#کتابخونی
#خاکهای_نرم_کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
هدیه های شخصی
#قسمت_صد_و_سیزده
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
لبخندی زد و گفت :«آره اومدم که هم خودت رو ببرم هم ماشین رو»
منتظر جواب نماند زد پشت شانه ام و گفت :«زود حاضر شوکه بریم»
دیدم کم کم قضیه دارد جدی میشود. پرسیدم: «کجا؟»
«همین قدر بدون که چند ساعتی کار داریم.»
به شوخی گفتم:« بابا ما همه اش چهار روز مرخصی داریم همینم به مون نمی بینی که یک استراحتی بکنیم؟»
بلند شد. دست مرا هم گرفت و بلند کرد با خنده گفت:« این حرف ها رو بگذار کنار زود باش که دیر میشه.»
سریع حاضر شدم و با هم راه افتادیم
بین راه از چند تا فروشگاه سر زدیم چیزهای زیادی خرید همه راهم می داد کادو می کردند بار آخر که سوارماشین شدیم و راه افتادیم «بالاخره می گی کجا می خوایم بریم حاجی یا نه؟»
لبخندی زد و گفت: «می ریم دیدن شهدا.»
«دیدن شهدا؟!»
«در اصل می ریم دیدن خانواده های شهدا، به هر حال اونا هم بوی شهدا رو میدن می دونی که روح شهید متوجه ی خانواده اش هست در حقیقت ما به دیدن خود شهدا می ریم».....
گردان ما چند تا شهید داده بود. آن روز به خانواده ی تک تکشان سر زدیم. تو هر خانه
هم می رفتیم عبدالحسین به یکی از بستگان نزدیک شهید، یکی از آن هدیه ها را می داد.
کارمان تا غروب طول کشید و هنوز هم تمام نشده بود اذان مغرب را که گفتند تو یکی از محله های جنوب شهر مشهد بودیم رفتیم مسجد همان محل نماز را به جماعت خواندیم بعد از نماز و مختصری تعقیبات داشتم آماده ی رفتن می شدم که یکدفعه عبدالحسین گفت: «الهی به امیدتو!»
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#کانون_میثاق_با_افلاکیان
🌷@kanoon_misagh
🌷@kanoonnews
#کتابخونی
#خاکهای_نرم_کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
هدیه های شخصی
#قسمت_صد_و_چهارده
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
گفت و بلند شد یکراست رفت پهلوی پیش نماز چند لحظه ای کنارش نشست نمی دانم به هم چه گفتند و چه شنیدند ولی دیدم یکهو بلند شدند آن روحانی ،عبدالحسین را گرم تحویل گرفته بود و احترامش را خیلی داشت با هم رفتند پای تریبون آقای روحانی رو کرد به جمعیت و بعد از گفتن مقدماتی ادامه داد: امشب افتخار این رو داریم که خدمت یکی از فرماندهان عزیز جبهه و جنگ هستیم؛ حاج آقا برونسی که حتماً از دلاور مردی های ایشان شنیده اید.»
همهمه ای از بین جمعیت بلند شد و بعد هم صلوات فرستادند.
عبدالحسین،خونسرد و آرام ایستاده بود.
«این افتخار دیگه رو هم داریم که از صحبت های این رزمنده ی عزیز استفاده کنیم و ان شاءالله همه مون بهره ببریم.»
جمعیت دوباره صلوات فرستادند عبدالحسین رفت پشت تریبون بعد از مقدماتی بنا گذاشت به صحبت از جبهه و جنگ گفت و از این که نباید جبهه ها را خالی گذاشت، خیلی پر شور حرف می زدو مسلط.. بی اختیار یاد لحظه های قبل از عملیات افتاده بودم و یاد حال وهوای ،عبدالحسین وقتی که تو نقطه رهایی " ۱ " سخنرانی می کرد برای بچه ها. واقعاً نقطه ی رهایی، نقطه ی رهایی می شد از دنیا و از تمام تعلقات دنیایی؛ اثر صحبت او.
تو آن لحظه ها وقتی به خودم آمدم دیدم عبدالحسین رفته تو فاز معنویات و دیدم مسجد یکپارچه شور و هیجان شده. تأثیر صحبتش، تو چهره ی خیلی ها واضح و آشکار بود.
خوب یادم هست بعد از سخنرانی خیلی ها مخصوصاً جوان ها بلند شدند همان جا ثبت نام کردند برای رفتن به جبهه ها بعضی ها شان حتی بعداً جذب سپاه شدند.
آخر شب وقتی برمی گشتیم خانه، به اش گفتم:« حاج آقا شما چرا درخواست ماشین نمی کنید برای این جور کارها؟»
خندید و گفت:« می خوام اجری هم به شما برسه.»
گفتم: «لااقل هدیه هایی رو که به خانواده شهدا می دین پولش رو که میشه از سپاه گرفت.»
پاورقی
۱- آخرین محلی که رزمندگان اسلام در آن مستقر می شدند و از آن جا به مواضع دشمن یورش می بردند.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#کانون_میثاق_با_افلاکیان
🌷@kanoon_misagh
🌷@kanoonnews
#کتابخونی
#خاکهای_نرم_کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
هدیه های شخصی
#قسمت_صد_و_پانزده
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
ارزش این کارها به همینه که آدم از جیب خودش مایه بگذاره
وقتی این حرف را می زد به حقوق کم او فکر می کردم و به افراد تحت تكلفش " 1 ".
پاورقی
۱- بعدها که بیشتر توفیق همراهی اش را داشتم حتی به شهرستان های دور و نزدیک هم می رفتیم و از خانواده ی شهدا و مفقودین و از مجروحان خبر می گرفتیم بعضی وقت ها اگر ماشین من خراب می شد یکی دیگر از رفقا را پیدا می کرد و با وسیله ی شخصی و هدایای ،شخصی به وظیفه اش، به قول خودش، عمل می کرد.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#کانون_میثاق_با_افلاکیان
🌷@kanoon_misagh
🌷@kanoonnews
#کتابخونی
#خاکهای_نرم_کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
هدیه های شخصی
#قسمت_صد_و_شانزده
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
فرمانده ی تیپ که شد یک ،ماشین اجباراً تحویل گرفت یک راننده هم به اش معرفی کردند و گفتند: «ایشون شبانه روزی هر جا که شما برین باهاتون هستن»
این یکی را قبول نکرد به اش گفتم:« شما گواهینامه که نداری حاجی، پس راننده باید باهات باشه دیگه.» گفت:« تو منطقه که شرعاً عیبی نداره من خودم پشت فرمون بشینم؟»
گفتم: «نه.»
گفت:« پس راننده نمی خوام»
پرسیدم :«تو شهر می خوای چکار کنی؟»
کمی فکر کرد و گفت:« خب حالا این شد یک چیزی،تو شهر چون نمیشه بدون گواهینامه رانندگی کرد، اگرخواستم برم با راننده می رم»
چند وقت بعد که رفتم مشهد یک روز آمد پیشم گفت: «یک فکری برای این گواهینامه ی ما بکن سید.» به خنده گفتم: «شما که دیگه راننده داری حاج آقا، گواهینامه می خوای چکار؟»
«همه ی مشکل همین جاست که یک راننده بند من شده، اونم راننده ای که حقوق بیت المال رو می گیره و مخارج دیگه هم زیاد داره»
خواستم باب مزاح را باز کرده باشم .گفتم:« خب این بالاخره حق یک فرمانده ی تیپ هست.»
گفت: «شوخی نکن سید! همین ماشینش هم که دست منه، برام خیلی سنگینه، می ترسم قیامت نتونم جواب بدم چه برسه به راننده.» " ۱ ".
تصمیمش جدی بود و مو لای درزش نمی رفت پرسیدم :«حالا شما چند روز مرخصی داری؟»
«هفت هشت روزی»
پاورقی
این در حالی بود که وقتی می آمدمشهد، پول بنزین و روغن و خرجهای دیگر ماشین را از جیب خودش و از حقوق شخصی می داد.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#کانون_میثاق_با_افلاکیان
🌷@kanoon_misagh
🌷@kanoonnews
#کتابخونی
#خاکهای_نرم_کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
هدیه های شخصی
#قسمت_صد_و_هفده
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
کمی فکر کردم و گفتم: «مشکل بشه کاری کرد "۱". ولی حالا توکل بر خدا می ریم ببینیم چی می شه.»
رفتیم اداره ی راهنمایی و رانندگی هر طور بود کارها را روبراه کردیم. خدا خیرشان بدهد دو، سه تا از آن افسرهای خیر و با حال خیلی کمکمان کردند عبدالحسین اول امتحان آئین نامه داد و بعد هم تو شهری و بالاخره به اش گواهینامه را دادند. البته همین هم خودش یک هفته ای طول کشید.
وقتی می خواست راهی جبهه ،بشود برای خداحافظی آمد، بابت گواهینامه ازم تشکر کرد و گفت: «بالاخره این زحمتی رو که کشیدی بگذار پای بیت المال ان شاء الله خدا خودش اجرت رو بده»
به شوخی و جدی گفتم :«شما هم زیاد سخت می گیری حاج آقا.»
لبخندی زد و حکایتی برام تعریف کرد، حکایت طلحه و زبیر که در زمان خلافت حضرت مولی (سلام الله علیه) رفتند خدمت ایشان که حکومت بگیرند آن وقت حضرت شمع بیت المال را خاموش و شمع شخصی خودشان را روشن کردند طلحه و زبیر هم وقتی موضوع را فهمیدند دیگر حرفی از گرفتن حکومت نزدند و دست از پا درازتر برگشتند.
وقتی این ها را تعریف می کرد لحنش جور خاصی بود آخر حرف هاش با گریه گفت:« خداوند روز قیامت از پول و از اموال خصوصی و حلال انسان، که دسترنج خودشه، حساب می کشه که این پول و اموال رو در چه راهی مصرف کردی؛ چه برسه به بیت المال که یک سر سوزنش حساب داره!»
پاورقی
۱۱- آن وقتها گرفتن گواهینامه مثل حالا آسان نبود،براساس حروف فامیل نوبت بندی می کردند و حداقل سه ماه طول
می کشید تا بشود گواهینامه گرفت.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#کانون_میثاق_با_افلاکیان
🌷@kanoon_misagh
🌷@kanoonnews
#کتابخونی
#خاکهای_نرم_کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
ماشین لباسشویی
#قسمت_صد_و_هجده
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
سید کاظم حسینی
او جبهه ماند و من آمدم مشهد مرخصی، صبح روز بعد رفتم ملک آباد، مقر سپاه، یکی از مسؤولین رده بالا گفت:«به هر کدوم از فرماندهان وسیله ای دادیم یک ماشین لباسشویی هم سهم آقای برونسی شده.»
مکث کرد و ادامه داد:« حالا که ایشون نیست، شما زحمتش رو می کشین که ببرین خونه شون؟»
می دانستم حاجی اگر بود به هیچ عنوان قبول نمی.کرد پیش خودم گفتم:« چی از این بهتر که تا نیست من ترتیب کارو بدم.»
این طوری وقتی خبر دار می شد در مقابل عمل انجام شده قرار می گرفت و دیگر کاری نمی توانست بکند برای همین گفتم:« با کمال میل قبول می کنم»
ماشین لباسشویی را گذاشتم عقب یک وانت و سریع بردم خانه شان.
هرگز آن عصبانیتش یادم نمی رود همین که از موضوع ماشین لباسشویی خبردار شده بود و فهمیده بود ازکجا آب
می خورد یکراست آمد سروقت من.
هیچ وقت آن طور ناراحت و عصبانی ندیده بودمش با صدایی که می لرزید گفت:« شما به چه اجازه به خونه ی من ماشین لباسشویی آوردی؟»
چون انتظار همچین برخوردی را نداشتم پاک هول کرده بودم گفتم:« از طرف بالا به من دستور دادن.»
ناراحت از قبل گفت: «عذر بدتر از گناه!»
