داریم به سمنان نزدیک میشیم. من بچههای ماشین خودمان رو راضی کردم. همگی دوست دارن مزار شهید عباس دانشگر رو زیارت کنن. شما نظرتون چیه؟» آقای غلامی گفت: «بچهها عجله دارن. بذار توی مسیر برگشت حتماً میریم. کمی اصرار کردم؛ ولی فایده نداشت. سفر ما گروهی بود و من باید تابع جمع میبودم. برخلاف میل باطنیام، قبول کردم. دلم شکست؛ طوری که دیگر قادر به رانندگی نبودم. جای خودم را به یکی از دوستان دادم تا بقیۀ راه را او رانندگی کند. در صندلی عقب نشستم و مشغول درددل با شهید عباس شدم. عکس او را که همراه خودم آورده بودم از لای کتاب آخرین نماز در حلب بیرون آوردم و مشغول صحبت با او شدم. بیست دقیقه از تماسم با آقای غلامی نگذشته بود که گوشیام زنگ خورد. دوباره خودش بود. گفت ماشینش مشکل فنی پیدا کرده. بهتر است به تعمیرکار نشانش بدهد تا خیالش جمع بشود. گفت: «شما راهتون رو ادامه بدید. ما خودمون رو به شما میرسانیم.» با شنیدن این حرف در دلم شور و هیجانی ایجاد شده بود و لبخندی بر لبم نشسته بود. گفتم: «ما الان نزدیک ورودی شهر سمنانیم. حالا که اینطوره، تا موقعی که شما ماشین رو ببرید تعمیرگاه، ما هم میریم مزار شهید عباس.» گفت: «تو که نمیدونی امامزاده کجای شهره. شاید راه دور باشه و خیلی معطل بشید.» گفتم: «اتلاف وقت نمیکنیم...
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
۲۳۱ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش سوم
محبت شهید به خواهران
... آرزو دارم روزی بیایم سمنان زیارت آرامگاهش. الان هم گرفتاری توی زندگیام هست. به او متوسل شدم. انشاءالله که حل میشود. او نقطۀ اتصال به خدا و اولیای الهی است. عکس او را گذاشتهام پسزمینۀ گوشیام و هروقت گوشی را دستم میگیرم و میبینمش، بهش سلام میدهم و انرژی میگیرم. در فضاهای مجازی هم از صحبتهای شهید و عکسهایش میگذارم تا یاد او را زنده نگهدارم. شهید را عین یک برادر تنی دوست دارم و همیشه به یادشم. امیدوارم لیاقت خواهریاش را داشته باشم. این شهید دست هزاران جوان مثل من را گرفته و راه درست را نشانشان داده... رسالت زندگی ۲۳سالۀ شهید عباس تنها نایل شدن به مقام شهادت نبود؛ رسالت زندگی اندک شهید دستگیری جوانهایی مثل من تا آخر عمر و نهتنها در این جهان مادی بلکه در آخرت هم است. این حرفها شعار نیست و واقعیت است. شهید زنده است و بین ما حضور دارد. همیشه حضورش را در زندگیام احساس میکنم که ایستاده و بهم لبخند میزند.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
۲۶۶ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش چهارم
🔶️محبت شهید به خویشاوندان
🔹مادر بزرگوار شهید :
سر مزار فرزندم بودم. خانمی جلو آمد و بعد از احوالپرسی گفت: «شما مادر شهید هستید؟»
گفتم: «بله.»
گفت: «من رؤیای صادقهای دیدم. میخوام براتون تعریف کنم.» اول قبر پدرش را به من نشان داد که کمی آنطرفتر از مزار عباس بود. گفت: «من ساکن تهران هستم. هر چند ماه یک بار به اینجا میآم و برای پدرم فاتحهای میخونم و امامزاده علیاشرف(ع) رو هم زیارت میکنم. یه شب در عالم رؤیا دیدم جوونی بلندقامت و رعنا به من گفت: شما که سر مزار پدرت میآی، چند قدم اونطرفتر سری به ما هم بزن. گفتم: شما کی هستید؟ گفت: عباس دانشگر هستم. وقتی از خواب بیدار شدم، هرچه فکر کردم یادم نمیاومد که مزاری رو به این نام دیده باشم. اسم عباس دانشگر رو هم تا به حال نشنیده بودم. دیدن این خواب خیلی برام عجیب بود. با خودم گفتم: اینسری که به سمنان برم، باید برم جستوجو کنم تا ببینم چنین مزاری با این نام هست یا نه. اومدم سمنان و در اولین فرصت به امامزاده رفتم. بین مزارهای اطراف جستوجو کردم. مزارش رو پیدا کردم. اونجا بود که تازه فهمیدم جوونی که به خوابم اومده بود، یه شهیده. یه شهید مدافع حرم. عجیب بود. مزار این شهید چهار-پنجمتری مزار پدرم بود؛ درست همون چیزی که شهید توی خواب به من گفته بود.
بعد از این اتفاق، متوجه شدم شهید به من نظر لطف و محبت داشته و من رو انتخاب کرده. از اون روز علاقۀ من به شهدا بیشتر شد و هربار که سر مزار پدرم میآم، سر مزار شهدا ازجمله شهید عباس میرم و فاتحه میخونم.»
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
هدایت شده از •﴿مڪٺبشھێـد؏ـبآسدآݩشـگࢪ﴾•
۲۶۸ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش چهارم
محبت شهید به خویشاوندان
🔹خانم نظری از بستگان شهید:
یک روز به امامزاده علیاشرف(ع) رفتم. بعد از زیارت امامزاده و شهدا و اهل قبور، به سر مزار شهید عباس دانشگر رفتم و فاتحه خواندم. بهش گفتم: «شنیدم تو حاجت میدی؛ ولی من باور نمیکنم. من یه حاجت دارم یک ساله درخواست و التماس میکنم و حاجتم برآورده نمیشه.»
موقع خداحافظی از امامزاده دوباره از دور گفتم: «عباسجان، از محبتهایی که شما به مردم دارید برای من سخته قبول کنم.» همان شب در عالم رؤیا عباس را دیدم. به من گفت: «شما که باور ندارید، چرا سر مزارم اومدید؟ پس باور دارید.» در خواب یک سکه به من داد. وقتی بیدار شدم، بسیار شرمنده شدم که با آن لحن با شهید صحبت کردم. فردای آن روز دعایی که یک سال دنبال آن بودم، به مرز اجابت رسید. یقین کردم که شهدا حرف ما را میشنوند.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
۱۱ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ پایان پیشگفتار
... در ادامه از سرور و استاد گرامیام، حجتالاسلاموالمسلمین دکتر احمد انصاریان استاد حوزه و دانشگاه تشکر میکنم که نقطهنظرات و راهنماییهایشان راهگشا بود. همچنین، از همۀ برادران ارجمند و خواهران گرامی و جوانان و نوجوانان عزیز که در فضای مجازی برای زنده نگه داشتن راه و آرمانهای بلند شهدا در سراسر کشور زحمت میکشند و عزیزانی که بهطور گمنام و ناشناخته در فضای مجازی یا در مساجد و یا در پایگاههای مقاومت بسیج بهطور گسترده در معرفی شهید به نسل جوان فعالیت کردند، از صمیم قلب تقدیر و تشکر میکنم. وظیفه میدانم از آقایان نادر حیدری (تهران)، محمدرضا جهانشیر (سمنان)، مهدی قهرمانی (همدان)، مهدی آخوندی (خراسان رضوی)؛ و سرکار خانم طلایینژاد (خراسان رضوی)، سرکار خانم احمدیان (تهران) و سرکار خانم اکبری (ایلام) که در دو سال گذشته فعالیت چشمگیری در معرفی شهید در بین جوانان داشتهاند، قدردانی و سپاسگزاری کنم. امیدوارم خدای سبحان به همۀ دوستان و عزیزانی که در مسیر تحقق آرمانهای بلند امامین انقلاب اسلامی و شهدا شبانهروزی تلاش میکنند، پاداشی همسنگ شهدا مرحمت فرماید، انشاءالله.
مؤمن دانشگر، پدر شهید
20 آبان 1401.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل الفرجهم 🌸
اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
۲۱ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش اول
محبت شهید به همکاران
🔹سیدیاسین موسوی:
در مراسم یادوارۀ شهید عشریه بودم که ناگاه خبر شهادت عباس رسید. همه بهتزده شدیم. به ما گفته شد تا خبر قطعی نشده، جایی نگویید.
فردا اول صبح وارد دانشگاه امامحسین(علیهالسلام) شدم. جلوی در عکس عباس را دیدم. حجله گذاشته بودند. مداحی مدافعان حرم پخش میشد.
مدتها با عباس زندگی کرده بودم. با عباس دورۀ آموزشی بودم. در اردوهای مختلف با او بودم. در شرایط مختلف. در گرما و سرما... خاطرات یکییکی در ذهنم مرور میشد. گریه امانم نمیداد. سراسیمه بهسمت دفتر تربیت جهادی رفتم. دیدم دوستان زودتر از من به دفتر سردار اباذری رفتهاند. در دفتر سردار همه گریه میکردند.
فضای اتاق عباس پر از حسرت و آه و ناله شده بود. آن روز اتاق عباس احتیاج به روضهخوان نداشت. دیدن صندلی خالیاش روضه بود. هرکه وارد میشد، اشکش جاری بود.
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم