شـــهــیــدانـــه🌱
بندگان بخشنده ی خداوند سلام❤️ عرض خدمت وارادت خدمت آقارسولالله جانمون😍 عزیزانم برای #جشننیمهیشعب
حواستون به چهل چراغ💡💡💡 نیمه شعبان هست؟
شـــهــیــدانـــه🌱
در #شبفرخندهمبعث، #عیدبرانگیختهشدن #پیامبررحمتومهربانی، با دلی سرشار از ارادت و به #نیتتعجیلد
عزیزانی که میخوان برای درصد طلایی از طرف #امام_زمانعج عضوبشن با #ارسالکلمهمبارک#یازهرا(س)مارو از لطف خود آگاه سازید
@Karbala15
#دوستاناینخانوادهمنتظرکمکدستایمهربونشماهستن🖐🏻
#رفقاکمککنیدبتونیمیهمبلغیازبدهیروجمع کنیم😢
#عزیزانیکهتواناییمالی دارناگر#نفری۱۱۰یا۵۵هزارسهیمبشنوواریزبزنن
زودترمیتونیممبلغیازبدهیتسویهکنیم
به #نیتحضرتزینب (س)واریز بزنید
#رفقااز۱۰هزارتومنتاهرچقددرتوانتونهبهنیتاهلبیت واریزبزنید
مستند کمک های قبلی داخل کانال هست
🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه
#لطفارسیدروبرایادمینبفرستیدوبگیدبرایبدهیهزینههایدرمان
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c #لطفارسیدروبرایادمینبفرستیدوبگیدبرایبدهیهزینههایدرمان 🙏 @Karbala15 #مطمئنباشیدبرکتاینکمکهابهزندگیتونبرمیگرده
شـــهــیــدانـــه🌱
#دوستاناینخانوادهمنتظرکمکدستایمهربونشماهستن🖐🏻 #رفقاکمککنیدبتونیمیهمبلغیازبدهیروجمع کنیم😢 #
عزیزان #۱۶میلیونکمداریم برای تسویه قسمتی از بدهی این خانواده تا فردا شب وقت داریم اگر جمع نشه مجبوریم یه فرصت چند روزه بگیریم😢
#عزیزانکمکهاتونرومیتونیننذر
#رضایتوشفاعتچهاردهمعصومکنید
هر عزیزی در حد توانش هست کمک کنه بتونیم قدمی براشون برداریم
پارت دوم
من اخترم...
تو سن کم ازدواج کردم! و حالا مادرشوهرم تصمیم داشت جلوی چشمهام برای شوهرم زن بگیره! تا براش تنوع بشه!!!
اون لحظه ای که شوهرم به ازدواج دومش رضایت داد دنیا رو سرم خراب شد!
مادرشوهرم با بزن و بکوب به خواستگاری دختره رفتن و صیغشونو خوندن و خانواده دختره اونو در اختیار شوهرم گذاشتن!
و به خونه اوردن!
مادرشوهرم از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید!
نمیدونستم چرا انقدر خوشحاله و قراره به چی برسه!
حتی نمیدونستم چی تو سر اون مادر و پسره!
تک و تنها تو اتاق نشسته بودم و خیره به نور ماه اشک میریختم که حس کردم صدای ناله های ضعیفی به گوشم میرسید!
اولش توجهی نکردم تا اینکه صدای ناله ها بلند تر شد و یهو با صدای جیغِ وحشتناکی از اتاقِ هووم دویدم تو اتاق و چیزی دیدم از وحشت نزدیک بود پس بیوفتم!
شوهرم و مادرش کارای عجیب غریبی میکردن که با دیدنش شوک شدم! 😳
هووم با دیدن من فریاد زد: توروخدا به دادم برس!!
اما قبل از اینکه قدم از قدم بردارم، مادرشوهرم برگشت بطرفم و حرفی زد که.............
ادامه اش اینجاست👇
https://eitaa.com/joinchat/232850435Cd89276ef90
#پارتواقعیداستان 👇
#پارت_1
هنوز چشمبند داشتند و سیاهی مطلق بود، از پشت دستانشان را به هم بسته بودند، با دستهای بزرگ و مردانهاش محکم دستِ یخزدهی دخترک را گرفت و فشرد، قلبش از وجود او گرم شد.