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#کانون_میثاق_با_افلاکیان
🌷@kanoon_misagh
🌷@kanoonnews
#کتابخونی
#خاکهای_نرم_کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
ماشین لباسشویی
#قسمت_صد_و_نوزده
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
مکث کرد و خشن ادامه داد:«همین حالا می آی بر می داری می بریش»
کم کم اوضاع و احوال دستم می آمد و به خودم مسلط می.شدم .گفتم:« حالا مگه چی شده که این جوری داری زمین و آسمون رو به هم می دوزی،حاج آقا؟!»
به پرخاش گفت:« مگه من رفتم جنگ که ماشین لباسشویی تو خونه ام بیاد؟»
«بابا یک تیکه ی کوچیک حقت بود به ات دادن»
گفت: «شما می خواین اجر منو از بین ببرین ما برای چیز دیگه ای می ریم جنگ، داریم به وظیفه ی شرعی و دینی عمل می کنیم؛ همین چیزهاست که ممکنه ما رو از مسیر منحرف کنه.»
آهی از ته دل کشید نگاهش را از نگاهم گرفت و خیره ی طرف دیگری شد.
«تازه همین حقوقی رو هم که میگیرم نمی دونم حقم باشه یا نه؛ اصلاً وقتی که می آم مرخصی باید برم کار کنم و خرج زن و بچه رو در بیارم و باز برم جبهه " ۱ . اون وقت شما به خودتون اجازه ی این کارها رو میدین؟! این کار بعید بود از تو، آقا سید.»
آخرش هم زیر بار نرفت محکم و جدی گفت:« خودت اونو آوردی خودت هم می آی می بریش»
من هم زدم به در لجبازی و گفتم:« اون ماشین حق زن و بچه ی شما هست و باید تو خونه بمونه.» خداحافظی کرد و در حال رفتن گفت:« ما به اون دست نمی زنیم تا بیای ببریش»
با خودم گفتم:« هر حرفش رو که گوش کنم این یکی رو گوش نمی کنم.»
پا تو کفش کردم و دیگر نرفتم که ماشین لباسشویی را بیاورم.
خدا رحمتش کند او هم به خانمش گفته بود:«ماشین رو از تو کارتنش در نیاری.»
تا زمان شهادتش همان طور توی کارتن ماند و اصلاً دست نخورد.
مدتها بعد از شهادتش آن را با یک ماشین لباسشویی نوتر عوض کردم و بردم برای زن و بچه اش.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#کانون_میثاق_با_افلاکیان
🌷@kanoon_misagh
🌷@kanoonnews
#کتابخونی
#خاکهای_نرم_کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
سهم خانواده ی من
#قسمت_صد_و_بیست_
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
پاورقی
۱_ نکته ای به خاطرم رسید که حیفم آمد نگویم؛ در همان اوایل انقلاب، سپاه در بدو تشکیلش به افراد حقوق نمی داد. یادم هست این شهید بزرگوار روزها می آمد سپاه و شبها کار می کرد که خرج زندگی و خرج زن و بچه را در بیاورد آن هم کار پر مشقت بنایی، مدتی بعد قرار شد به بچه های سپاه حقوق داده شود. دقیقاً خاطرم هست که می خواستند در ماه به هر نفر هزار تومان بدهند، همان جا عبدالحسین یکی از افرادی بود که بنای ناسازگاری را گذاشت و شروع کرد به اعتراض می گفت:« ما برای پول نیامدیم ،آمدیم که خدمت کنیم به اسلام و انقلاب»
همسر شهید
یک روز با دو تا از همرزمهاش آمده بودند خانه مان آن وقتها هنوز کوی طلاب می نشستیم، خانه کوچک بود و تا دلت بخواهدگرم، فصل تابستان بود و ،عرق همین طور شر و شر از سر و رومان می ریخت.
رفتم آشپزخانه دو تا پارچ آب یخ درست کردم و براشان بردم تو همین بین یکی از دوستهای عبدالحسین سینه ای صاف کرد و گفت: «ببخشین حاج آقا.»
عبدالحسین صورتش را تمام رخ برگرداند طرف او.
«اگر جسارت نباشه می خواستم بگم کولری رو که دادین به اون بنده ی خدا برای خونه ی خودتون که خیلی واجبتر بود.»
یکی دیگر به تأیید حرف او گفت:« آره بابا بچه های شما خیلی گرما میخورن این جا.»
کنجکاو شدم با خودم گفتم:« پس شوهر ماکولر هم تقسیم می کنه!»
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#کانون_میثاق_با_افلاکیان
🌷@kanoon_misagh
🌷@kanoonnews
#کتابخونی
#خاکهای_نرم_کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
شرایط سخت
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
منتظر بودم ببینم عبدالحسین چه می گوید خنده ای کرد و گفت:« این حرف ها چیه شما می زنید؟»
رفیقش گفت:« جدی میگیم حاج آقا.»
باز خندید و گفت:« شوخی نکن بابا جلوی این زنها الان خانم ما باورش میشه و فکر میکنه تمام کولرهای دنیا دست ماست.»
انگار فهمیدند عبدالحسین دوست ندارد راجع به این موضوع صحبت شود دیگر چیزی نگفتند. من هم خیال کولر را از سرم بیرون کردم می دانستم کاری که نباید بکند نمی.کند. از اتاق آمدم بیرون
بعد از شهادتش همان رفیقش می گفت :«اون روز وقتی شما از اتاق رفتین ،بیرون، حاج آقا گفت می شه اون خانواده ای که شهید ،دادن اون مادر شهیدی که جگرش داغ ،هست، تو گرما باشه و بچه های من زیر کولر؟! کولر سهم مادر شهیده، خانواده ی من گرما رو میتونن تحمل کنن از این گذشته خانواده ی من تو انقلاب سهمی ندارن که بخوان کولر بیت المال رو بگیرن»
همسر شهید
این آخری ها چند وقت قبل از شهادتش همیشه یکی از ماشینهای سپاه دستش بود یک بار رفت روستا از مادرش
خبر بگیرد " ۱. آن جا چه گذشت نمی دانم
بعد از شهادتش عروس عمویش تو ،مجلس خیلی بی تابی می کرد حالش هیچ طبیعی نبود. حدس زدم باید خاطره ای از عبدالحسین داشته باشد آن جا که نشد چیزی ازش بپرسم بعداً که رفتیم خانه و او هم آرامتر شده بود، به اش گفتم:« خیلی گریه و زاری می،کردی موضوع چی بود؟»
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#کانون_میثاق_با_افلاکیان
🌷@kanoon_misagh
🌷@kanoonnews
#کتابخونی
#خاکهای_نرم_کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
شرایط سخت
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
باز چشم هاش خیس اشک شد سرش را این طرف و آن طرف تکان داد با ناله گفت:: «این پسر عموی ما چقدر پاک و خوب بود خدا رحمتش کنه»
پرسیدم: «چطور؟»
خاطره ای از همان دفعه که عبدالحسین تنها رفته بودروستا،برام تعریف کرد اولش پرسید:«می دونی که پسرم تو مشهد درس می خوند؟»
سرم را به تأیید حرفش تکان دادم.پی صحبتش را گرفت
تا فهمیدم آقای برونسی با یک ماشین آمده روستا،زود یک بقچه ی نان و کمی گوشت و ماست و چیزهای دیگر آماده کردم همه را آوردم پیش خدا بیامرز شوهرت، برای اینکه خاطر جمع بشوم ازش پرسیدم: «شما بر می گردین مشهد؟»
گفت: «اتفاقاً همین الان دارم میرم کار دارین مشهد؟»
به خرت و پرت هایی که دستم بود،اشاره کردم و گفتم:«بی زحمت همین ها رو بگذارین عقب ماشین و ببرین برای پسرم»
چند لحظه ای ساکت ماند و چیزی نگفت:« بعد سرش را بلند کرد گاراژ ده را نشانم داد و گفت: «همین الان یک اتوبوس داره میره مشهد بده به راننده تا برات ببره.»
من اصلاً ماتم برد!شاید انتظاری که نداشتم شنیدن همچین جوابی بود،خودش با مهربانی گفت:«کرایه رو هم من میدم وقتی هم که رسیدم مشهد،خودم می رم به پسرت می گم بره گاراژ اون جا و جنس ها رو تحویل بگیره.»
