eitaa logo
شـــهــیــدانـــه🌱
15.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2.3هزار ویدیو
37 فایل
کدشامدکانال 1-1-874270-64-0-1 رمان به قلم هانیه‌محمدے #مــهربانــو کپی حرام است و نویسنده راضی نیستن ❣حــامـےمــن❣مسیراشتباه❣گذر از طوفان https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/4 زیرمجموعه https://eitaa.com/joinchat/886768578Caaa1711609 تبلیغات @Karbala15
مشاهده در ایتا
دانلود
تاریخ شهادت هدیه به شهید محسن فخری زاده شهید مجید شهریاری شهدای که امروز سالروز ولادت یاشهادتشونه @Karbala15
- ناشناس.mp3
7.76M
🎙دعای«هفتم صحیفه سجادیه»؛ 🔸آقای تدینی
📿 قرائت «دعای هفتم » 🗓 روزبیست هشتم
اللهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ . @karbala_ya_hosein
♥️💫♥️♥️💫♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫 ✨حــــــامــــی مـــــن💫 روزهای گرم تابستون رو با باشگاه رفتن و با مطهره و کلاس زبان رفتن پشت سر گذاشتم بعد از یک ماه و نیم رنگ کمربند من و مطهره به رنگ زرد تغییرکرده بود با برنامه ریزی مامان و خاله راضیه فردا مسافر شهرهای شمالی کشور بودیم داخل اتاقم درحال بستن چمدونم و اماده کردن وسایل های سفر بودم که چند ضربه به در اتاق خورد و مامان با بفرماییدم وارد اتاق شد _وسایلت رو کامل جمع کردی؟ _اره همه چی اماده اس, صبح ساعت چند میریم؟ _چند ساعت دیگه حرکت می کنیم _عه چرا اخه؟ مگه نگفتید فردا صبح ؟ _بابات و آقا صمد گفتن چهار بعد از ظهر راه بیوفتیم و شب بین راه استراحت کنیم که فردا زودتر برسیم _پس من برم دوش بگیرم _باشه فقط حواست باشه چیزی از وسایلایی که لازم داری جا ندازی اونجا یادت نیفته چیزی جا گذاشتی ها _چشم چند لحظه بعد برای گرفتن یه دوش چند دقیقه ای به حمام رفتم خیلی سریع از حمام بیرون امدم و حوله ام رو از روی چوب لباسی داخل حمام برداشتم و پوشیدم و به سمت اتاقم رفتم سشوار رو برداشتم و موهام رو خشک کردم و سریع لباس هایی که روی تخت گذاشته بودم رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم عقربه ها, ساعت سه و نیم بعد از ظهر رو نشون میداد, با باز شدن در خونه مهلا وارد خونه شد بهش گفتم _کجا رفته بودی؟ _وسایل رو بردیم گذاشتیم داخل ماشین خاله اینا جلو در منتظرن _عه, چرا میگن ساعت چهار ولی سه و نیم میان؟ مامان به جای مهلا جواب داد _به جا غر زدن برو لباساتو بپوش, تا تو اماده بشی ساعت چهار میشه از داخل جا شکلاتی یه شکلات برداشتم و خوردم سریع به داخل اتاقم رفتم و تونیکم رو برداشتم بپوشم که با صدای مامان دست نگه داشتم _مهنا مانتو کوتاه نپوشی ها, بین راه پیدا میشیم, زشته لباست کوتاه باشه ♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️ 💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫 ♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫 ♥️💫براساس واقعیت♥️💫 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
♥️💫♥️♥️💫♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫♥️♥️💫 ✨حــــــامـــــی مـــــن💫 باز شروع شد بیخیال تونیک شدم و یکی از مانتوهام رو برداشتم و پوشیدم, نه خیلی بلند بود و نه کوتاه مهلا تند وارد اتاق شد نگاهش کردم _چی شده؟ _یه چیزی بگم؟ _بگو _حامی داخل ماشین ماست _جدی؟ _اره _که اینطور _ناراحت نشدی؟ به حرف مهلا خندیدم و گفتم: _ نه جوجه, چرا ناراحت بشم کیفم رو برداشتم و با مهلا از اتاق بیرون امدم از خونه بیرون رفتیم بعد از چک کردن آب و برق و گاز در خونه رو قفل کردیم و به پارکینگ رفتیم همگی سوار ماشین شدیم باباماشین رو از پارکینگ بیرون برد و جلوی در توقف کرد و به مهلا گفت _مهلا وسط بشین حامی سوار ماشین بشه _حامی بعد از سوارشدن صدا سلام کرد من هم باصدای اروم جواب دادم ماشینا هم پشت سرهم به مقصد شمال کشور حرکت کردیم ♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️ 💫♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫 ♥️💫♥️💫♥️💫♥️💫 💫♥️براساس واقعیت♥️💫 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
💫♥️رمان حامی من💫♥️ عاشقانه ای مذهبی براساس واقعیت ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد