🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#تنها_زیر_باران🌧
#قسمت_هفتاد_هفتم(۲)
💠( به روایت؛ احمد فتوحی؛
جانشین فرماندهی لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) )
🔸 فوری از سنگر خارج شدیم و پریدیم توی کانال. اوضاع هر لحظه وخیم تر می شد. سید جلال طباطبایی رفته بود در سنگر نماز بخواند. داد زدم و گفتم:(( بیا بیرون، الان می زننت.)) می دانستم تانک ها که بیایند، برای تضعیف روحیه مان هم که شده، اول سنگرهای شاخص را می زنند. سید جلال از هولش نفهمید چطور پرید داخل کانال. هنوز جاگیر نشده بود که گلوله ی تانک، سنگر را تکه تکه کرد و فرستاد هوا. یک ترکش بزرگ، سهم سیدجلال شد. کف دستش طوری شکاف برداشت که انگار ساطور خورده بود، فرستادمش عقب.نیروهای پیاده ی دشمن، در سایه ی تانک ها به پانصد متریمان رسیدند. مقر حصیری، لبه ی جلویی منطقه ی نبرد شده بود. با تیر کلاش به جان هم افتادیم. عراقی ها کامیونی را که در کانال چپ کرده بود منفجر کردند. به خیالشان می خواستند وحشت در دلمان بیندازند. یکی از بچه ها آر. پی .جی به دوش گرفت و ماشه را چکاند. تانک دشمن نعره ای کشید و شعله ی زرد و دود سیاه از سرش بلند شد. دژ داشت در خرمنی از آتش می سوخت. از دور حسن الله دادی را دیدم که میرجانی مسئول اطلاعات لشکر را کول گرفته بود و زیر دید بعثی ها با چه فلاکتی می آمد. پای میرجانی آش ولاش شده بود. حرف را به زحمت از گلویش بیرون ریخت.
- کسی جلو نمونده، بیا بریم.
نگاهی به چهره ی زرد و بی رمقش انداختم و گفتم:(( شما برید، من هستم.ولی مهدی رو دیدید، بهش بگید اوضاع اینجا چطوره. بگید دوتا تیربار گذاشتیم و داریم سینه به سینه می جنگیم.)) دردمند، سری تکان داد و حسن راه افتاد. صدای بی سیم درآمد. آنتن را بالا دادم و گوشی را برداشتم. مهدی پشت خط بود. خواستم وضعیت بدهم که گلوله خورد لب کانال. دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به خودم آمدم، موج انفجار پرتم کرده بود کف کانال. نفسم بالا نمی آمد. درد، صورتم را درهم فرو می برد. کشاله ی ران و کمرم ترکش خورده بودند و زخم عمیقی داشتند. خون از زیر لباس هایم گل کرد.نتوانستم بمانم. با هر مکافاتی بود، ترک موتور غلام رضا جعفری نشستم و برگشتم عقب. در راه، شیخ حسنی، مسئول تامین لشکر را دیدیم. با تویوتا روی دژ جلو آمده بود تا مرا برگرداند. تانک ها مستقیم می زدند. نتوانست جلوتر بیاید. داشت دور می زد که گلوله ی تانک ماشینش را نشانه رفت و پیش چشممان در آتش سوخت. هنوز به بیمارستان نرسیده، خبر حسن پور را هم دادند. تیر دشمن چند روز پیش، سرش را انتخاب کرد؛ در بیمارستان شهید شده بود. جواد دل آذر هم بعد من ترکش به شکمش خورده بود و از تنور پر حرارت جنگ در جزیره برگشته بود.
🔸 از روزی که مجروح شدم، تا زمانی که تب عملیات فروکش کرد، نزدیک به سه هفته طول کشید. مهدی در تمام این مدت با نیروهای کمی که دوروبرش مانده بودند، در جزیره ی جنوبی مقاومت کرده بود.
نوروز ۱۳۶۳، تنها عید سال های جنگ بود که خانه بودم. چند روز بعد سال تحویل، مهدی به عیادتم آمد. خستگی را می شد در صورتش دید، اما لبخندی زد که به چهره اش ملاحت و آرامش می داد. دست نوازش به سرم کشید و گرم احوالم را پرسید. وقتی خواستم از عملیات بگوید، غم در نگاه امید آفرینش دوید. با لحنی گرفته گفت: (( احمد، توی جزیره خیلی تنها شدم، اما اون چیزی که گرم نگهم داشت، فرمان امام بود. زمانی که فهمیدم امام فرمودن جزایر هر طور شده باید حفظ بشه، از همه چیز گذشتم.آرزوم بود همون جا شهید بشم و روی زمین بیفتم تا با جسدم یک متر از خاک جزیره رو حفظ کنم.))
⏪#ادامه_دارد...
_🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#تنها_زیر_باران🌧
#قسمت_هفتاد_هشتم
💠( به روایت؛ مهدی صباغی؛
مسئول واحد آموزش لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) )
🔸 وقتی چشم باز کردم، خودم را در بیمارستان ۵۰۲ ارتش دیدم. تازه از کما بیرون آمده بودم. همین دو هفته پیش بود که زیر آتش پُرزور دشمن در جزیره ی جنوبی، یک ترکش نان و آب دار آمد و خورد به شکمم. تمام تنم سوخت و داغ شد. درد می چرخید و به همه جا سر می زد. شکاف عمیق ترکش، روده هایم را بیرون ریخته بود. دستم را جلوی زخم گذاشتم. گرمی و خیسی خون، سر انگشتانم را پر کرد. کم کم ضعف در رگ و پی ام خزید. پرده ای از تاریکی، سوی چشم هایم را گرفت. صداهای دوربرم کم رنگ شد و همه چیز در سیاهی فرو رفت.
🔸 روی تخت دراز کشیده بودم. روده هایم را عمل کرده بودند و جای بخیه ها سیم می کشید. چندتا لوله به بدنم وصل بود. تکان که می خوردم، درد در شکمم می پیچید و تا بیخ گلویم تیر می کشید. هنوز رو به راه نبودم. صدای جرو بحث در راهروی بیمارستان پیچیده بود.
- چه خبرته آقا! چرا داد و بیداد راه انداختی؟ اینجا بیمارستانه.
- من که چیزی نگفتم. فقط می گم باید به مجروحای ما ویژه رسیدگی کنید. آخه آقا مهدی گفته.
