هدایت شده از Korean drama
روضه عاشورا.mp3
16.8M
#ختم_صلوات
به نیابت ازشهدا
هدیه به
#حضرت_زهرا_س
#حضرت_زینب_س
به نیت سلامتی وتعجیل درفرج ظهورامام زمان عج
@Karbala15
4_5949721794607841646.mp3
3.69M
خودم خبر دارم
#زمزمه
#کربلایی_نریمان_پناهی
#یا_زینب...💔🥀
روز یازدهم، روضه ی ناموسِ خدا...
من بمیرم که تو را سوی اسارت بردند
#ما_ملت_امام_حسینیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥قافله سالار من
🎤 نریمان_پناهی
#احساسی
#یا_ام_المصائب
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#ما_ملت_امام_حسینیم
عاقبت منفورترين چهره هاي واقعه كربلا...
ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج°•🌱📿•°
#ما_ملت_امام_حسینیم
#هشت_عاشقی
اللهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ .
@karbala_ya_hosein
{#بخش_96}
بعد از صرف شام، شهاب و مهیا، از جایشان بلند شدند؛ تا کمی قدم بزنند.
شهاب دست مهیا را گرفت.
ـــ میدونی همیشه دوست داشتم، با همسر آیندم اینجا بیام!
مهیا به سمتش برگشت.
ـــ واقعا؟! حالا چی داره که تو اینقدر دوست داشتی بیاریم اینجا!
ـــ نمیشه دیگه سوپرایزه...
ـــ اِ میزاری آدم کنجکاو بشه، بعد میگی سوپرایزه!
شهاب به حرص خوردن مهیا خندید.
ــــ اینقدر کم طاقت نباش دختر...
شهاب دست مهیا را کشید. از بین درخت ها گذشتند، مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد.
ـــ وای شهاب اینجا چقدر ترسناکه!
شهاب چیزی نگفت. جلوتر رفتند.
مهیا به منظره ی روبه رویش، خیره ماند.
روبه رویش رود بود. گرچه کم آب شده بود؛ اما خیلی زیبا بود. مخصوصا که نور چراغ های رنگی پل سفید، روی آب های رود کارون منعکس شده بود.
مهیا با ذوق گفت:
ـــ وای شهاب! اینجا چقد قشنگه!!
شهاب نشست و مهیا را کنارش نشاند.
ـــ قبلش که میگفتی ترسناکه!
ـــ اول بار که میبینیش ترسناکه؛ اما بعد...
حرفش را ادامه نداد و به آب ها خیره ماند.
ـــ شهاب...
ـــ جانم؟!
ـــ اولین باری که منو دیدی، در موردم چه فڪری کردی؟!
شهاب لبخندی زد.
ـــ همون موقع که چند تا پسر، مزاحمت شدند. وای چقدر اعصابم رو خورد کردی... با اون زبون درازت!!
شهاب خندید و ادامه داد:
ـــ چی گفتی؟!
ژس مهیا را گرفت، دو دستش را به کمرش زد. با حالت مهیا گفت:
ـــ چیه نگاه میکنی؟! می خوای مدال بندازم گردنت؟!
بعد هم بلند خندید.
مهیا مشتی به سینش زد.
ـــ اِ شهاب ادای منو درنیار...
شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت:
ـــ ناراحت نشو خانمی!
ـــ اما من اولین باری که دیدمت، دم درتون بود.
اولین چیزی به ذهنم رسید؛ آدم ریشو، مذهبی، متعصب، بداخلاق و شکاک بود.
شهاب با چشم های گرد شده، نگاهش می کرد.
ــــ دیگه چی؟!
ــــ خب قبول داشته باش... خیلی بد اخلاق بودی!
ــــ بداخلاق نبودم. لزومی نمیدیم با همه صمیمی رفتار کنم.
مهیا شونه ای بالا داد.
ـــ هر چی، ولی من الان خیلی خوشحالم!
شهاب لبخندی زد.
ـــ راستی میدونی برنامه مشهد کنسل شد؟!
مهیا با حالت زاری به طرف شهاب برگشت
ــــ چی؟؟ کنسل شد؟!!
ـــ آروم خانوم. آره... متاسفانه به خاطر مسائلی کنسل شد.
مهیا ناراحت سرش را پایین انداخت.
ــــ یعنی بدتر از این نمیشه!
شهاب لبخند زد و دستانش را دور شانه های مهیا حلقه کرد. مهیا سرش را به شانه های شهاب تکیه داد.
ـــ ناراحت نباش. ماه عسل قول میدم بریم مشهد خوبه؟!
مهیا سری تکان داد.
ـــ مهیا! یه خبر خوب!
ـــ چیه؟!
ـــ پس فردا میخوام برم ماموریت...
مهیا با شوک از شهاب جدا شد.
ــــ چی؟! ماموریت؟!
ـــ آره.
ـــ این خبر خوبیه؟!!!
شهاب لبخندی زد و دست مهیا را درستانش گرفت و فشرد.
ــــ آرده دیگه دو روز از دستم راحت میشی...
مهیا با بغض گفت:
ـــ ما که تازه عقد کردیم. آخه این ماموریت از کجا در اومد!
شهاب با اخم به مهیا نگاه کرد.
ـــ وای به حالت اگه یه قطره اشک از چشمات بریزه...
اما بعد از تمام شدن حرفش اشکی روی گونه ی مهیا سرازیر شد.
شهاب دستش را جلو برد و اشکش را پاک کرد...
#ادامه_دارد
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
{#بخش_97}
ـــ مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم.
ـــ چرا راستشو بهم نمیگی؟! میدونم می خوای بری سوریه! میدونم می خوای مثل اونبار طولش بدی!!
مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به هق هق کردن کرد. شهاب دستش را دور شانه هایش حلقه کرد.
ـــ این چه حرفیه عزیز دلم! دوروز میرم، زود برمیگردم. قول میدم. اونبار ماموریت سختی بود، اما این زیاد سخت نیست، شاید زودتر هم تمام شد.
گریه مهیا قطع شده بود. حرفی بینشان رد و بدل نمی شد. با صدای موبایل شهاب، مهیا کنار رفت و با دستمال اشک هایش را پاک کرد.
ـــ جانم محسن؟!
ـــ نه شما برید ما حالا هستیم.
ـــ قربانت یاعلی(ع)!
ـــ زشته! کاشکی باهاشون میرفتیم.
ـــ تو نگران نباش، نمی خوای که با این چشمای سرخت بریم حالا فکر میکنن کتکت زدم.
مهیا خندید.
ـــ دست بزن هم داری؟!!
شهاب خندید.
فیگوری گرفت.
ـــ اونم بدجور...
هردو خندیدند.
مدتی همانجا ماندند. ولی هوا سرد شده بود. مهیا هم فردا کلاس داشت. تصمیم گرفتند که برگردندند.
مهیا در طول راه حرفی نزد.
شهاب، ماشین را جلوی خانه متوقف کرد.
ـــ خب، اینم از امشب.
مهیا لبخندی زد.
ــــ مهیا هنوز ناراحتی؟!
مهیا حرفی نزد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید.
ــــ شهاب، میدونم موقع خواستگاری بهم گفتی که باید درک کنم؛ منم قبول کردم. ولی قبول داشته باش، برام سخته خب...
شهاب دستان سرد مهسا را گرفت و آرام فشرد.
ـــ میدونم خانمی... میدونم عزیز دلم... درکت میکنم. باور کن برای خودم هم سخته... ولی چیکار باید کرد؟! کارم اینه!
مهیا لبخندی زد.
ـــ باشه برو اما وقتی اومدی؛ باید ببریم بیرون!
ــــ چشم هر چی شما بگی!!
ـــ لوس نشو من برم دیگه...
ـــ فردا کلاس داری؟!
ــــ آره!
ـــ شرمنده؛ فردا نمیتونم برسونمت. ولی برگشتنی میام دنبالت.
ـــ نه خودم میام.
ـــ نگفتم بیام یا نه! گفتم میام! پس اعتراضی هم قبول نیست.
ــــ زورگو...
هردو از ماشین پیدا شدند.
مهیا دستی تکان داد و وارد خانه شد. شهاب نگاهی به در بسته انداخت.
خدا می دانست چقدر این دختر را دوست داشت...
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
..
سلامے بی جواب
از جانب خوبان نمیماند
به سمت کربلا هر صبح
میگویـم ؛ سلام آقـا..
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ،
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ❤
#به_تو_از_دور_سلام
#به_سلیمان_جهان_از_طرف_مور_سلام
@karbala_ya_hosein
4_1149911174913982504.mp3
1.78M
#دعای_عهد
🌸با نوای استاد فرهمند🌸
التــــــماس دعـــا
@karbala_ya_hosein
متن دعای عهد
بسم الله الرحمن الرحیم
اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
🔵امروز سه شنبه و متعلق است به
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
@karbala_ya_hosein
امام سجاد(علیه السلام ):
من هرگز شهادت فرزندان فاطمه علیها السلام را به یاد نیاوردم ، مگر آنکه به خاطر آن ، چشمانم اشکبار گشت.
#حدیث_روز
#شهادت_امام_سجاد(ع)
@karbala_ya_hosein
شـــهــیــدانـــه🌱
امام سجاد(علیه السلام ): من هرگز شهادت فرزندان فاطمه علیها السلام را به یاد نیاوردم ، مگر آنکه به خا
#ختم_صلوات
به نیابت ازشهدا
هدیه به
#حضرت_زهرا_س
#امام_سجاد_ع
به نیت سلامتی وتعجیل درفرج امام زمان عج
حاجت روایی اعضاوخادمین
@karbala15
{#بخش_98}
خسته، کتاب هایش را جمع کرد.
ـــ مهیا داری میری؟؟
ـــ آره دیگه کلاس ندارم.
ـــ وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم.
مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد.
از وقتی که به دانشگاه برگشته بود، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد.
تلفنش زنگ خورد.
با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد.
ـــ جانم؟!
ـــ جانت بی بلا! دم در دانشگاهم.
ـــ باشه اومدم.
مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید.
به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید.
به طرف ماشین رفت.
در را باز کرد و سلام کرد.
ــــ سلام!
ـــ سلام خانم خدا قوت!
با لبخند، کیف و وسایل مهیا را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت.
ــــ خیلی ممنون!
ـــ خواهش میکنم!
شهاب دنده را عوض کرد و گفت:
ـــ خب چه خبر؟
ـــ خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن...
شهاب خندید.
ـــ چقدر غر میزنی مهیا!
ـــ غر نمیزنم واقعیته...
سرش را به صندلی کوبید.
ـــ به خدا خسته شدم.
ـــ تنبل شدی ها!!
مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت.
ـــ الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه!
شهاب اخمی به مهیا کرد.
ـــ جرات داری اینکارو بکن!
ـــ شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی...
شهاب، ماشین را نگه داشت.
ـــ پیاد شید بانو!
از ماشین پیاده شدند.
مهیا به کافی شاپ روبه رویشان نگاهی انداخت.
ــــ بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت.
مهیا چشمکی زد.
ـــ آفرین!
شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت:
ــــ ولی نمی دونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا...
ـــ بعد به من میگه غر میزنی!
مهیا، به طرف میزی که در قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو را به سمت شهاب، که روبه رویش نشسته بود؛ گرفت و گفت:
ـــ خب چی می خوری؟!
شهاب نگاهی به اطراف انداخت.
ـــ اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!!
مهیا؛ ریز خندید.
ـــ دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه!
شهاب که خنده اش گرفته بود. با لبخند سری تکان داد.
شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد.
مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم محرم بودند. نگاهی به تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد. ناگهان خنده اش گرفت...
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
{#بخش_99}
شهاب سر جایش نشست.
ـــ به چی می خندی؟؟
مهیا با چشم اشاره ای به اطراف کرد.
ـــ هیچی برا چند لحظه، به خودمون و اطراف نگاه کردم. خندم گرفت.
شهاب به صندلی تکیه داد.
ـــ کجاشو دیدی! رفتم سفارش دادم پسره با اون موهاش؛ با ترس نگام می کرد و گفت؛ حاج آقا یه نگاه به این خواهرای بی حجاب بنداز... فقط موندم می خوان جواب خدارو چی بدن...
خوبه با لباس کارم نیومدم، دنبالت.
مهیا بلند زد زیر خنده.
شهاب اخمی به مهیا کرد. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت.
شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد.
ـــ وای شهاب... حالا فکر کردن گشت ارشادیم!
شهاب دستی به ریش های خودش کشید.
ـــ شاید...
شهاب کمی فکر کرد.
ـــ مهیا، یه سوال ازت بپرسم؛ جوابم رو میدی؟
مهیا لبخندی زد.
ـــ بفرما؟
ـــ اون روز... اما زاده علی ابن مهزیار...
ـــ خب!
ـــ من قبل از اینکه دم خروجی ببینمت، داخل هم دیدمت.
مهیا، منتظر بقیه صحبت شهاب ماند.
ــــ ولی داشتی گریه می کردی... برای همین جلو نیومدم.
شهاب به مهیا نگاهی انداخت.
ـــ برا چی اون شب حالت بد بود؟!
نگو هیچی؛ چون اون گریه هات برای هیچی نبود.
دستان مهیا یخ زد. از چیزی که می ترسید؛ اتفاق افتاد.
شهاب دستان مهیا را گرفت، که با احساس سرمای دستان مهیا با نگرانی نگاهی به مهیا انداخت.
ـــ چیزی شده مهیا؟!
مهیا سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست.
ـــ مهیا، نگرانم نکن!!
مهیا می دانست آن اتفاق تقصیر خودش نبود، اما استرس داشت که نکند شهاب، بد برداشت کند.
شهاب با اخم اشاره ای کرد.
ـــ بلند شو بریم!
شهاب پول را روی میز گذاشت، دست مهیا را گرفت و بیرون رفتند. شهاب در ماشین را برای مهیا، باز کرد. مهیا سوار شد. شهاب ماشین را دور زد و سوار شد.
ـــ مهیا؛ خانمی...
مهیا سرش را بلند کرد.
شهاب اخم کرد.
ــ چرا چشمات خیسند؟؟ چیز بدی پرسیدم؟!
ـــ نه!
ــــ داری نگرانم میکنی...
#ادامه_دارد
#نویسنده_فاطمه_امیری
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