پاورقی
۱- از وقتی پدرش مرحوم شده بودبیشتر از قبل می رفت روستا و به مادرش سرمی زد.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#کانون_میثاق_با_افلاکیان
🌷@kanoon_misagh
🌷@kanoonnews
#کتابخونی
#خاکهای_نرم_کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
شرایط سخت
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
با چشم های گرد شده ام گفتم:« خب
شماکه ماشین داری پسر عمو دیگه چرا بدیم گاراژ؟!»
خیلی جدی گفت:« این ماشین مال بیت الماله.»
خونسرد گفتم :«خب باشه.»
گفت: «من حق دارم که با این ماشین بیام روستا و فقط از مادرم خبر بگیرم همین قدر سهم دارم نه بیشتر.»
هر کار می کردم مسأله برام حل شود نمی شد. او هم انگار فهمید.
گفت: «اگر بخوام برای بچه ی شما گوشت و نان ،ببرم فردای قیامت باید حساب پس بدم اون هم چه حسابی!»
خدا بیامورز با ناراحتی گفت:« باید جواب تک تک مردم این کشور رو بدم!»
آن موقع این حرف ها حالی ام نمی شد.
از این که خراب شده بودم و روم زمین خورده بود دلم بدجوری می.جوشید با ناراحتی گفتم:«لااقل برای خودت ببر»
گفت:«برای خودم هم اگر خواستم یا با اتوبوس های گاراژ می فرستم یا هم که بعداً با ماشین شخصی می آم می برم»
حرف هاش به این جا که رسید، باز گریه اش گرفت..
«اگر همون جا می فهمیدم آقای برونسی داره چکار می کنه خودم رو به پاش مینداختم ولی حیف که دیر فهمیدم.»....
یک بار یکی از بچه های خودمان درست یادم نیست دستش شکست یا بلای دیگری سرش آمد، فقط می دانم بایدسریع می رساندیمش بیمارستان، تو آن شرایط سخت ،هم به ماشین بیت المال که جلوی خانه بود، دست نزد سریع رفت یک تاکسی گرفت و مشکل وسیله را حل کرد؛ تا این حد در استفاده از اموال عمومی دقیق و حساس بود!
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#کانون_میثاق_با_افلاکیان
🌷@kanoon_misagh
🌷@kanoonnews
#کتابخونی
#خاکهای_نرم_کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
جعبه های خالی
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
همسر شهید
بعد یکی از عملیات ها آمد مرخصی در را که به روش باز کردم ،چشمم افتاد به دو تا جعبه، از این جعبه های خالی مهمات بود آوردشان تو،بعد از سلام و احوالپرسی به جعبه ها اشاره کردم و پرسیدم :«این ها رو برای چی آوردین؟»
گفت: «آوردم که بچه ها دفتر و کتابشون رو بگذارن توش»
موقعی که جعبه ها را از ماشین می گذاشته ،پایین یکی از زن های همسایه هم دیده بود. بعداً به ام گفت:«آقای برونسی انگار این سری دست پر اومدن.»
منظورش را نگرفتم من و منّی کرد و به اشاره گفت: «جعبه ها..»
تا اسم جعبه را آورد معنی دست پربودن را فهمیدم تو جوابش گفتم:«اون جعبه ها خالی بودن!»
گفت:«ازما دیگه نمی خوادپنهان کنید بالاخره حاج آقاتون هرچی بوده آوردن»....
وقتی رفتم خانه، ناراحت و دلخور به عبدالحسین گفتم:«کاش همون جعبه ها رو نشون بعضی از این همسایه ها می دادین»
با آن قیافه ی بشاش و با طراوتش به شوخی گفت:«:حتماً باز کسی چیزی گفته و حاج خانم ما رو ناراحت کرده.»
دلخورتر از قبل گفتم:« یکی از زن های همسایه فکر کرده شما تو این جعبه ها چیزی قایم کردی و آوردی خونه.»
با خنده گفت:« این ها یک مشت فکر و خیالاته شما که از این حرف ها نباید ناراحتی بشی»
بلندگفتم:«نباید ناراحت بشم؟!»
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#کانون_میثاق_با_افلاکیان
🌷@kanoon_misagh
🌷@kanoonnews