🕊امروز ۱۰ اسفند ماه سالروز شهادت
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدامیر_حاج_امینی صاحب این تصویر بی مثال است
💐شادی روح پرفتوح شهید صلوات
وقتی شما از این و آن طعنه میخورید
و لاجرم به گوشه اتاق پناه میبرید
و با عڪسهای ما سخن میگویید
و اشڪ میریزید..
به خدا قسم این جا ڪربلا میشود
و برای هر یڪ از غم های دلتان
این جا تمام شهیدان زار میزنند..
#شهیدسیدمجتبیعلمدار
آقای امام حسین!
ماجرا از این قــراره که...
درویش سر کویت
دری دیگر نمیداند
رهی دیگر نمیگیرد
فلذا بغل نمیکنی؟!:)
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت177 گذر از طوفان✨ نزدیک های شرکت از ماشین پیاده شدم باقدم های
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت178
گذر ازطوفان✨
پرونده های که شفقت آورده بود رو روی میز
گذاشتم مشغول چک و بررسی رسید و برگه ها شدم با صدای زنگ تلفن پرونده رو بستم نگاهی به شماره ای که روی صفحه تلفن افتاده بود انداختم
خدا بخیر کنه کاش فروغی کاری نداشته باشه
تلفن رو برداشتم وکنار گوشم گذاشتم الوی گفتم
_سلام خسته نباشید
_سلام ممنون
_فایل پرونده های این ماه آماده شده
_آره فرستادم روی سیستم براتون مگه نرسیده؟
_دوتا از فایل ها باز نمیشن چند دقیقه دیگه میام اتاق بایگانی همون جا درستش میکنم
ای خدا اتاق بهم ریخته الان میاد گیرمیده این چه وضعیه درست کردید
_چی رو باید درست کنید ؟من نمیتونم انجامش بدم؟
_نه چند تا از اعداد وشماره ها باید تغییر بدم دوباره پرینت بگیرید سیستم روشن کنید چند دقیقه دیگه میام
_باشه بفرمایید
تلفن رو سرجاش گذاشتم باکف دستم ضربه آرومی روی میز زدم
اح حالا نمیشد امروز فایل رو لازم نداشته باشه
از روی صندلی بلند شدم پرونده های روی پتو رو مرتب کردم
چند پرونده روی میز رو یه گوشه گذاشتم سمت در اتاق رفتم کلید رو توی قفل چرخوندم در رو باز کردم
برگشتم پشت میز سیستم رو روشن کردم پوشه فایل های ارسالی رو باز کردم صدای ضربه زدن به در اتاق بلند شد نفس عمیقی کشیدم
_بفرمایید
فروغی با فنجونی که دستش بود داخل اومد از پشت میز کنار رفتم
نگاهی به پرونده های روی پتو انداخت
_این پرونده ها چیه؟
آب دهنم رو قورت دادم
_خانم شفقت آوردن گفتن باید چک بشن و پانچ ومرتب بشن بعدش بایگانی بشن
نگاه کوتاهی به صورتم انداخت دوباره به پرونده ها خیره شد
_این کار وظیفه خود خانم شفقت چرا سپرده به شما انجام بدید؟
_نمیدونم
_سیستم روشن؟
_بله
سمت میز اومد روی صندلی نشست دستش رو روی موس گذاشت به صفحه مانیتور خیره شد
_خانم نیکجو یه کاغذ وخودکار بیارید این توضیحاتی که میگم رو یاد داشت کنید
_باشه
کاری که گفت رو انجام دادم به صندلی گوشه اتاق اشاره کرد
_صندلی رو بیارید بشیند
_ممنون سر پا راحت هستم
نگاه زیر چشمی بهم انداخت شروع به توضیح دادن کرد همه نکته وتوضیحاتش رو نوشتم بعد از تموم شدن کارش صندلی روعقب کشید وبلند شد
برگه های چاپ شده رو برداشت
الان برای هفته بعد بهش بگم که دیگه لازم نباشه به اتاق مدیریت برم
چند قدم مونده به در اتاق برسه باصدای آرومی گفتم
_آقای فروغی
روی پاشنه پا چرخید
_بله؟
_میشه هفته آینده دیرتر سرکار بیام؟
گلوش روصاف کرد
_چرا؟
_دو روز نمیتونم سر ساعت برسم
_اینطوری که نمیشه سرکار اومد
_حق باشماست ولی سعی میکنم دیگه بار آخر باشه یا دنبال یه کار دیگه برگردم
ابرو هاش روبالا انداخت
_چرا یه کار دیگه؟مگه حقوقتون کمه؟
_نه ولی برای شرایط من زیاد نیست
سرش رو تکون داد
_متوجه منظورتون نمیشم
_بخاطر قسط و مخارج زندگی باید بجز اینجا یه جای دیگه م کار کنم
نگاهش رنگ تعجب گرفت
_مگر پدرتون درقید حیات نیستن؟
_چرا هستن
_پس چرا شما باید خرج زندگی رو بدید؟
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
یه روز شاه گفت: این دفعه پول زیادی بهت میدم برو مجلسی رو خراب کن...
گفت کجاست؟! طرف کیه؟!
شاه گفت: فلان جا... سید روح الله خمینی
طیب جا خورد گفت:
کی؟!
گفتی سیدِ؟!
شاه گفت: آره
گفت: نه ما نیستیم، ما با فرزند حضرت زهرا سلام الله در نمی افتیم...
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت178 گذر ازطوفان✨ پرونده های که شفقت آورده بود رو روی میز گذاشتم
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت179
گذر از طوفان✨
سرم رو پایین انداختم دوباره صدای فروغی بلند شد
_خانم نیکجو؟
چرا حواسم نبود و در این رابطه حرف زدم!
سرم رو بلند کردم دوباره به پرونده های روی میز خیره شدم
_چون فعلا بابا نمیتونه کارکنه
بعد چند ثانیه سکوت ناراحت و کنجکاو پرسید
_پدرتون چندسالشه؟
اینم مثل شفقت شده همش سوال میپرسه
_پیر نیستن چند وقتی باید بخاطر مریضیشون تحت درمان باشن؛ نباید کار کنن
هرکلمه ای که میگفتم چهرهش ناراحتی رو بیشتر نشون میداد و من از ترحم بیزارم
_خب از صندوق شرکت وام بردارید.
خدا کنه زود تر بره
_نمیتونم
_چرا نمیتونید؟
برای اینکه نگاهش نکنم سرم رو پایین انداختم به پوتین هام خیره شدم باصدای آرومی گفتم
_قسطش از حقوق کم میشه اینطوری سخت تر میشه
نفس سنگینی کشید خودکارم رو از روی میز برداشت
_شماره کارتتون به من بدید
ناخواسته سرم رو بالا آوردم باهاش چشم تو چشم شدم
_شماره کارت برای چی؟
_یه مبلغی رو براتون واریز میزنم بعدأ از حقوقتون کم میکنم. البته به مرور
هول کردم بین حرف زدنش پریدم
_نه نه آقا خودم درستش میکنم
بالحن ناراحتش ادامه داد
_اینجوری خیلی اذیت میشید
_یه کاریش میکنم تا الان درست شده بقیه شم میشه
دستش رو توی جیبش کرد و متفکر نگاهم کرد
_باشه در هر صورت اگر کمکی از دست من بر میاد بگید
حرفش باعث شد یهوی لبخندی روی لبم بشینه
_ممنون از لطف شما، خودم میتونم
برگه هارو برداشت سمت در اتاق رفت دستگیره رو پایین کشید قبل از اینکه بیرون بره گفت
_من بدون تعارف گفتم بازم هرطور خودتون صلاح میدونید
_دستتون دردنکنه همین که با دیر اومدنم موافقت کردید لطف بزرگیه
_خواهش میکنم البته آخرین باره
_بله میدونم
بیرون رفت در اتاق رو بست سمت در رفتم وکلیدش کردم برگشتم سر جام مشغول به کار شدم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_موشن
دوستت دارم قد همون ده تای بچگی🖐
🔻 @seyyedoona
979.4K
—چرا دولت هیچ برنامهای نداره؟؟
—پاسخ به بعضی ها که میگویند :
وضعیت اصلا" خوب نیست و
چرا دولت هیچ برنامه ای برای کنترل دلار ندارد؟
کارشناس: محمود قاسمی
حتما بشنویم 👆👆
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
برای من میدانِ انقلابِ تهران شلمچه یا دمشق فرقی ندارد هر جا حرف انقلاب اسلامی هست
ما هستیم...
#شهید_محمودرضابیضائی🕊🌹
#حاج_احمدمتوسلیان می گفت:
خدایا..
راضی نشو که حاج احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما خرمشهر ما در دست دشمن باقی مانده..
خدایا..
اگر بنا بر این است که خرمشهر در دست دشمن باشد مرگ حاج احمد را برسان..
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت179 گذر از طوفان✨ سرم رو پایین انداختم دوباره صدای فروغی بلند ش
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت180
گذر از طوفان✨
گوشیم رو برداشتم و شماره پریسا رو گرفتم بعد از خوردن چند بوق صداش پخش شد
_ترانه دارم میام پایین در اتاق رو باز کن
_باشه منتظرتم
سمت در رفتم وکلید رو توی قفل چرخوندم و بازش کردم چند تا از پرونده های روی پتو رو برداشتم روی میز گذاشتم پریسا در رو هول داد داخل اومد لبخندی زد
_بهتری؟
_آره کارهای بالا تموم شد؟
دستش رو روبه بالا تکون داد
_نه بابا دسته گل جدید به آب دادن از حرفشونم کوتاه نمی اومدن منم اعصابم خرد شد اومدم به آقای فروغی بگم
_ای بابا باز چی شده؟
_رفتن سیمان وگچ سفارش دادن از دو شرکت متفاوت باقیمت های نجومی میگم ببرید پس بدید میگن نه جنس خوب باید برای خریدنش هزینه کرد
_پس آقای امیری کجاست؟
_نیم ساعت پیش رفت
_برای هفته بعد بهش گفتی؟
_آره انقد غر زد سر درد گرفتم
_عه چرا؟
_خانم خجسته توی این شرایط کاری چرا یا در خواست مرخصی داری یا دیر میایی
_ای وای فروغی هم اولش نمیخواست اجازه بده بعدش گفت آخرین باره
پریسا دستش رو تکون داد
_وای وای ترسیدم چه جوی گرفته شون این دوتا یه کار دیگه پیدا میکنیم میریم دوباره شرایط شرکتشون بهم میریزه میان همه شون میگیرن اون وقت برای بقیه خط و نشان کشیدن رو میفهمن
از لحن حرف زدن پریسا خنده م گرفت
_بی انصاف نباش یه هفته از مرخصی رفتنمون نگذشته گفتیم دیر میایم حق دارن
_از حقوقمون کم کنن غر غر نکنم
صدای خنده م بلند شد
_اینطوری من بیچاره میشم
_از فردا دنبال کارمیگردم اینا ازشون بعید نیست یهوی بهمون بگن برید کارمند نمیخوایم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