مسیر ناهموار و سنگلاخی بود این را از تکانهای زیاد اتومبیل متوجه شده بودند. نفسهایشان را در سینه حبس کرده بودند تا حتی صدایشان موجب تنبیه و شکنجهای تازه نشود.
بالاخره اتومبیل تویوتا ایستاد و سربازانی که در عقب آن سوار شده بودند زودتر از بقیه پیاده شده و در عقب را باز کردند و در حالی که با صدای بلند به آنها دستور حرکت میدادند، با قنداق یا لوله کلاشهای در دستشان به کمر یا بازوی آنها میزدند تا زودتر پیاده شده و تندتر حرکت کنند و مدام تکرار میکردند:
_رو... رو...
خار و خاشاک، سنگ و کلوخی که از گوشه و کنار دمپاییهای پلاستیکی با پاهای برهنهشان برخورد میکرد آنها را متوجهی بیابانی کرد که در آن قرار گرفته بودند.
سربازان، آنها را به صف کنار یکدیگر نگه داشتند و اَفسر باری دیگر پرسش تکراری این چند مدتش را از آنها پرسید:
_هل تَقرا هذا النص امام الکامیرا؟ (آیا این متن را جلوی دوربین میخوانید؟)
آنقدر این جمله را در این چند مدت شنیده بودند که دیگر نیازی به ترجمه نداشتند، مثل دفعههای پیش باز هم پاسخششان منفی بود.
افسر به سربازان دستور داد به صف بایستند و آمادهی تیرباران شوند، هیچ کدام فکر نمیکردند پایان زندگیشان چنین باشد و مرگی به این تلخی را تجربه کنند، در آن لحظاتِ واپسین سخت و طاقت فرسا یکدفعه... 😰👇
https://eitaa.com/joinchat/3375759688Cddb5e445af
چیکار کردند که میخوان اعدامشون کنن؟
یعنی میتونند نجات پیدا کنن؟... 😱😢👇
https://eitaa.com/joinchat/3375759688Cddb5e445af
ادامه ی رمان مهیج و پرماجرای "برآمِهوِمین"
رو فقط در این کانال بخونید 👆
#تالینکشپاکنشدهزودتربیاکهپشیمونمیشی👆
#برگ امروز کانال 😎
23/8/1403
پشت دست محکم روی گونه هام کشیدم و تلخ گفتم
_یه نگاه به من و خودت بنداز ،چیمون شبیه همدیگهست ؟
نگاهش رو بالا آورد ولی به چشم هام نگاه نکرد
_اگه من همینطور تورو قبول داشته باشم، تو بازم میتونی قبولم داشته باشی ؟
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به پشت سرش دادم
_مادرت چی ؟مادرتم منو قبول داره؟
اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست
_وقتی من قبول داشته باشم ،مامانمم قبول داره
تلخ تر از قبل گفتم
_اونوقت تیکه و کنایه هاش چی ؟نگاه سرد الانش چی؟
سرش رو برگردوند نگاهی به عقب کرد، به طرفم برگشت، آب دهنش رو صدا دار پایین داد
_گفتم که اونارو سر من خالی کن ،هر جوری که میدونی سبک میشی و حالت خوب میشه سر من تلافی کن
سرم رو ریز تکون دادم به طرف عینک شکسته ای که کمی اونطرف تر بود رفتم ،خم شدم دسته ی عینک رو برداشتم ، کنار ماشینش ایستادم
_پس سر تو خالی کنم؟
پلک هاش رو به نشونه ی تایید روی هم گذاشت ،نفس حرصیم رو بیرون دادم و تیزی دسته ی عینک رو گلگیر عقب ماشینش گذاشتم و محکم تا گلگیر جلو کشیدم و به طرفش برگشتم
#براساس واقعیت
#باقلمی پاک
https://eitaa.com/joinchat/2236219683Ca3e8232faa
خط انداخت روی ماشین پسره 😰
پسر مذهبیمون عاشق دخترعموی لجباز و سرتقش شده 😎
این اولش بود 😁بیا ببین قراره بعدها،چه جوری حرصش رو سر پسر آقای داستانمون خالی کنه 😋😂
https://eitaa.com/joinchat/2236219683Ca3e8232faa