4_5845878487642015667.mp3
11.5M
❇️دعای کمیل❇️
🎤 با نوای: حاج مهدی سماواتی
💠به رسم وفاء هر شب جمعه هدیه می کنیم به پیشگاه حضرت ولیعصر(عج)
به نیت تعجیل درفرج مهدی فاطمه (س) وشِفاء عاجل بیماران🤲
✨تمـام قافـیه هایـم فــدای آمـدنت
بیـا ردیف کن این جمعه های درهم را✨
#دعای_کمیل
#با_نوای_حاج_مهدی_سماواتی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعای_فرج
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃______
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_________🍃🌷🍃___
♠️چله خوانی حدیث شریف کساء♠️
🤲به نیت شِفاء عاجل کودک منظوره
همه با هم، همنوا می شویم 🤲
❇️ آیت الله بهجت سفارش می کردن :
برای شفای مریض حدیث کساء را مکررا بخوانید و هنگام خواندن در مجلس عود روشن کنید.
اللهم اشف کل مریض🤲
⏳شروع چله : ۲۸ دی ماه ،همزمان با شهادت بانوی دوعالم خانم فاطمه ی زهرا (س).
✍علاقه مندان جهت شرکت در چله خوانی به آی دی زیر مراجعه نمایند:
🆔: @khorshed_313
#حدیث_شریف_کساء📜
#اللهم_اشف_کل_مریض🤲
#اللهم_عجل_لولیّک_الفرج🤲
_🍃🌷🍃_______🍃🌷🍃_____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃_________🍃🌷🍃___
Hadith-Kisa-Samavati (1).mp3
14.19M
♠️حدیث شریف کساء♠️
🎤بانوای:حاج مهدی سماواتی
❇️ قرائت می کنیم حدیث شریف کساء را به نیت تعجیل در فرج مولایمان صاحب الزمان وشفای عاجل همه بیماران،
❇️الخصوص کودک معصوم منظوره
ان شاءا...🤲
#حدیث_شریف_کساء
#حاج_مهدی_سماواتی
#اللهم_اشف_کل_مریض
#دارالقران_شهید_علی_جنگروی
_🍃🌷🍃________🍃🌷🍃____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃__________🍃🌷🍃___
#انگیزشی
#تلاش_اراده
🌷امام صادق _علیه السلام_ :
💠اِنَّ الذی یُعالِجُ القرآن وَ یَحفَظُه بِمَشّقةٍ مِنه وَ قَلة حفظٍ لَه اَجران
❇️هر کس که در فراگیری قرآن کوشش کند و آن را به سختی و با کمی حافظه حفظ کند، برای او دو پاداش است (پاداش حفظ و پاداش تحمل سختی)
الکافی، ج 4، ص 409
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
⭕️اگر به سختی حفظ میکنی،😔
اگر در این راه با مشکلات دست و پنجه نرم میکنی،😔
❌فکر نکن از دوستان و همکلاسی هایت عقبی❌
✅بلکه یک قدم از آن ها جلوتری
😍خدای مهربانی که به این راه دعوتت کرده
همه این تلاش ها را می بیند
و پاداش می دهد...🤲
❌پس سست نشو❌
✅ با اراده و با قدرت بیشتر
به تلاشت ادامه بده.👌
_🍃🌷🍃________🍃🌷🍃____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃________🍃🌷🍃___
❇️ساعت ۲۰ به رسم عاشقی❇️
به رسم عاشقی هر شب ساعت ۲۰ به وقت امام رضا صلوات خاصه امام رضا علیه السلام نیت کنید :
ﺍﻟﻠﻬّﻢَ ﺻَﻞّ ﻋَﻠﻲ ﻋَﻠﻲ ﺑﻦْ ﻣﻮﺳَﻲ ﺍﻟﺮّﺿﺎ ﺍﻟﻤﺮﺗَﻀﻲ ﺍﻻﻣﺎﻡِ ﺍﻟﺘّﻘﻲ ﺍﻟﻨّﻘﻲ ﻭ ﺣُﺠَّّﺘﻚَ ﻋَﻠﻲ ﻣَﻦْ ﻓَﻮﻕَ ﺍﻻﺭْﺽَ ﻭ ﻣَﻦ ﺗَﺤﺖَ ﺍﻟﺜﺮﻱ ﺍﻟﺼّﺪّﻳﻖ ﺍﻟﺸَّﻬﻴﺪ ﺻَﻠَﻮﺓَ ﻛﺜﻴﺮَﺓً ﺗﺎﻣَﺔً ﺯﺍﻛﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮﺍﺻِﻠﺔً ﻣُﺘَﻮﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮﺍﺩِﻓَﻪ ﻛﺎﻓْﻀَﻞِ ﻣﺎ ﺻَﻠّﻴَﺖَ ﻋَﻠﻲ ﺍَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺍﻭْﻟﻴﺎﺋِﻚَ.
