♠️چله خوانی حدیث شریف کساء♠️
🤲به نیت شِفاء عاجل کودک منظوره
همه با هم، همنوا می شویم 🤲
❇️ آیت الله بهجت سفارش می کردن :
برای شفای مریض حدیث کساء را مکررا بخوانید و هنگام خواندن در مجلس عود روشن کنید.
اللهم اشف کل مریض🤲
⏳شروع چله : ۲۸ دی ماه ،همزمان با شهادت بانوی دوعالم خانم فاطمه ی زهرا (س).
✍علاقه مندان جهت شرکت در چله خوانی به آی دی زیر مراجعه نمایند:
🆔: @khorshed_313
#حدیث_شریف_کساء📜
#اللهم_اشف_کل_مریض🤲
#اللهم_عجل_لولیّک_الفرج🤲
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃_____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_________🍃🌷🍃___
#چله_حدیث_شریف_کساء
#اللهم_اشف_کل_مریض
_🍃🌷🍃___🍃🌷🍃__
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃___🍃🌷🍃__
Hadith-Kisa-Samavati (1).mp3
14.19M
♠️حدیث شریف کساء♠️
🎤بانوای:حاج مهدی سماواتی
❇️ قرائت می کنیم حدیث شریف کساء را به نیت تعجیل در فرج مولایمان صاحب الزمان وشفای عاجل همه بیماران،
❇️الخصوص کودک معصوم منظوره
ان شاءا...🤲
#حدیث_شریف_کساء
#حاج_مهدی_سماواتی
#اللهم_اشف_کل_مریض
#دارالقران_شهید_علی_جنگروی
_🍃🌷🍃________🍃🌷🍃____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃__________🍃🌷🍃___
#انگیزشی
❌ آهسته حرکت کردن مهم نیست
✔️ مهم این است که شما همیشه
جلوتر از کسانی هستید
که هرگز حرکت نمی کنند...
🔸🔹🔸
🌸 رسول اکرم_صلی الله علیه و آله_ فرمود:
🍃انّ الذی لیس فی جوفه شیء من القرآن کالبیت الخرب
آن کس که چیزی از قرآن در وجودش نیست چون خانه ای ویران است.🍃
❗️هرگز ناامید نباش
تو با همه داشته هایت از قرآن کریم
هرچند اندک...
خانه دلت را آبادتر از گذشته کرده ای💐
🌿مهم این است که هرگز متوقف نشوی
و همیشه به سوی آبادانی بیشتر
پیش بروی!
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃________🍃🌷🍃___
❇️ساعت ۲۰ به رسم عاشقی❇️
به رسم عاشقی هر شب ساعت ۲۰ به وقت امام رضا صلوات خاصه امام رضا علیه السلام نیت کنید :
ﺍﻟﻠﻬّﻢَ ﺻَﻞّ ﻋَﻠﻲ ﻋَﻠﻲ ﺑﻦْ ﻣﻮﺳَﻲ ﺍﻟﺮّﺿﺎ ﺍﻟﻤﺮﺗَﻀﻲ ﺍﻻﻣﺎﻡِ ﺍﻟﺘّﻘﻲ ﺍﻟﻨّﻘﻲ ﻭ ﺣُﺠَّّﺘﻚَ ﻋَﻠﻲ ﻣَﻦْ ﻓَﻮﻕَ ﺍﻻﺭْﺽَ ﻭ ﻣَﻦ ﺗَﺤﺖَ ﺍﻟﺜﺮﻱ ﺍﻟﺼّﺪّﻳﻖ ﺍﻟﺸَّﻬﻴﺪ ﺻَﻠَﻮﺓَ ﻛﺜﻴﺮَﺓً ﺗﺎﻣَﺔً ﺯﺍﻛﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮﺍﺻِﻠﺔً ﻣُﺘَﻮﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮﺍﺩِﻓَﻪ ﻛﺎﻓْﻀَﻞِ ﻣﺎ ﺻَﻠّﻴَﺖَ ﻋَﻠﻲ ﺍَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺍﻭْﻟﻴﺎﺋِﻚَ.
آمدم ای شاه پناهم بده😢😢
التماس دعا🤲
#صلوات_خاصه_
#امام_رضا_علیه_السلام
#ساعت_بیست_به_رسم_عاشقی
#آمدم_ای_شاه_پناهم_بده
_🍃🌷🍃______🍃🌷🍃____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃________🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#تنها_زیر_باران🌧
#قسمت_پنجاه_هفتم
💠( به روایت ابوالقاسم عمو حسینی؛ رزمنده ی واحد مخابرات لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) )
🔸 سرگرم بی سیم ها بودم که دستی روی شانه ام خورد.اسماعیل آرام گفت:(( عمو حسین، صدای بی سیم ها رو کم کن، اون قدر که فقط خودت بشنوی.آقا مهدی خوابش برده.در ضمن اگه از پشت بی سیم خواستنش، نکنه بیدارش کنی.هر کاری بود به فتوحی بگو.))
