#مسیر_معروف🍃
#خواندنی👌
✍یک بار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت.
ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یکجا ندیده بودیم🤭، یکی یکی آنها را سوراخ می کردیم،آبش را می خوردیم و بقیه اش را دور می ریختیم.🤧
در همین حین، حاج همت با رضا چراغی داشتند عبور می کردند.🤕
پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود.وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوتها افتاد، جلو آمد و گفت:" برادر🙂، می شود یک عکس با هم بیندازیم!"🤔
گفتم:" اختیار دارید حاج آقا، ما افتخار می کنیم".🤗
کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم. بعد بلند شد، تشکر کرد و گفت:" خسته نباشید،😊 فقط یک سئوال داشتم☺️
گفتم:" بفرمایید حاج آقا".😌
گفت:" چرا کمپوتها را اینطور باز می کنید؟"🤔
گفتم:" آخر حاج آقا، نمی شود که همه اش را بخوریم."
در حالی که راه افتاد برود، خنده ای کرد 🙂و با دست به شانه ام زد و گفت:" برادر من، مجبور نیستی که همه اش را بخوری".😇
بدون اینکه صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم.😔
بعد از رفتن او، فهمیدم که او از اول می خواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش کشیده بود....!!!🙃
💠@Kanoon_hayat🌱
💠@kanoon_misagh