#کپیممنوع❌️
#پارتواقعیرمان 👇
#پارت_۹۹۱
با اینکه پدرش مجوز را صادر کرده و اجازه داده بود که میتوانم دستش را بگیرم اما همچنان از ترس عموی پلیسش جرأت نداشتم نزدیکش شوم. 🧑✈️⚠️
مدام به مادر اشاره میکردم تدبیری بیندیشد و کاری کند تا بتوانیم برای چند لحظه با هم تنها شویم، آنقدر دلتنگش بودم که دیگر نمیتوانستم صبر و تحمل کنم.
مادر داخل آشپزخانه رفت و پس از مکث کوتاهی مادرش صدایش زد و طولی نکشید که تنها داخل اتاقش رفت.
مادر در چهارچوب در آشپزخانه ایستاد و با ابرو اشاره کرد که دنبالش بروم.
پدر و عمویش با پدرم و عمویم گرم صحبت بودند و کسی حواسش به ما نبود، سریع از فرصت استفاده کردم و بدون معطلی و فوت وقت، بلند شدم و پشت سرش داخل اتاق رفتم و در را بستم.
حواسش نبود و داشت زیرلب غُر میزد که پشت سرش ایستادم، بیحواس به طرفم برگشت و با سر به سینهام خورد، دستم را دور کمرش قفل کردم و محکم نگهش داشتم.
سرش را بلند کرد؛ با دیدن چهرهاش از آن فاصله نزدیک و برخورد نفسهای گرم و تندش به صورتم، دلتنگیام چند برابر شد، محکم به آغوشم فشردمش. 🫂
صورتش را با دستانش پوشانده بود، با اعتراض گفتم:
+ حالا هم که بابا و عموت نیستن، خودت نمیذاری ببینمت؟
با چند مُشت کوتاه و کمجان به سینه و بازویم زد و گفت:
_ چرا اینقدر دیر اومدی؟
مشت ظریف و کوچکش در دستهای بزرگ و مردانهام پنهان شد، پشت دست و روی حلقهاش را بوسیدم و گفتم:
+ ببخشید، قول میدم دیگه دیر نکنم... چقدر حلقهات به دستت میاد.💍
روی سر و پیشانیاش را بوسیدم، سرش را به سینهام تکیه داد اما قلبش همچنان تند و بلند میزد، هنوز نتوانسته بودیم رفع دلتنگی کنیم، سرم را نزدیک صورتش بردم که... 💋🔥🔞🙈
https://eitaa.com/joinchat/3375759688Cddb5e445af
ادامه ی رمان مهیج و پرماجرای "یکعاشقانهبیصدا"
رو فقط در این کانال بخونید 👆
#تالینکشپاکنشدهزودتربیاکهپشیمونمیشی👆👆