🔸تازه به آمبولانس فرماندهی آمده بودم؛ مرکز بی سیم تیپ بود و همه ی ارتباط ها از آنجا برقرار می شد.کنار بی سیم ها نشسته بودم و آقا مهدی آن طرف روی صندلی نشسته بود.همین چند دقیقه ی پیش نگاهم را به چهره اش دوختم.به چشم های سرخ وگود رفته اش، به پلک های سنگینش که مدام روی هم می افتاد. هر چه گفتیم:(( نیروها تازه حرکت کردن، هنوز به خط نرسیدن، چند دقیقه بخواب)) زیر بار نرفت.به زور خودش را نگه داشته بود.هر بار پلک هایش را محکم روی هم می گذاشت و بازشان می کرد.
🔸 نگاهم را از بی سیم ها برداشتم و چرخاندم سمت آقا مهدی.سرش را به شیشه تکیه داده بود و روی آن صندلیِ نخ چندان راحت، همان طور نشسته خوابش برده بود.صدای بی رمق بی سیم هر از چند گاهی سکوت را پاره می کرد، اما جوری نبودکه بیدارش کند.از اینکه می دیدیم بعد چند روز تلاش و دوندگی دارد چند دقیقه ای استراحت می کند، شادی رضایت بخشی توی دلمان جان گرفته بود، اما خیلی دوام نیاورد. آقا مهدی یکهو تکانی خورد و چشم هایش را باز کرد.چشم های سرخی که دیگر رنگی از خواب نداشتند. گرد شده بودند و با تعجب این طرف وآن طرف را نگاه می کردند. آن نگاه متعجب را روی من، اسماعیل صادقی و احمد فتوحی هم کشید. بعد دست به پیشانی اش گرفت و رفت توی فکر.نفس های عمیق می زد و پلک هایش را روی هم می گذاشت.ناراحتی را از چین و چروکی که به صورتش انداخته بود می شد فهمید.بی آنکه کلام کند، از آمبولانس بیرون رفت. نگاه هایمان را از دربرنداشته بودیم که برگشت و رفت سرجایش نشست.اخم هایش هنوز توی هم بود. دستش را زیر چانه مشت کرد و به یک نقطه خیره شد.باز طاقت نیاورد و بلند شد رفت بیرون. فتوحی رو به صادقی کرد و گفت :(( چی شده یعنی؟ چرا این طور می کنه؟ نکنه خوابی چیزی دیده؟)) اسماعیل که مثل پروانه دور آقا مهدی می گشت و این بی قراری، او را هم بی تاب کرده بود، معطل نماند و پشت سرش بیرون رفت.از پشت شیشه آقا مهدی را می دیدم.دست هایش را پشت کمرش به هم قلاب کرده بود. تند تند قدم برمی داشت و با خودش حرف می زد.اسماعیل نزدیکش شد.
صدایشان را می شنیدم.
_ چی شده؟ چرا این قدر به هم ریختی؟
آقا مهدی سرش را که پایین انداخته بود تکان داد، ولی چیزی نگفت. اسماعیل این بار با نگرانی پرسید:(( مشکلی پیش اومده؟ آخه یه حرفی بزن، این طور که نمی شه.)) وفتی اصرارش را دید، لب باز کرد و با لحنی که گلایه چاشنی اش بود، گفت:(( چرا گذاشتید من بخوابم؟ بچه های مردم دارن می رن زیر آتیش و گلوله، اون وقت منِ فرمانده اینجا راحت گرفتم خوابیدم.)) صادقی لبخند تلخی زد.
- برادرِ مت، تو دو سه روزه درست و حسابی نخوابیدی.یعنی نیم ساعتل خواب حقت نبود؟ حالا طوری نشده، نیروها که به خط نرسیدن، آتیشی هم روی سرشون نیست.چرا این قدر خودت رو اذیت می کنی؟ ناراحت نباش. بد شد خستگی در آوردی؟ اون طور که نمی شد نیروها رو هدایت کنی.
🔸 آقا مهدی نفس عمیقی کشید.داغی هوایی را که از دهانش بیرون داد، می شد حس کرد.صورتش را از اسماعیل برگرداند و دوباره قدم زد.
آن شب هر چه صادقی و فتوحی دلداری اش دادند، آرام نگرفت.طوری برافروخته شده بود که انگار گناه نابخشودنی کرده.طول کشید تا ناراحتی اش فروکش کرد.
⏪#ادامه_دارد...
_🍃🌷🍃_____🍃🌷🍃____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃___