شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت226 گذر از طوفان✨ در حیاط رو باز کردم و داخل رفتم ناز بانو پن
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت228
گذر از طوفان✨
موکت وپتو رو جمع کردم کنار اتاق گذاشتم مقنعه م رو مرتب کردم کوله پشتیم رو برداشتم از اتاق بیرون رفتم
ناز بانو نگاهی به سر تا پام انداخت
_امروزم سرکار میری؟
_بله
_ساعت چند بر میگردی؟
_مثل روزهای قبل چطورمگه ؟
_زودتر برگرد من که نمیتونم تنهایی همه کارهارو انجام بدم
چقد پررو دیشب صداش رو رو سرش انداخته بود میگفت خودم انجام میدم الان منتظر من برگردم دست به کار بشم
سمت در راهرو رفتم وگفتم
_نه نمیشه
طلبکار گفت
_مرخصی بگیر همه تو تکاپو خونه تکونی هستن بعد تو بخاطر اینکه کار نکنی میخوای سرکار بری
روی پاشنه پا چرخیدم ابرو هام رو بالا انداختم
_کی بود دیشب منم منم راه انداخته بود میگفت خودش یه تنه میتونه همه کار هارو انجام بده
_من اگر میخوام کمکت کنم دارم لطف میکنم با دوتا بچه کوچیک میخوام کار کنم
خنده صدا داری کردم
_وقتی تصمیم به شستشو گرفتی پس بسم الله بگو شروع کن روی منم حساب نکن به حد کافی این روزا بخاطر شرایطی که واسه مون درست کردی کلافه م و اعصاب هیچکاری رو ندارم برای کمک کردن روی من حساب نکن
پررو تر از قبل دست به کمرش زد وگفت
_بابات نوکر استخدام نکرده ها اصلا دست به سیاه وسفید نمیزنم خودت میایی خونه رو درست میکنی لطف کردن بهت نیومده
پوزخندی زدم
_لطف؟شر ودردسر درست نکنی هنر کردی
باصدای زنگ آیفون حرفم رو قطع کردم نگاهی به صفحه مانیتور انداختم گوشی رو برداشتم
_پریسا اومدم
قبل از اینکه از خونه بیرون برم گفت
_باشه کار نکن منم صبر میکنم حاجی بیاد بهش میگم گفتی به من چه
در هال باز کردم باصدای بلندی گفتم
_خودم با جزێیات براش تعریف میکنم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
سلام
دوستان عزیز به خاطر درخواست های زیاد شما بزرگواران نویسنده تصمیم گرفتن vip رمان ها رو بار گزاری کنند😍
🌹توجه داشته باشید عزیزانی که میخواند تو کانال خصوصی نویسنده عضو بشن لطفا قبل از رفتن به پی وی ادمین شرایط رو کامل بخونن درصورت قبول شرایط پی وی ادمین مراجعه کنند
.
https://eitaa.com/joinchat/1087308137C16faeedd95
•💛🕊•
دلخوشمباتواگرازدورصحبتمیکنم
باسلامی،هرکجاباشمزیارتمیکنم..!
#صلےاللهعلیڪیااباعبدلله
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای عهد با صدای دلنشین استاد فرهمند🌿"
اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼.
+ عھدۍتازھکنیم^^؟
#دعای_عهد
امروز دوشنبه،متعلق است به آقا امام حسن و آقا امام حسین علیهماالسلام
روزمان را با ۵ شاخه گل #صلوات به محضر مبارکشان معطر می کنیم
تجربه گر ِ زندگی پس از زندگی :
دیدم روی عرش با رنگ زرد و نورانی
نوشته شده :
قال رسول اللّٰه(صلی اللّٰه علیه و آله و سلم)
[ اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة
به درستى که حسین(؏)
مصباح هدایت و کشتى نجات است ]
•💛🕊•
دلخوشمباتواگرازدورصحبتمیکنم
باسلامی،هرکجاباشمزیارتمیکنم..!
#صلےاللهعلیڪیااباعبدلله
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت228 گذر از طوفان✨ موکت وپتو رو جمع کردم کنار اتاق گذاشتم مقنعه
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت229
گذر از طوفان✨
پریسا جلوی در شرکت دستم رو گرفت صدا زد
_جانم؟
_میخوای برم به فروغی بگم کاری پیش اومده باید بریم
سرم رو روبه بالا تکون دادم
_نه خوبم
_ازصبح همش میترسم یهوی بخوری زمین خودت رو توی آینه دیدی؟رنگت پریده زنگ تفریح هم که چیزی نخوردی
لبخندی زدم
_ممنون که بفکرم هستی نگران نباش خوبم الان برم داخل اتاق یه چیزی میخورم
_گفتم به خانم ملک غذا برامون سفارش بده برسه میام پایین با هم نهار بخوریم
_دستت درد نکنه باشه
دستم رو روی زنگ گذاشتم خانم شفقت تلفن به دست در باز کرد سلام کردم سرش رو تکون داد آروم جوابم رو داد
پریسا از پله ها بالا رفت داخل رفتم و در رو بستم
خانم شفقت تلفن سیار رو از کنار دهنش فاصله داد
_آقای فروغی منتظرتونه
نفس عمیقی کشیدم باشه ای گفتم سمت اتاق مدیریت رفتم
چند ضربه به در زدم صدای بفرماییدش بلند شد
دستگیره رو پایین کشیدم داخل رفتم
_سلام اومدم برگه رو ببرم
_سلام چند لحظه بشینید کارتون دارم
سمت مبل ها رفتم روبروی میزش نشستم
از روی صندلیش بلند شد به طرف مبلا اومد مبل تک نفره رو سمت مبلی که نشسته بودم چرخوند ونشست برگه دستش رو روی میز عسلی گذاشت
دستم رو دراز کردم برگه رو برداشتم گلوش روصاف کرد وگفت
_اول به حرفام گوش بدید بعد برگه روبخونید
کلافه نوچی کردم برگه روی میز گذاشتم باحرص گفتم
_تا از نوشته داخل این برگه باخبر نشم نمیخوام هیچ حرفی رو بشنوم
ابرو هاش رو بالا انداخت وگفت
_رضایت نامه برای محریمته
از حرفش شوکه شدم و چشم هام گرد شد با صدای بلندی گفتم
_چی؟محرمیت!کی همچین اجازه ای به شما داده
دستش رو روی بینیش گذاشت
_آروم تر، این برگه با صلاح و اجازه پدرتون متنش تنظیم شده
شنیدن جوابش برام غیر قابل هضم بود
_امکان نداره بابای من اینطور پیشنهادی رو قبول کنه
نگاه کلافه ای بهم انداخت
_لطفا تا تموم نشدن حرفا هیچ حرفی نزنید
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
سلام
دوستان عزیز به خاطر درخواست های زیاد شما بزرگواران نویسنده تصمیم گرفتن vip رمان ها رو بار گزاری کنند😍
🌹توجه داشته باشید عزیزانی که میخواند تو کانال خصوصی نویسنده عضو بشن لطفا قبل از رفتن به پی وی ادمین شرایط رو کامل بخونن درصورت قبول شرایط پی وی ادمین مراجعه کنند
.
https://eitaa.com/joinchat/1087308137C16faeedd95