#حکایت
در بنی اسرائیل زاهدی از شهر بیرون شد.
در غاری نشست، که توکل می کنم تا روزیِ من برسد.
یک هفته برآمد و هیچ رِفْقی (گشایشی) پدید نیامد و به هلاک نزدیک گشت.
وحی آمد به پیغامبر روزگار که آن زاهد را گوی: به عزت من که تا به شهر نشوی و در میان مردم نروی تو را روزی ندهم.
پس به فرمان حق به شهر باز آمد و رِفْق ها آغاز کرد. از هر جانبی هر کسی تقرّبی می کرد و چیزی می آورد.
در دل وی افتاد که این چه حالت است؟
وحی آمد به پیامبری که در آن روزگار بود که او را بگوی: تو خواستی که به زهد خویش حکمت ما باطل کنی، ندانستی که من روزی بنده ی خویش از دست دیگران دهم. تو بندگی کن [و کار می کن] و کار خدایی و روزی گماری به ما باز گذار.
📙 #كشف_الاسرار
@karbalaei021