farahmandAUD-20210812-WA0021.mp3
زمان:
حجم:
1.22M
دعای عهد با صدای دلنشین استاد فرهمند🌿"
اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼.
+ عھدۍتازھکنیم^^؟
#دعای_عهد
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
•💛🕊•
دلخوشمباتواگرازدورصحبتمیکنم
باسلامی،هرکجاباشمزیارتمیکنم..!
#صلےاللهعلیڪیااباعبدلله
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت197 گذر از طوفان✨ صدای خانم نیکجو گفتنش روی اعصابم رژه میرفت بز
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت198
گذر از طوفان✨
متاسف سرم رو تکون دادم با بغضی که سد راه گلوم شده بود گفتم
_کاش قبل از اینکه این پیشنهاد مسخره رو مطرح میکردید قبلش پیش خودتون حرف های که میخواستید بزنیدرو هلاجی میکردید اون وقت متوجه میشدید زدن این حرفها چقد خجالت آوره
نفس کلافه ای کشید و دوباره وسط حرف زدنم پرید
_اگر بادقت به حرفا گوش میکردید متوجه میشدید گفتم چند روزه فکرم در گیر این پیشنهاده کجایی حرف های من نا معقول بوده؟
یهویی چشم هام از پررویی زیادش گرد شد تن صدام ناخواسته بلندشد
_از نظر شما برم بگم به بابام مدیر شرکت گفته بخاطر اینکه قسط هاتون رو تسویه کنم باید محرم بشیم پیشنهاد نامعقولی نیست! بعد فکر کردید بابای منم انقد بیچاره شده بلند میشه با شیرینی میاد ازتون تشکر میکنه؟نخیر همون لحظه اول یه تودهنی محکم به من میزنه سریع شماروهم پیدا میکنه طرز حرف زدن درست رو بهتون یاد میده
با اخم انگشتش رو روی دماغش گذاشت
_چه خبرتونه آروم تر الان همه شرکت رو با خبر میکنید من که نگفتم شما برید به پدرتون بگید خودم میرم باهاشون صحبت میکنم فقط آدرس بدید
شنیدن حرف هاش باعث میشد هر لحظه چشم هام گردتر از قبل بشه
_چرا اینطور با تعجب نگاه میکنید؟
_آقای فروغی لطفا این بحث خاله زنکه بازی رو تمومش کنید
_ببینید خانم نیکجو من برای کاری تصمیم نمیگیرم یا تا آخرش پیش میرم نتیجه شو رو ببینم همینطوری که آدرس دبیرستانتون پیدا کردم میتونم آدرس بیمارستانی که پدرتون بستری هستن رو گیربیارم و برم باهاشون حرف بزنم ولی میخوام خودتون آدرس رو بگید
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
اشک چشمم رو پاک کردم و درمونده بهش خیره شدم
_نمیشه یه کاریش کنی؟
درمونده تر از من به زمبن خیره شد.
_اخه برم چی بگم. بگم من دخترعموم رو که تو خونهی مادرم امانت بوده و چند ساله مثل خواهر میبینمش، الان میخوام. چه فکری در رابطه با من میکنن!
اشک روی گونم ریخت
_علی من نمیخوام پرو باشم ولی به خدا نمیتونم
اینکه خاله هی میره برات خاستگاری عذاب قلبم شده.
نگاهش روی اشکمثابت موند. دستمالی از جیبش بیرون اورد و سمتم گرفت.
_گریه نکن. اعصابم بهم میریزه
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
شـــهــیــدانـــه🌱
اشک چشمم رو پاک کردم و درمونده بهش خیره شدم _نمیشه یه کاریش کنی؟ درمونده تر از من به زمبن خیره شد.