-آقا مهدی کیه دیگه؟
- آقا مهدی زین الدین، فرمانده ی لشکر ۱۷.
صدا، صدای محسن بلندیان بود. از نیروهای بهداری لشکر که داشت با پرستارها بگو مگو می کرد. آقا مهدی فرستاده بود بیاید و اوضاع درمانی مجروح هایی را که در آن بیمارستان بستری بودند، پیگیری کند. چند روز بعد هم خودش آمد. آمدنش خیلی توی روحیه ام تاثیر گذاشت. آقا مهدی برای ما فقط یک فرمانده نبود، از برادر بهمان نزدیک تر بود؛ نور چشممان بود؛ پاره ی تنمان بود. وقتی نگاه به چهره اش می کردیم، لذت می بردیم.ذکر می گفتیم و صلوات می فرستادیم. دلمان برایش ضعف می رفت. افتخار می کردیم نیرویش هستیم. به زور خودم را روی تخت تکان دادم تا بتوانم بنشینم. اول صورتم را بوسید و بعد کنار تخت ایستاد. گفت:(( اون روز وقتی آوردنت بیهوش بودی، اومدم بالای سرت. با اون زخمی که داشتی، فکر نمی کردم زنده بمونی. خداروشکر. خوشحالم که زنده ای.))
🔸 از بیمارستان که مرخص شدم، پزشک معالج تشخیص داد مدتی استراحت کنم. داشتم دوران نقاهت را سپری می کردم که آمد قزوین خانه مان. برای عیادت آمده بود، ولی سرزده آمدن، آن هم با ماشین خودش از منطقه، نشان می داد تمام ماجرا این نیست. چند جمله ای که صحبت کردیم، نیتش را با زبان خودش گفت:(( اومدم ببرمت منطقه. بسه هر چی استراحت کردی. رنگ و روت هم که الحمدلله باز شده. پاشو یواش یواش لباسات رو بپوش که باید بریم. کلی کار داریم. پاشو دیگه.)) یکّه خوردم. انتظار داشتم ازم بخواهد برگردم، اما نه همان روز و همان ساعت. با تعجب گفتم:(( الان بریم آقا مهدی؟ من هنوز زخمم خوب نشده، بخیه داره. هر روز باید پانسمانش رو عوض کنم.)) چپ چپ نگاهم کرد و با لحنی که بیشتر شوخی بود تا جدی، گفت:(( تو دیگه چه جور رزمنده ای هستی؟ پاشو بابا. این قدر ناز نکن. اونجا مگه بهداری نداریم؟)) هر دو از اتاق بیرون آمدیم. آقا مهدی رفت توی حیاط و منتظر ماند، من هم رفتم تا لباس بپوشم. خواستم از پدرم خدا حافظی کنم که پرسید:(( کجا به سلامتی؟))
- دارم می رم منطقه.
🔸 چشم هایش از تعجب گرد شد و گفت:(( منطقه! با این حال و روز می ری کار دست خودت می دی.)) بعد انگار که چیزی دستگیرش شده باشد، گفت:(( هان! نکنه این بنده خدا فرمانده ت اومده ببردت؟)) دنبالم تا حیاط آمد. رو به آقا مهدی کرد و گفت:(( این بچه تازه جون گرفته، تنش هنوز زخم و زاره. بذارید بهتر بشه، خودم راهیش می کنم.)) وقتی حرف های پدرم تمام شد، آقا مهدی که نگاهش را پایین انداخته بود و فقط گوش می داد، چشم چرخاند و نگاهش کرد. لبخندی زد و با لحن گرم و گیرایش گفت:(( حاج آقا نگران نباش. هیچ اتفاقی نمی افته. بچه ات رو بسپار به خدا. )) بعد هم پیشانی اش را بوسید.
⏪#ادامه_دارد...
_🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#تنها_زیر_باران🌧
#قسمت_هفتاد_نهم
💠( به روایت؛ مجید آئینه؛
مسئول واحد ادوات لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) )
🔸 تازه چرتم برده بود که با صدای تلفن قورباغه ای از جا پریدم. گوشی را برداشتم. اسماعیل صادقی بود. بعد سلام گفت:(( زود پاشو بیا کانکس آقا مهدی، کارت داریم.)) خمیازه ای کشیدم و تنم را کش و قوس دادم. چشم هایم را مالیدم و رفتم سمت در. در را که باز کردم، موجی از هوای داغ خورد توی صورتم. ظلِ گرما، آن بیرون کم از جهنم نداشت. خورشید دستان پر حرارتش را دور بیابان دار خوین حلقه کرده بود و می تابید. از کانکس ادوات تا کانکس آقا مهدی دویست سیصدمتر فاصله بود. قدم هایم را تند برمی داشتم تا زودتر از تیغ آفتاب خردادماه که داشت مغزم را می جوشاند خلاص شوم. وقتی رسیدم، دیدم آقا مهدی و اسماعیل نشسته اند. سلام کردم و گفتم:(( در خدمتم. امر بفرمایید.)) اسماعیل بدون ذره ای مقدمه چینی گفت:(( حج می ری؟)) من که هنوز گیج چرتِ ناغافل پاره شده ام بودم، فقط نگاهش کردم. دوباره پرسید:(( پیش خدا می ری؟)) توی دلم گفتم:(( یا خدا، این بار چه خوابی برامون دیدن؟ این چه ماموریتیه که زنده برنمی گردیم؟))
🔸 صدای اسماعیل روی افکارم خط کشید.
- کجایی بابا؟ چرا جواب نمی دی؟ می ری مکه یا نه؟
تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار است. می خواستم بگویم:(( سر ظهری بازیت گرفته؟ همون اول اصل حرفت رو بزن)) که نگفتم. پرسیدم:(( چرا خودت نمی ری؟)) خدا بیامرز ادبیات خاص خودش را داشت. شیرین حرف می زد.
خیلی هم حاضر جواب بود.برگشت و با شوخی گفت:(( به تو چه؟ مگه وکیل وصی منی؟ نمی خوام برم.)) من که هنوز باورم نمی شد سفرِ خانه ی خدا قسمتم شده باشد، دستی به صورتم کشیدم و گفتم:(( اصلا چرا آقا مهدی نمی ره؟)) از وقتی که پا گذاشتم توی اتاق، آقا مهدی غیر از جواب سلام، حرفی نزد. فقط یک گوشه نشسته بود، گفت و شنود من و اسماعیل را تماشا می کرد و می خندید. تا گفتم چرا آقا مهدی نمی ره، تکانی به خودش داد و گفت:(( من فعلاً نمی رم.)) بعد مصمم و جدی ادامه داد:(( ولی اگه قرار باشه یه روزی برم خونه ی خدا، با تانک می رم. این تعارفا رو بذار کنار، می ری مکه یا نه؟)) از خدا خواسته گفتم:(( چرا نرم. معلومه که می رم، ولی مگه عملیات نداریم؟ نمی شه که گذاشت و رفت.)) نگرانی ام را که دید، گفت: (( فکر عملیات رو نکن. جانشینت که هست، کارها رو بسپار بهش برو.)) همه چیز داشت جور می شد، فقط مانده بود یک مشکل؛ پول این سفر را نداشتم. وقتی گفتم پول ندارم، یک لبخند تو دل برو که صورتش را از همیشه خواستنی تر کرد، آمد روی لب هایش و گفت: (( اینکه مشکلی نیست، خودم بهت قرض می دم.)) بعد زد به شوخی:(( فقط نری حاجی حاجی مکه، برگشتی باید قرضت رو بدیا.)) هر سه مان خندیدیم.
🔸 از ثبت نام تا سفر به خانه ی خدا خیلی طول نکشید؛ سفری که خاطرات دل چسبش هنوز هم در خاطرم مانده. وقتی برگشتم، دلم می خواست قبل از همه، آقا مهدی را ببینم. ساکم را گذاشتم کانکس ادوات، رفتم سمت کانکس فرماندهی، آنجا نبود. سراغش را که گرفتم، گفتند رفته سرکشی از بچه های آموزش. توی محوطه دیدمش. کارش تمام شده بود و داشت برمی گشت. از دور تا نگاهش به من افتاد، دوان دوان آمد سمتم. انگار که سال هاست همدیگر را ندیده ایم. آغوش باز کرد و محکم بغلم گرفت. صورتم را بوسید و گفت:(( حاجی زیارت قبول، رسیدن به خیر.))
🔸 تکرار خاطره ی آن روز، هربار قلبم را به تپش می اندازد، سینه ام را داغ می کند و این داغی، یک گلوله انرژی می شود و مثل خون می دود توی رگ هایم.
⏪#ادامه_دارد...
_🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#تنها_زیر_باران🌧
#قسمت_هشتاد(۱)
💠( به روایت؛ مهدی صباغی ؛
مسئول واحد آموزش لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) )
🔸 - همه باید از برادر صباغ تبعیت کنید.
این را در جلسه ای گفت که همه ی فرمانده گردان ها و مسئول واحدهای لشکر نشسته بودند. قرار بود نیروها را برای آموزش ببریم سد دز. قبل از جلسه باهم صحبت کردیم و مسئولیت همه چیز را به من سپرد که مسئول آموزش لشکر بودم.
- چند وقت دیگه عملیاته. نیروها باید خوب آب دیده بشن و بدناشون ورزیده بشه که توی عملیات کم نیارن. تا می تونی بهشون سخت بگیر و فشار بیار.منم این چند وقت سر نمی زنم که مبادا ازم بخوان آموزشا آسون تر بشه. تو هم فقط هر وقت کار ضروری پیش اومد، تماس بگیر.
- از همان روزی که نیروها در اردوگاه مستقر شدند، آموزش را شروع کردیم؛ یک دوره ی سخت و فشرده. از آموزش های عمومی و نیمه تخصصی سلاح و تجهیزات، تاکتیک، رزم انفرادی، نرمش و دوی طولانی زیر گرمای چسبنده ی دزفول گرفته تا آموزش شنا و غواصی در آب های سرد. هر چند روز یک بار،همه را با تجهیزات کامل به خط می کردیم و راهپیمایی می بردیم. غروب آفتاب راه می افتادند و فردا صبح خسته و کوفته برمی گشتند. شب هایی هم که راهپیمایی نبود و داشتند در چادرها استراحت می کردند، ناغافل خشم می زدیم. بیابان خدا پر می شد از صدای زوزه ی تیرهایی که دل تاریکی و سکوت شب را باهم می شکافتند.
🔸 دادوفریاد فرمانده گردان ها بلند بود. به نوع آموزش ها و فشاری که به نیروهایشان می آمد اعتراض داشتند. خط و نشان می کشیدند که به فرماندهی شکایت می کنیم. بی آنکه گوشم بدهکار این حرف ها باشد، همان کاری را می کردم که آقا مهدی خواسته بود. روزها می گذشت. آموزش ها بی کم و کاست ادامه داشت، ولی خبری از عملیات نبود. دوره، کش پیدا کرده بود و همین داشت کنار سختی آموزش ها، کاسه ی صبر نیروها را لبریز می کرد. با هر ضرب و زوری بود نگهشان داشته بودم، تا اینکه اعلام کردند عملیات لغو شده. خبر مثل باد بین چادرها پیچید و زمزمه های مرخصی رفتن، بالا گرفت. هر چه عذر و بهانه آوردم که نیروها را قانع کنم بمانند، نشد. دیگر فکرم به جایی قد نمی داد. ناچار با آقامهدی تماس گرفتم و گفتم:(( حالا که عملیات لغو شده، کسی انگیزه ی موندن نداره. از دست منم کاری ساخته نیست. راستش خودمم دیگه خسته شدم. خودت بیا مشکل رو حل کن.)) وقتی آمد، بعد سلام و دیده بوسی، خسته نباشید گفت و از کیفیت آموزش پرسید، از وضع نیروها و روحیه شان. کمی مفصل تر از آنچه که پشت تلفن گفته بودم، گزارش دادم. گفت:(( اعلام کن همه جمع بشن. می خوام براشون صحبت کنم.))
⏪#ادامه_دارد...
_🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#تنها_زیر_باران🌧
#قسمت_هشتاد(۲)
💠( به روایت؛ مهدی صباغی ؛
مسئول واحد آموزش لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) )
🔸 نگران گفتم:(( آقا مهدی حرف از موندن بزنی، خودت رو سبک کردیا. این بنده های خدا از بس سختی کشیدن و برای عملیات امروز و فردا شنیدن، خسته شدن. خدا نکرده حرفت رو زمین می زنن. شما فرمانده لشکری، خوب نیست اعتبارت رو از دست بدی.)) یک لبخند روی لبهایش کاشت. دست روی شانه ام زد و گفت:(( من از خدا یه آبرو گرفتم، همون رو هم خرج راه خودش می کنم. تو نگران نباش.)) من که هنوز ته دلم راضی نبود، پرسیدم:(( حالا چی می خوای براشون بگی؟ مطلب آمده کردی؟)) گفت:(( توکل بر خدا. برم ببینم چی می شه.))
🔸 نیروها صف به صف، مرتب و منظم کنار هم ایستاده بودند. آقا مهدی که آمد، صدای شعار جمعیت بلند شد.
- صل علی محمد، یار امام خوش آمد، صل علی محمد ...
- خیلی ممنون. برادرا دقت بفرمایید. برادرای عزیز دقت بفرمایید.
همهمه ها خوابید. قبل شروع سخنرانی، از نیروها که به فاصله ی چند صد متری اش ایستاده بودند، خواست تا پای تریبون جلو بیایند. وقتی همه نشستند، بسم الله گفت و بعد از سلام به اباعبدالله الحسین(ع) و شهدای دشت کربلا، از نعمت انقلاب گفت و از نعمت وجود امام، از جنگ گفت و مشکلاتش، از خون شهدا و پایدار ماندن تا آخر راه. گفت:(( ما باید به گفته ی امام تا آخر خط پیش بریم. کسی که بخواد تا آخر خط پیش بره باید از همه چیزش بگذره ...))
🔸 صدا از کسی درنمی آمد. بسیجی ها به خط نشسته بودند و گوش می دادند.
(( جان ما به دست امامه، قدرت ما دست امامه، همه چیز ما در کف اوست. اگر حکمی کرد باید تا سر حدِ جان هم که شده انجام بدیم. حکم امام در مورد جبهه چیه؟ ایشون می فرمایند:(( مادامی که نیاز هست، مردم به جبهه بیایند، همه باید بروند تا فرماندهان نظامی بگویند نیاز نیست ...))
🔸 آخر سخنرانی دعا کرد و همه آمین گفتند. والسلام علیکم را گفته و نگفته، صدای صلوات دشت را پر کرد. در یک چشم به هم زدن، دورش شلوغ شد؛ شلوغ و شلوغ تر. از دور، هر چه چشم چرخاندم نتوانستم ببینمش. داشتم نگران می شدم که دیدم روی شانه بلندش کردند، بردندش توی دل جمعیت. نیروها به هم فشار می آوردند تا هر طور شده، دستشان را برسانند به آقا مهدی. از جنب و جوششان گردو غبار شده بود. همان هایی که یک صدا ساز رفتن می زدند، حالا یک صدا شعار می دادند:
فرمانده ی آزاده، آماده ایم آماده. فرمانده ی آزاده، آماده ایم آماده ...
از آن روز، دو ماه گذشت تا اولین نیروها رفتند مرخصی.
⏪#ادامه_دارد...
_🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#تنها_زیر_باران🌧
#قسمت_هشتادیکم(۱)
💠( به روایت؛ منیره ارمغان ؛ همسر شهید )
🔸 گفت:(( دیگه جنوب نیستیم، داریم می رم غرب. اونجا ناامنه. شما رو نمی تونم با خودم ببرم. باید برگردی قم.)) قم خانه و زندگی نداشتیم، رفتم خانه ی پدرم. چند وقت بعد، تماس گرفت و گفت:(( توی راهم. برو خونه ی بابام، منم میام.)) آن شب را خوب یادم هست. مادرش فسنجان درست کرده بود؛ غذای مورد علاقه ی مهدی. پدرش هم انار خریده بود. مهدی از میان میوه ها انار خیلی دوست داشت. بعد شام، نشسته بودیم دور هم. داشتم انارها را توی کاسه دانه دانه می کردم.سکوت سردی سایه انداخته بود. کسی حرف نمی زد. حاج خانم فضای سنگین خانه را شکست. خیلی سوال پرسید و مهدی هم جواب داد. لحنش یک طوری بود. شادابی همیشگی را نداشت. دوباره همان حرف هایی را که قبل تر از زبانش شنیده بودم تکرار کرد. این بار با بغضی که صدایش داشت گفت:(( دیگه باید شهید بشم.)) با خنده جوابش را دادم:(( زوری که نیست، شاید خدا نخواد.)) مصمم تر از قبل گفت:(( نه، زوره. خدا باید بخواد من شهید شم.)) گفتیم شاید دلش از جایی پر است؛ هیچ کدام حرفش را جدی نگرفتیم. از کجا باید می دانستیم که راستی راستی می خواهد از کنارمان برود. از کجا می دانستیم آن چیزی که از خدا خواسته، همان می شود.
🔸 صبح خیلی زود قبل از اذان، رفتیم حرم. زیارت کردیم و بعد نماز، رفتیم سر مزار شهید مدنی. گلزار شهدای شیخان هم رفتیم. خاطرات روز عقدمان برایم تداعی شد. وقتی برگشتیم خانه، مهدی خداحافظی کرد و رفت. هیچ به ذهنم خطور نکرو شاید آخرین باری باشد که می بینمش.
🔸 چند هفته ای بود با خانم شهید همت و خانم شهید باکری زندگی می کردیم؛ توی یک خانه با سه اتاق که پشت به ساختمان سپاه قم بود. بعد از ظهر آن روز حکم کردند که:(( باید برامون غذای قمی درست کنی. اصلاً می خوایم ببینیم دست پختت چطوریه؟)) دم غروب داشتم توی آشپزخانه غذا درست می کردم که در زدند. خانم ترابیان بود. در گوشی به خانم باکری یک چیزی گفت و رفت. شام که آماده شد، سفره را پهن کردم. برای دل خوشی ام یکی دولقمه خوردند. کنار کشیدند و گفتند:(( اشتها نداریم.))
هرشب اخبار می دیدیم، اما آن شب، سیم تلوزیون را از برق کشیدند.رفتارشان غیر عادی بود، ولی چون هنوز خیلی باهم صمیمی نشده بودیم، چیزی نپرسیدم.
⏪#ادامه_دارد...
_🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#تنها_زیر_باران🌧
#قسمت_هشتادیکم(۲)
💠( به روایت؛ منیره ارمغان ؛ همسر شهید )
🔸صبح که شد، خانم باکری فوری پرده ی اتاقش را کشید و در را هم بست. پنجره ی اتاق، مشرف به حیاط سپاه بود. آرام آرام داشتم شک می کردم که اتفاقی افتاده. نگاه مشکوکم را که دیدند، به حرف آمدند و گفتند:(( هول نکنیا، می گن مجید برادر آقا مهدی شهید شده.)) یک آن خشکم زد. مجید پسر خواستنی خانواده ی زین الدین بود؛ کم حرف و شوخ و مهربان. همین چند هفته ی پیش برای اثاث کشی خانه کمکم کرده بود. وقتی دیدند حالم عوض شد، دستپاچه گفتند:(( نه بابا. اشتباه گفتیم، می گن مجروح شده.)) توی همین گیرودار، خواهرم آمد. چشم هایش سرخ بود و رنگ به رو نداشت. فهمیدم همه ی ماجرا آن چیزی نیست که خانم همت و خانم باکری می گویند. گفت:(( لباسات رو بپوش باید بریم.)) از ترس اینکه خبر ناگواری بدهد، سوال نکردم چرا و کجا. سوار ماشین رفتیم سمت خانه ی پدرم. سر چهار راه بازار از پشت شیشه، پلاکارد سیاه بزرگی را دیدم که شهادت مهدی و مجید را تبریک و تسلیت گفته بود. بهتم برد. فکر می کردم دارم خواب می بینم. اعلامیه ی شهادتشان را پشت شیشه ی مغازه ی پدرم زده بودند.خیره، به عکس مهدی نگاه کردم. خودم را دلداری می دادم که نه، مهدی شهید نشده. توی خانه ، هیچ کس یک قطره اشک نریخت. هیچ کس چیزی نگفت. زبان من هم بند آمده بود. مات و مبهوت به دور و برم نگاه می کردم؛ به مادرم، به پدرم و به لیلا. تا به خانه ی حاج آقا زین الدین برسیم، هزار جور خیال بافی کردم. ته شان را یک جوری می ساختم که برسد به زنده بودن مهدی، به نفس کشیدنش، به امید دیدن دوباره اش. نرسیده به خانه، باز پلاکارد زده بودند و عکس مهدی و مجید را کنار هم. آنجا دیگر باورم شد همه چیز تمام شده.
🔸 آرام توی تابوت خوابیده بود. درست شبیه همان جوانی که قبل از خواستگاری در خواب دیده بودم. قرآن را از کیفم درآوردم و گذاشتم روی سینه اش. نگاه به صورتش کردم؛ مثل ماه می درخشید. وقتی از نقطه های کبود روی صورتش پرسیدم، گفتند:(( جای سنگ ریزه ست، با صورت زمین افتاده.)) مهدی ، من و لیلا را با همه ی مهربانی ها، خنده ها و دل تنگی هایش گذاشته بود و رفته بود؛ تنهای تنها، زیر باران.
⏪#ادامه_دارد...
_🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#تنها_زیر_باران🌧
#قسمت_هشتاد_دوم
💠( به روایت حاج عبدالرزاق زین الدین ؛ پدر شهید )
🔸 خودش گفته بود مجید بیاید. او هم از مقرشان با یک راننده می رود کرمانشاه پیش مهدی؛ می خواستند بروند سر دشت. موقع حرکت، مهدی به راننده اش می گوید:(( لازم نیست تو بیایی. من با مجید می رم. یزدی هم می گوید:(( این طور که نمی شه. من هم محافظ تو هستم، هم راننده ت، باید بیام.)) انگار که به مهدی الهام شده باشد این راه برگشتی ندارد، جواب می دهد:(( اگه ما رفتیم و شهید شدیم، من جواب پدر خودم رو می تونم بدم، اما جواب پدر تو رو نمی تونم.)) دوتایی با مجید راه می افتند. ظهر می رسند سپاه بانه و آنجا نماز می خوانند؛ حتی برای ناهار نمی مانند که زودتر برسند سر دشت و به کمین ضد انقلاب نیفتند. جاده ی بانه. سردشت نا امن بوده. هر روز نیروهای خودی تا ساعت خاصی امنیت جاده را تامین می کرده اند. نرسیده به سر دشت، باران می گیرد. نیروهای تامین زودتر جمع می کنند و می روند. مهدی که پشت فرمان بوده، سر یک پیچ، سرعت ماشین را کم می کند. یکهو از پشت درخت ها و بوته های کنار آن جاده ی خاکی و باریک، ماشین را به رگبار می بندند. پشت بند رگبار، یک آر.پی.جی به سمت تویوتا شلیک می کنند.گلوله، سقف ماشین را می شکافد و از آن طرف بیرون می زند. ترکش های آر. پی.جی چانه و گلوی مجید را می بَرد. مجید در دم شهید می شود. مهدی فوری از ماشین بیرون می آید و در جهت خلاف راهی که آمده بودند، می دود تا جان پناهی پیدا کند. هنوز خیلی از ماشین دور نشده بوده که او را هم به رگبار می بندند.
🔸 من بارها در روضه ها شنیده بودم حضرت ابوالفضل (ع) چون دست نداشته اند، همین که عمود به فرق مبارکشان می زنند، از بالای اسب با صورت روی خاک می افتند؛ وقتی جنازه ی مهدی را دیدم، صورتش کبودی های ریز داشت. گفتند اثر سنگ ریزه های جاده است. با صورت زمین افتاده بود.
بعد از مراسم بچه ها، رفتیم غرب تا بفهمیم چطور شهید شده اند. یکی از سربازهای تامین جاده را دیدیم. گفت:(( چون مقرمون روی ارتفاعات بود، بارون که می اومد، بالا رفتن خیلی سخت می شد. اون روز چیزی به تموم شدن زمان تامین نمونده بود که بارون گرفت. پاس بخش اومد وتا بارون تند نشده، نیروها رو جمع کرد. وقتی رسیدیم مقر، هنوز پوتینامون رو درنیاورده بودیم که صدای تیراندازی را شنیدیم؛ اما چون زود قطع شد و این سروصداها توی منطقه عادی بود، حساس نشدیم.))
🔸 مهدی و مجید آخرین نفس هایشان را زیر آسمان کبود کردستان کشیدند. از بعداز ظهر تا خود صبح، کسی بالای سرشان نرفته بود؛ با روشنایی هوا پیدایشان کرده بودند.