آمدم ای شاه پناهم بده😢😢
التماس دعا🤲
#صلوات_خاصه_
#امام_رضا_علیه_السلام
#ساعت_بیست_به_رسم_عاشقی
#آمدم_ای_شاه_پناهم_بده
_🍃🌷🍃______🍃🌷🍃____
🆔
http://eitaa.com/kanoonquranshahedjangravi
_🍃🌷🍃________🍃🌷🍃___
🥀🍂 🍂 ❇️ ﷽❇️
🍂
🌹بسم ربِّ الشهدا🌹
#تنها_زیر_باران🌧
#قسمت_شصت
💠( به روایت ابوالقاسم عمو حسینی ؛ رزمنده ی واحد مخابرات لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) )
🔸 دستم را که زیر شیر منبع گرفتم، سرما چرخید و ریخت توی بدنم. نفهمیدم چطور وضو گرفتم و خودم را رساندم به آمبولانس فرماندهی.پایم که به ماشین رسید، فوری در را بستم. دندان هایم پر سروصدا به هم می خوردند. انگشت های یخ زده ام را زیر بغل بردم تا گرم شوند.همان جا توی ماشین قامت نماز مغرب را بستم. قدم کوتاه بود و مثل بقیه مجبور نبودم در سرمای بیرون بلرزم بخوانم.
🔸 یکی دو روز از عملیات والفجر مقدماتی می گذشت.تازه از عقبه آمده بودم مقر تاکتیکی.باز من بودم و آمبولانس فرماندهی و بی سیم. شبکه ها شلوغ بودند و وضعیت کاملاً عملیاتی. نیروها یکی دو مرحله به دشمن زده بودند، اما نتیجه نداشت. عراق دیوانه وار از زمین و آسمان آتش می ریخت. درست شبیه سوزن چرخ خیاطی که پشت سر هم روی پارچه بخورد، در هر ثانیه چند گلوله با کلّه به زمین می خورد.آمبولانس مثل گهواره در تلاطم بود و صدای انفجار تمامی نداشت.ابر سیاهی از دود انفجار و گردوغبار، آسمان را پوشانده بود.نفس که می کشیدم، بوی تند باروت و دود را ته حلقم احساس می کردم. دور تا دور مان خاکریزی به ارتفاع یک مترونیم زده بودند، اما از ترس ترکش گلوله های توپ وخمپاره که ناغافل بیایند و کارم را بسازند، کم می خوردم تا کمتر بیرون بروم. هوا روزها گرم بود و آفتاب ملایم می تابید، ولی همین که گردی سرخ رنگ خورشید سمت مغرب فرو می رفت، آن گرمای مهربان و بی تیغ، جایش را به سرمای بی رحم و سوزناکی می داد که بر پهنه ی بیابان پنجه می کشید و امان می برید.