یه عاشقونه ای ناب با قلمی پاک😍
رمانش عالیه 😍😍😍😍
یک اثر جذاب و خوندنی دیگه از نویسنده ی رمان یگانه و زبان عشق و اوج نفرت به قلم هدی بانو😍
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت198 گذر از طوفان✨ متاسف سرم رو تکون دادم با بغضی که سد راه گلوم
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت199
گذر از طوفان✨
عرقی که بخاطر حرص وجوش خوردن روی پیشونیم جاخوش کرده بود رو با آستین مانتوم خشک کردم وعصبانی تر از قبل گفتم
_مگه من ازتون خواستم به مشکلات خانواده ما فکرکنید وتصمیم بگیرید درضمن شما به چه حقی پیگیر آدرس دیبرستانی که اونجا درس میخونم شدید وقتی کمکی ازتون نخواستم پس لطف کنید باعث بانی دردسر های جدید برای زندگیمون نشید
نه کارتون میخوام نه ناجی شدنتون رو پس لطفا دنبال بهم زدن یه ذره آرامشی هم که دارم نباشید
از روی مبل بلند شدم با قدم های تند سمت در رفتم که باحرفی که زد سر جام میخکوب شدم
_الان دیگه برای گفتن این حرف ها دیر شده
تا فردا صبح وقت دارید آدرس رو برام بفرستید وگرنه پیدا کردن یه بیمارستان وبخشی که پدرتون بستریه کار سختی نیست
بخاطر شما نمیخوام برم باید برای آروم شدن ذهن خودم برم با آقای نیکجو حرف بزنم یا حرف هام راضیشون میکنه یا یه نه محکم ویه تودهنی میخورم بر میگردم اون وقت دیگه آرومم وآشفته بازاری که توی مغزم به پا شده تموم میشه دلم نمیخواد بدون هماهنگیتون برم به دیدن پدرتون پس بجای گره زدن به مشکلاتت حرف گوش بده اگر کاری ازدستم بر میاد درست انجام بشه
داره تهدید میکنه بعد میگه میخواد مشکلمون حل کنه خودشم حواسش نیست داره چی میگه فقط میخواد با آبروی من بازی کنه
بزور آب دهنم رو قورت دادم
_شما ییشتر بفکر دردسر درست کردن هستید تا کاری رو درست کردن
_نه اینطور نیست فقط میخوام مشکلاتتون حل بشه ولی تا رضایت پدرتون نگیرم نمیشه
الانم میتونید برید خودم آدرس بیمارستان پیدا میکنم
بغض توی گلوم ترکید و اشک چشم هام سرا زیر شد
_آقای فروغی من اشتباه کردم پیش شما حرف زدم خواهشأ تمومش کنید
سرش رو پایین انداخت به وسایل روی میز خیرشد وجواب داد
_وقتی با پدرتون حرف زدم اون وقت تمومش میکنم
_با این کارتون من دیگه نمیتونم پیش بابام بمونم
به صندلیش تکیه زد و ادامه داد
_نگران نباشید حرفای که میخوام بزنم برای شما بد نمیشه اگر آدرس رو میگید که ممنون میشم اگرم نه که بفرمایید برید خودم پیداش میکنم
با پشت دستم اشک هام رو پاک کردم
کاش لال میشدم و پیشش حرف نمیزدم بدتر خودم رو توی دردسر انداختم
دستگیره در پایین کشیدم از اتاق بیرون رفتم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
#ختم12سورهتوحید
هدیه به امام زمان جانمون
به نیت سلامتی وتعجیل درفرج امام زمان عج
سلامتی حضرت آقا
🔸#ختم14صلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شیخمفید
به مناسبت سالروز درگذشت
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت199 گذر از طوفان✨ عرقی که بخاطر حرص وجوش خوردن روی پیشونیم جاخو
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت200
گذر از طوفان✨
پنجره اتاق رو بستم کوله پشتی و پالتوم رو از روی چوب لباسی برداشتم از اتاق بیرون رفتم در رو کلید کردم نگاهی به میز شفقت انداختم
خوبه نیستش وگرنه سوال پرسیدن هاش شروع میشد باقدم های بلند خودم رو به جلوی در رسوندم وبیرون رفتم
گوشیم رو از داخل جیب مانتوم بیرون آوردم وشماره پریسا رو گرفتم بعد از اولین بوق صدای الو گفتنش پخش شد
_کارت تموم نشد؟
_آخراشه چیزی شده؟
_نه ،میرم ایستگاه اتوبوس اونجا منتظرم
_خب بیا بالا چند دقیقه دیگه باهم میریم
_جلوی در شرکتم حوصله ندارم دوباره پله هارو بالا بیام
_باشه صبرکن الان میام
_عجله نکن کارتو انجام بده کنار ایستگاه منتظرتم
_خب صبرکن الان جمع میکنم میام پایین نرو
_این سه تا جلوی در شرکت هستن حوصله شون ندارم میخوام قدم بزنم
جلوی ایستگاه میبینمت
_کدوم سه تا؟
_فروغی ها فعلا خدا حافظ
منتظر جوابش نشدم گوشی رو قطع کردم از شرکت بیرون رفتم طیب وطاهر بادیدنم کامل سمت شرکت چرخیدن طاها پشت فرمان ماشینش نشست
برای اینکه متوجه قرمزی چشم هام نشن سرم رو پایین انداختم و زیر لب سلامی گفتم جوابم رو دادن طیب سوالی پرسید
_خانم خجسته شرکت نیومدن؟
_چرا اومدن چند دقیقه دیگه کارشون تموم میشه
_آها پس کار شما زودتر تموم شده
_بله
_خسته نباشید
ممنونی گفتم بی توجه به طاها که از داخل ماشین نظاره گر بود به طرف ایستگاه راه افتادم روی اولین صندلی که تقریبا میشد شرکت رو دید نشستم و منتظر اومدن پریسا شدم
بلاخره انتظار اومدنش تموم شد بعد از چند دقیقه از در شرکت بیرون اومد قبل از اینکه سمت ایستگاه بیاد فروغی در ماشین باز کرد و پیاده شد
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
سلام
دوستان عزیز به خاطر درخواست های زیاد شما بزرگواران نویسنده تصمیم گرفتن vip رمان ها رو بار گزاری کنند😍
🌹توجه داشته باشید عزیزانی که میخواند تو کانال خصوصی نویسنده عضو بشن لطفا قبل از رفتن به پی وی ادمین شرایط رو کامل بخونن درصورت قبول شرایط پی وی ادمین مراجعه کنند
.
https://eitaa.com/joinchat/1087308137C16faeedd95