⏪#ادامه_دارد...
_🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#تنها_زیر_باران🌧
#قسمت_هشتاد_سوم(۱)
💠( به روایت حاج عبدالرزاق زین الدین ؛ پدر شهید )
🔸 چند نفر پاسدار توی مغازه بودند. یکی دوتایشان کتاب دست گرفته بودند و ورق می زدند، یکی داشت با شاگرد حرف می زد، یکی هم فقط به کتاب ها نگاه می کرد. پشت دخل نشستم و مشغول حساب و کتاب شدم. زیر چشمی حواسم به پاسدارها بود؛ وانمود می کردند که دنبال کتاب می گردند. حدس می زدم برای کار گیری آمده باشند. شاگرد را صدا زدم و پرسیدم:(( چی می خوان این بنده های خدا؟)) گفت:(( فلان کتاب رو.))
- نداریم. بهشون گفتی؟
سر تکان داد و گفت:(( بله، گفتم.)) یک کم با شاگرد پچ پچ کردند و رفتند بیرون. هنوز جلوی درِ مغازه ایستاده بودند که با ایما و اشاره، شاگرد را بیرون کشاندند. طول کشید. صدایش زدم و گفتم:(( چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ چرا این قدر با تو پچ پچ می کنن؟)) نگران می زد. دستپاچه گفت:(( نه، نه چیزی نشده حاج آقا. با شما کار دارن. می گن برید بیرون.)) رفتم. یکی شان جلو آمد و مِن مِن کنان گفت:(( حاج آقا! راستش مجید زخمی شده. اومدیم دنبالتون با هم بریم بیمارستان.)) نه دیگر آن ها چیزی گفتند، نه من سوالی پرسیدم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. توی راه یک پاسدار دیگر را هم سوار کردند؛ انگار مسئولشان بود. رفت عقب نشست. کمی که رفتیم، بی مقدمه گفت: (( حاج آقا عکس مجید رو می خواستیم.)) این را که گفت، فهمیدم خبری از مجروحیت نیست و مجید شهید شده. نفس عمیقی کشیدم و گفتم :(( انا لله و انا الیه راجعون. توی مغازه که ازش عکس ندارم، باید بریم خونه.))
پسرم مجید، خون گرم بود و خنده رو. خیلی زود خودش را توی دل همه جا می کرد. پانزده ساله بود که جنگ شروع شد. با یک گروه، داوطلب رفت جبهه ی سرپل ذهاب. روزها کارِ تدارکاتی می کرد و شب ها نگهبانی می داد. آن گروه برگشتند و او ماند. برایم تعریف می کردند که:(( این بچه اندازه ی تفنگه، اون وقت تفنگ می گیره دستش نگهبانی می ده. هر چی بهش می گیم بابا تو رو چه به جبهه، برو درست رو بخون، می گه چی فکر کردید؟
درسمم دارم می خونم.)) مجید استعداد بالایی داشت. وقتی تبعید شدم سقز، امتحان هایش را که داد، از خرم آباد آمد آنجا. سه ماه تابستان زبان کردی را خوبِ خوب بلد شد. شب ها که می خواست بخوابد، نوار مکالمه ی انگلیسی را داخل ضبط می گذاشت و گوش می کرد. انگلیسی را هم همین طور یاد گرفت. وقتی زمان سربازی اش رسید، رفت سپاه. مهدی تشویقش کرده بود. خیلی از برادرش حرف شنوی داشت و بهش احترام می گذاشت. مهدی را معلم خودش می دانست. هر وقت می خواستیم کاری را حتما انجام بدهد،با مهدی در میان می گذاشتیم. او که از مجید می خواست، رد خور نداشت. مدتی که جبهه بود، چند بار زخمی شد و آمد خانه. هر بار، همین که آب زیر پوستش می رفت، دوباره بر می گشت منطقه. یک بار با صورت و لب و دهان زخمی و تاول زده برگشت. طفلی چیزی نمی توانست بخورد. سوپ را رقیق می کردیم تا آبش را بخورد و جان بگیرد. همان را هم به سختی قورت می داد. هر چه می پرسیدیم چه اتفاقی افتاده، طفره می رفت. ما هیچ موقع از کار این دوتا بچه سر در نیاوردیم. تا مدت ها نه می دانستیم مهدی فرمانده لشکر است، نه خبر داشتیم مجید در اطلاعات عملیات کار می کند و توی دل دشمن شناسایی می رود. از جبهه و جنگ می گفتند، اما از اینکه آنجا چه کار می کنند حرفی نمی زدند.
🔸 مجید آخرش هم چیزی نگفت. بعدها فهمیدیم توی یکی از شناسایی ها به تور بعثی ها خورده. مجبور شده چندین ساعت توی کانال پر از آب کثیف که چندتا جنازه هم داخلش بوده مخفی شود. از لطف خدا پیدایش نمی کنند.
⏪#ادامه_دارد...
_🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#تنها_زیر_باران🌧
#قسمت_هشتاد_سوم(۲)
💠( به روایت حاج عبدالرزاق زین الدین ؛ پدر شهید )
🔸 آبِ آلوده نا خواسته توی دهانش رفته بود.همان آلودگی، بازخم و تاول خودش را نشان داده بود. چند روز پرستاری اش کردیم. بهتر که شد، نماند.
بهشتِ جبهه، شهر را در نظرش جهنم می کرد؛ نمی شد نگهش داشت.
رسیدیم در خانه، گفتم:(( مادرش مریض احواله، من نمی تونم زود عکس رو بیارم. مقدمه چینی لازم داره. شاید معطل بشید.)) گفتند: (( عیبی نداره. منتظر می مونیم.)) کلید را به در انداختم و رفتم تو. حاج خانم تا مرا دید، با تعجب پرسید:(( چه زود برگشتی؟ خبری شده؟)) نمی دانم این قصه توی آن شرایط چطور به ذهنم رسید. خیلی عادی گفتم:(( نه، یکی از دوستام امشب با خانواده از شهرستان میاد قم. تماس گرفت که براش هتل رزرو کنم، اومدم اجازه بگیرم بیارمشون خونه.)) حاج خانم خنده ی ماتی زد و گفت:(( خودت که حال و روز من رو می بینی. مریضی توان برام نذاشته. آمادگی مهمون داری ندارم.)) خنده را چاشنی حرفم کرد و گفتم:(( می دونم، ولی ... راستش اینا یه دختر دارن که من می خوام اگه شما بپسندید، برای مجید خواستگاری کنم.به همین خاطر گفتم امشب بیان شما ببینیدشون.)) چیزی نگفت. خودم را مشغول تمیزکردن خانه نشان دادم. تا حاج خانم رفت توی آشپزخانه، فوری رفتم سراغ گنجه. داشتم آلبوم ها را نگاه می کردم که آمد.