🔸 غروب آن روز وقتی نمازم را خواندم، از پشت شیشه بچه ها را دیدم که چطور از زور سرما و هول آتش دشمن نمازشان را جنگی می خوانند و می آیند سمت ماشین؛ یکی یکی با دست ها و صورت های کرخت شده و دندان هایی که از سرما بی اختیار به هم می خورد.پا در ماشین گذاشته و نگذاشته، نگاهی به سرتاپایم می انداختند و هرکس چیزی می گفت. بی اعتنا، از پشت شیشه محو آقا مهدی شده بودم.یک گوشه آن بیرون دست به آسمان بلند کرده بود، با گردن کج و شانه هایی افتاده، داشت قنوت نمازش را می خواند.چقدر طول کشید نمی دانم، اما آخر از همه آمد. بچه ها هنوز داشتند سر به سرم می گذاشتند. قد کوتاهم را بهانه کرده بودند و می گفتند و می خندیدند. یکی گفت: (( خوش به حالت عمو حسین با این قد کوتاهت.)) آن یکی سرتکان داد که این حرف را تایید کرده باشد، بعد گفت:(( آره بابا مُردیم از سرما . تو اینجا راحت نمازت رو خوندی، سرما هم نخوردی.)) یکی دیگر قدو هیکلم را از نظر گذراند، خنده ی شیطنت آمیزی کرد و رو به من گفت:(( از فردا صبح تو هم باید بیای بیرون نماز بخونی تا بفهمی ما چی می کشیم.)) آقا مهدی فقط می شنید و نگاهش روی تک تک بچه ها می چرخید. وقتی حرف به اینجا رسید، نگاهش را تا نگاه من امتداد داد و با ته خنده ای گفت:(( نه بابا. چه کارش دارید؟ اینم از برکت قدّ عمو حسینه.))
🔸 شام را خوردیم. رفت و آمد به آمبولانس زیاد بود. گاهی فرمانده محورها می آمدند، گاهی فرمانده گردان ها.وضعیت خط را گزارش می کردند، دستور می گرفتند و می رفتند.از لشکرهای دیگر هم می آمدند.حرف هایی بینشان رد و بدل می شد که من تازه کار خیلی سر در نمی آوردم، ولی همان طور که پای بی سیم نشسته بودم، گوش تیز می کردم شاید چیزی دستگیرم شود.
🔸 عقربه های ساعت، دو نیمه شب را نشان می داد. خواب تا پشت پلک هایم آمده بود. عراق با تمام قدرت می کوبید، ولی آن همه صدای تیز و بم حریف خستگی ام نشد. یکی را گذاشتم پای بی سیم. آقا مهدی هنوز بیدار بود که چشم هایم روی هم رفت. وقتی بیدار شدم، نیم ساعت از اذان صبح می گذشت.چشم گرداندم و آقامهدی را دیدم. از اینکه پُستی، چرتش برده و دیر بیدارمان کرده، ناراحت بود. دست جلوی دهانم بردم و خمیازه ای کشیدم.فکر اینکه باید در این سرمای دم صبح تا پای منبع بروم، وضو بگیرم و برگردم، استخوان هایم را لرزاند. پایم را که بیرون گذاشتم، صدای چند انفجار پشت سرهم خواب را از سرم پراند. بدو رفتم و وضو گرفتم.سرما تنم را پیچ و تاب می داد. درِ آمبولانس را به سختی بستم. رعشه گرفته بودم.کمی که گرم شدم، بدنم آرام گرفت. نمازم را خواندم و باز همان داستان غروب تکرار شد. بچه ها نمازشان را فوری خواندند و آمدند بالا؛ یکی زودتر، یکی دیرتر و آقامهدی بعد از همه.در آن سرما، صاف و قرص ایستاده بود و با چنان آرامشی نماز می خواند که خیال می کردی نه سرما در کار است، نه آتش دشمن. از خودم می پرسیدم اگر این نماز است، پس آنی که ما می خوانیم چیست؟ به حالش غبطه می خوردم.یک جور حس غرور هم زیر پوستم می دوید؛ افتخار می کردم چنین آدمی فرمانده ی لشکرمان است.
⏪#ادامه_دارد