eitaa logo
شـــهــیــدانـــه🌱
13.4هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
37 فایل
کدشامدکانال 1-1-874270-64-0-1 رمان به قلم هانیه‌محمدے #مــهربانــو کپی حرام است و نویسنده راضی نیستن ❣حــامـےمــن❣مسیراشتباه❣گذر از طوفان https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/4 زیرمجموعه https://eitaa.com/joinchat/886768578Caaa1711609 تبلیغات @Karbala15
مشاهده در ایتا
دانلود
❌️ 👇 با اینکه پدرش مجوز را صادر کرده و اجازه داده بود که می‌توانم دستش را بگیرم اما همچنان از ترس عموی پلیسش جرأت نداشتم نزدیکش شوم. 🧑‍✈️⚠️ مدام به مادر اشاره می‌کردم تدبیری بیندیشد و کاری کند تا بتوانیم برای چند لحظه با هم تنها شویم، آنقدر دلتنگش بودم که دیگر نمی‌توانستم صبر و تحمل کنم. مادر داخل آشپزخانه رفت و پس از مکث کوتاهی مادرش صدایش زد و طولی نکشید که تنها داخل اتاقش رفت. مادر در چهارچوب در آشپزخانه ایستاد و با ابرو اشاره کرد که دنبالش بروم. پدر و عمویش با پدرم و عمویم گرم صحبت بودند و کسی حواسش به ما نبود، سریع از فرصت استفاده کردم و بدون معطلی و فوت وقت، بلند شدم و پشت سرش داخل اتاق رفتم و در را بستم. حواسش نبود و داشت زیرلب غُر می‌زد که پشت سرش ایستادم، بی‌حواس به طرفم برگشت و با سر به سینه‌ام خورد، دستم را دور کمرش قفل کردم و محکم نگهش داشتم. سرش را بلند کرد؛ با دیدن چهره‌اش از آن فاصله نزدیک و برخورد نفس‌های گرم و تندش به صورتم، دلتنگی‌ام چند برابر شد، محکم به آغوشم فشردمش. 🫂 صورتش را با دستانش پوشانده بود، با اعتراض گفتم: + حالا هم که بابا و عموت نیستن، خودت نمیذاری ببینمت؟ با چند مُشت کوتاه و کم‌جان به سینه و بازویم زد و گفت: _ چرا اینقدر دیر اومدی؟ مشت ظریف و کوچکش در دستهای بزرگ و مردانه‌ام پنهان شد، پشت دست و روی حلقه‌اش را بوسیدم و گفتم: + ببخشید، قول میدم دیگه دیر نکنم... چقدر حلقه‌ات به دستت میاد.💍 روی سر و پیشانی‌اش را بوسیدم، سرش را به سینه‌ام تکیه داد اما قلبش همچنان تند و بلند می‌زد، هنوز نتوانسته بودیم رفع دلتنگی کنیم، سرم را نزدیک صورتش بردم که... 💋🔥🔞🙈 https://eitaa.com/joinchat/3375759688Cddb5e445af ادامه ی رمان مهیج و پرماجرای "یک‌عاشقانه‌بی‌صدا" رو فقط در این کانال بخونید 👆 👆👆