- داری چه کار می کنی؟
- هیچی. دنبال عکس مجید می گردم. می خوام بذارم سر طاقچه. بچم خودش که نیست، اینا که اومدن لااقل عکسش رو ببینن.
🔸 حاج خانم هم آمد کمک. هر چه گشتیم، یک دانه عکس هم پیدا نکردیم. چه می دانستیم همین چند روز پیش که آمده مرخصی، همه ی عکس هایش را از آلبوم در آورده. بعدها خبردار شدم به خانه ی فامیل هم سر زده و عکس هایش را گرفته؛ حتی تا اصفهان خانه ی خواهرش هم رفته بود. گفته بود:(( نمی خوام عکسی ازم بمونه، بزنن جلوی جنازه م.)) داشتم لابه لای اسناد و مدارکش چشم می چرخاندم که نگاهم به دیپلمش افتاد. انگار یادش رفته بود عکس روی آن را بکند. چقدر برایش زحمت کشیده بود؛ هر دو سه ماه یک بار می آمد مرخصی و می رفت سر کلاس می نشست. مدیر مدرسه هم چون عشق و علاقه اش را به جبهه می دانست، ملاحظه می کرد و عذرش را نمی خواست. تا اینکه مادرش گفت: (( مجید مادر جون، نمی شه بمونی، سر فرصت دیپلمت رو بگیری بعد بری جبهه؟ حیفه. بعداً به دردت می خوره.)) با خنده جواب داد:(( دیپلم به چه دردم می خوره. فعلا جنگ از همه چیز مهم تره.)) حاج خانم باز حرف خودش را زد و گفت:(( سه چهار ماه که بیشتر نیست. بمون و تلاش کن دیپلمت رو بگیری، بعد برو.)) چند ماه سر کلاس نرفته بود. کلی درس عقب بود، اما به احترام حرف مادرش ماند. دیپلمش را که گرفت، آورد و گذاشت جلوی حاج خانم. خنده، نمک صورتش را بیشتر کرده بود. گفت:(( اینم دیپلم، برای شما گرفتمش، بفرمایید.))
عکس را کندم. آمدم بروم که حاج خانم صدایم زد.
- حاجی ! کجا داری می ری؟
- می رم تا عکاسی. این عکس کوچیکه، بدم بزرگش کنن روی طاقچه پیدا باشه.
🔸 عکس را دستِ برادر پاسدار دادم. نگاهی به عکس انداخت. سرش را بالا آورد. اضطرابِ نگاهش در کلامش ریخت و گفت:(( حاج آقا، اگه مجید شهید نشده باشه و مهدی شهید شده باشه، شما چی می گی؟)) باز گفتم: (( انا لله و انا الیه راجعون.)) فهمیدم خدا هر دوتایشان را قبول کرده.
⏪#ادامه_دارد...
_🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#تنها_زیر_باران🌧
#قسمت_هشتاد_چهارم
💠( به روایت حاج عبدالرزاق زین الدین ؛ پدر شهید )
🔸 تا به خانه برسم، در این فکر بودم خبر شهادت بچه ها را چطور به مادرشان بدهم. با حالی که داشت، می ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد. تصمیم گرفتم فقط خبر شهادت مجید را بگویم. کلی حاشیه رفتم تا توانستم بگویم مجید شهید شده. بعد هم نشستم پای تلفن و به اقوام خبر دادم. خانه تا آخر شب از جمعیت پر و خالی می شد. هر کس می آمد از دم در می گفتیم که حاج خانم از شهادت مهدی بی خبر است. سفارش می کردیم مبادا جوری حرف بزنند مشکوک شود. نزدیک دوازده شب خانه خلوت شد. نشست و برخاست، خسته ام کرده بود. احتیاج به استراحت داشتم. رفتم توی اتاق مجید دراز کشیدم. حاج خانم بی تابی می کرد. بنده خدا تازه فرصت پیدا کرده بود برای داغ مجیدش گریه کند. نفسم به سختی می آمد. قلبم در سینه سنگینی می کرد. صدای ضربانم را می شنیدم. حال غریبی داشتم. پناه به خدا بردم؛ درست مثل همان روز که غصه ی ندیدن مهدی دلم را درهم فشرده بود. آخر شش ماه می شد ندیده بودمش. آن روز انگار چیزی درونم می جوشید. خودم را به خدا نزدیک کردم. اشک از گوشه ی چشم هایم بیرون زد. با دلی شکسته گفتم:(( خدایا! تو که شاهدی هیچ وقت تا دم در خونه هم این بچه ها رو بدرقه نکردم. هر موقع رفتن، گفتم دارن توی راه خودت می رن، تحملش رو بده. الان هم می خوام آرومم کنی. اگه مهدی شهید شده، اسیر شده یا جنازش مونده، خبرش رو برسون.)) شاید ده دقیقه نشد. دیدم مهدی از چار چوب مغازه آمد داخل. با شتاب از جایم بلند شدم. صورتش را بوسیدم.بغلش گرفتم ک محکم به خودم چسباندم. بعد هم افتادم به سجده. بازوهایم را توی دست هایش گرفت و از جا بلندم کرد. با تعجب گفت:(( بابا چه کار می کنی؟)) خنده و ذوق را باهم یکی کردم و گفتم:(( دارم خدا رو شکر می کنم که امروز یه بچه ی بیست و چند ساله به من عطا کرده.)) گفت:(( من عجله دارم بابا. با اجازه، اول اومدم شما رو ببینم، بعد برم خونه. مامان رو هم که ببینم می رم منطقه.)) رفت و پشت سرش درِ مغازه را بستم. سرِراه گوسفند خریدم و با قصاب رفتم خانه. قصاب مشغول گوسفند بود که حاج خانم با رنگ پریده آمد توی حیاط. گفت:(( حاج آقا مهدی ناراحت شده.))
- واسه چی؟
- می گه شما با این کاراتون باعث می شید خدا فیضش رو از من دریغ کنه. فهمیدم چه فکری کرده. توی اتاق نشسته بود. رفتم کنارش نشستم.دست روی شانه اش گذاشتم. سرش را بالا گرفت. لبخند پدرانه ای زدم و گفتم:(( بابا ما هیچ وقت نذر نکردیم تو سالم برگردی تا برات قربونی بکشیم. من همیشه آماده ی شهادت تو بودم. امروزم به شکرانه ی دیدنت گوسفند کشتم، نه به خاطر سلامتیت. خدا با دیدن تو شادم کرده. من خواستم این جوری ازش تشکر کنم.)) لب هایش به خنده باز شد.
🔸 حالا باز داشتم به خدا التماس می کردم که آراممان کند؛ هم مرا، هم حاج خانم را. همان طور که دراز کشیده بودم، با صدای بلند گفتم:(( خدایا! جای این شهید رو به ما نشون بده آروم بگیریم.)) حرف از دهانم درنیامده، مستجاب شد. حاج خانم آرام گرفت و من هم ده دقیقه یک ربع خوابم برد.صبح، خانه دوباره شلوغ شد. اقوام از شهرهای مختلف آمده بودند. هنوز نه مادر مهدی، نه دخترهایم، هیچ کدام خبر نداشتند او هم شهید شده. نمی دانستم چطور باید بهشان بگویم. نشسته بودیم که خانم مهدی از در آمد تو. نگاهمان به همدیگر گره خورد. خبر داشت مهدی و مجید شهید شده اند. هر دو گریه افتادیم. حاج خانم تا گریه ی عروسمان را دید، فهمید مهدی هم شهید شده.
🔸 من و حاج خانم چند سال قبل انقلاب رفته بودیم کربلا. از آنجا برای خودمان کفن خریده بودیم؛ کفن هایی که فکرش را هم نمی کردیم خلعت آخرت مهدی و مجید باشند.
⏪#ادامه_دارد...
_🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#تنها_زیر_باران🌧
#قسمت_هشتاد_پنجم
💠( به روایت یحیی محمدی؛
مسئول واحد طرح و عملیات لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) )
🔸 هنوز نه از عملیات بدر خبری بود نه از رفتن دوباره در جزیره مجنون. مانده بودیم حالا که آقا مهدی رفته و تنهایمان گذاشته، در این سرمای بی رحم کوهستانی و برف سنگینی که همه جا را سفیدپوش کرده، چطور عملیات کنیم. دلمان راضی نبود اما از بالا تصمیم گرفته بودند که حتماً عملیات انجام شود.
🔸 آن شب تا ساعت دو بیدار بودم. داشتم کارهای لشکر را سامان می دادم.توی قرارگاه جلسه گذاشته بودند. آن قدر خسته بودم که نتوانستم بروم.خواب دست ازسرم برنمی داشت؛یک گوشه دراز کشیدم و پلک هایم روی هم رفت.
🔸 داشتم آماده می شدم بروم جلسه که آقا مهدی از در وارد شد. ذوق دیدنش سر تا پایم را گرفت. اشک هایم سرازیر شده بودند. دستش را در دستم گرفتم. حالش را پرسیدم و با صدایی که می لرزید، گفتم:(( از این طرفا!)) لبخند همیشگی کنج لبش نشست و گفت: (( مگه جلسه نیست؟ خب منم اومدم دیگه.)) هیجان زده پرسیدم:(( آقا مهدی مگه شما شهید نشدی؟ ...)) حرفم را نیمه تمام گذاشت. اخم کوتاهی کرد و چین به پیشانی اش افتاد. بعد با خنده گفت:(( من توی جلسه هاتون میام. مثل اینکه هنوز باور نکردی شهدا زنده ن.)) گریه ی شوق، دوباره باریدن گرفت. نمی توانستم درست حرف بزنم. بدنم به لرزه افتاده بود. به زحمت گفتم:(( حالا کجا هستی آقا مهدی؟)) نگاه مهربانش را به صورتم کشید و گفت:(( شیش کیلومتری انرژی اتمی یه بهشت ساختن؛ با شهدا اونجاییم. من به بچه های لشکر سر می زنم؛ مدام می رم و میام.)) با لحنی آمیخته به اضطراب گفتم:(( آخه ما چطور توی این منطقه عملیات کنیم؟ وضعیت خیلی سخته. بچه ها همه نگران هستن. حالا تکلیف چی می شه؟)) آرامش چهره اش را در کلامش ریخت و گفت:(( نگران نباش. اینجا عملیات نمی شه. وسایلتون رو بردارید برید جزیره.)) عجله داشت. می خواست برود. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: (( پس حالا که می خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده ها برسونم.))
رویم را زمین نزد.
- من خیلی کار دارم، باید برم. هرچی می گم زود بنویس.
هول هولکی گشتم دنبال کاغذ. یک برگه ی کوچک پیدا کردم. فوری خودکار را از جیبم درآوردم و گفتم: (( بفرما برادر! بگو تا بنویسم.))
- بنویس: (( سلام، من در جمع شما هستم))
همین چند کلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی ، با لحنی که چاشنی التماس داشت، گفتم:(( خب الان من این رو ببرم بدم به غلام رضا جعفری و اسماعیل صادقی، ازم قبول نمی کنن که. بی زحمت زیر نوشته رو امضاکن.)) برگه را گرفت. اول یک نقطه گذاشت و بعد امضا کرد. کنارش نوشت: (( سید مهدی زین الدین)) نگاهی بهت زده به امضا و نوشته ی زیرش کردم. با تعجب پرسیدم:(( چی نوشتی آقا مهدی؟ شما که سید نبودی!))
- اینجا بهم مقام سیادت دادن.
زیر امضا تاریخ هم زده بود؛ ۱۳۶۳/۱۰/۲۶ .آن روز بیست و هفتم بود. گفت:(( دیدی اشتباه نوشتم؟ امروز بیست ووهفتمه که.)) دوباره برگه را گرفت و نوشت:(( امروز ۱۳۶۳/۱۰/۳۷ ))
از خواب پریدم. موج صدای آقا مهدی هنوز توی گوشم بود؛ (( سلام، من در جمع شما هستم.))
🔸🔸 قسمت آخر 🔸🔸
🕯روحش شاد و یادش گرامی🕯
_🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___