✨﷽✨
💠✨ #یڪ_داستان
🌹 ↫در یک مهمانیِ افطاری نشسته بودیم. یکی از مؤمنین قبل از افطار چشمانش پر از اشک شد؛ سوال کردم که علت ناراحتی او چیست؟
🌹 ↫گفت: ما روزه گرفتیم و مطمئن بودیم که بهترین غذای گرم ساعتی بعد منتظر ماست، این همه سختی کشیدیم و شوق افطار داشتیم، کسانی هم هستند که روزه گرفتند و افطار نان خالی٬ و سیب زمینی شامشان هست. در فکر بودم خدایا آنان به چه انتظاری روزه میگیرند؟
🌹 ↫گفت: هرچند اشک من برای آنها غذا نمیشود چون نمیتوانم به همه فقرا کمک کنم؛ ولی کمترین چیزی است که میتوانم به عنوان یک انسان داشته باشم.
🌹 ↫اگر کمکی از دستمان بر نمیآید لااقل میتوانیم در حسرت کمک به فقرا غمگین شویم و اجر خود را ببریم.
🌹 ↫در احادیث آمده: اگر جایی دیدی ظالمی بر مظلومی ظلم میکند و ترسیدی به مظلوم کمک کنی! لااقل، از ظلمی که بر مظلوم میرود میتوانی غمگین شوی، و باید هم بشوی که اگر نشوی در آن ظلم سهیم هستی.
🌹 ↫از امام رضا (ع) روایت شده: در روز قیامت، به انسان، نامهی عملی نشان میدهند که در آن هیچ عمل خیری ننوشته؛ ولی ثواب نوشته شده است. در پاسخ میگویند: ای انسان اینها آرزوهای کارهای نیکی بود که در حسرتشان ماندی و موفق به انجام آن نشدی ولی ما ثواب آن را بر تو نوشتیم.
🌷 @karbalaei021
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
✨﷽✨
💠✨ #یڪ_داستان
🌹 پسر جوانی ڪه بینماز بود از دنیا رفت، و یڪی از صمیمیترین دوستانش او را در خواب دید، به او گفت: مرا در صف مؤمنین قرار دادند؛ و با اینڪه من در دنیا به حلال و حرام و رعایت اخلاق تا حد ممڪن پایبند بودم ولی برای نماز تنبلی میڪردم و مادرم همیشه بخاطر بینمازی من ناراحت بود و از آخرت من میترسید.
🌹 روزی مادرم بخاطر بینمازی من اشڪ ریخت. طاقت اشڪ چشم او را نیاوردم و قول دادم منبعد نمازم را بخوانم.
🌹 و از آن روز هر وقت مادرم را میدیدم فقط برای شادی او و رضایتاش نماز میخواندم و نمازم ظاهری بود.
🌹 بعد از مرگم مرا در صف نمازگزارن وارد ڪردند، سوال ڪردم من ڪه نمازخوان نبودم؟ گفتند: تو هرچند نمازخوان نبودی، ولی برای ڪسب رضایت و شادی مادرت به نماز میایستادی، خشنودی مادر پیرت خشنودی ما بود و ما نام تو را امروز در صف نماز گزاران واقعی ثبت ڪردیم.
💟👉 @karbalaei021
------------------------------------
✨﷽✨
🌷✨ #یڪ_داستان
💠✨ امام صادق (ع) از اسحق ابن عمار سوال کردند: «زکات خود را چگونه پرداخت میکنی؟»
♦️ اسحاق عرض کرد: «زمان پرداخت زکات از فقرا میخواهم به در خانه من بیایند تا سهم خود را دریافت کنند.»
💠✨ حضرت فرمودند: «تو با این کار آنها را خوار میکنی و فقر آنها را آشکار میسازی. مواظب باش که حضرت حق میفرماید: هرکس بنده مؤمن مرا خوار کند مرا به جنگ با خود فرا خوانده است. پس به خانه آنها برو و مخفیانه سهمشان را در خانهی آنها تحویل ده.»
💟: @karbalaei021
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
✨﷽✨
💠✨ #یڪ_داستان
🌹 پسر جوانی ڪه بینماز بود از دنیا رفت، و یڪی از صمیمیترین دوستانش او را در خواب دید، به او گفت: مرا در صف مؤمنین قرار دادند؛ و با اینڪه من در دنیا به حلال و حرام و رعایت اخلاق تا حد ممڪن پایبند بودم ولی برای نماز تنبلی میڪردم و مادرم همیشه بخاطر بینمازی من ناراحت بود و از آخرت من میترسید.
🌹 روزی مادرم بخاطر بینمازی من اشڪ ریخت. طاقت اشڪ چشم او را نیاوردم و قول دادم منبعد نمازم را بخوانم.
🌹 و از آن روز هر وقت مادرم را میدیدم فقط برای شادی او و رضایتاش نماز میخواندم و نمازم ظاهری بود.
🌹 بعد از مرگم مرا در صف نمازگزارن وارد ڪردند، سوال ڪردم من ڪه نمازخوان نبودم؟ گفتند: تو هرچند نمازخوان نبودی، ولی برای ڪسب رضایت و شادی مادرت به نماز میایستادی، خشنودی مادر پیرت خشنودی ما بود و ما نام تو را امروز در صف نماز گزاران واقعی ثبت ڪردیم.
@karbalaei021
✨﷽✨
💠✨ #یڪ_داستان
✍🏻 زن زیبا رویی با مرد کریه المنظری ازدواج کرد. حضرت صالح نبی این دو را دید در حیرت ماند. که چگونه چنین زنی زیبا با چنین مردی نازیبا سر در یک بستر می گذارند. فرشته وحی آمد و گفت : ای نبی خدا ، این زن و شوهر در بهشت جای دارند. زن به این علت که از ترس خدا ،به چهره زشت شوهرش صبر کرده و دل در دیگری هرگز نمی بندد. ومرد به این علت که چون زن ماهرخی نصیبش شده ، شب و روز خدا را سر در سجده نهاده و شاکر است.
@karbalaei021
✨﷽✨
💟✨ #یڪ_داستانـــ
✳️⇦•خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر و عازم شد. تا با آن به مکه رود.
✳️⇦•چون مراسم عید روز قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج شتری خرید تا برگردد.
✳️⇦•از حج برگشت. بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبه خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خدا گناهان او را ببخشد. باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود.
✳️⇦•خواجه را پسر زرنگی بود پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی.»
✳️⇦•پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را قربانی کن همانجا تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گلهای قربانی کنی، تأثیر در توبه تو نخواهد داشت.
@karbalaei021
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
✨﷽✨
💠✨ #یڪ_داستانـــ
🌸⇐پادشاهی سه وزیر داشت خواست یکی را به صدر اعظمی خود برگزیند. به هر یک، یک تخم گلی داد و گفت بروید این تخم گل را در گلدانی بکارید. هر کدام خوب و بهتر رشدش دادید شاه میشوید.
🌸⇐هر سه رفتند و پس از 3 ماه خدمت شاه رسیدند. دو وزیر گل بزرگی داشتند اما وزیر سوم گلدان خالی آورد.
🌸⇐آن دو، گل خود را به شاه تقدیم کردند. شاه از وزیر سوم پرسید چرا گلدان تو خالی است؟ گفت: قربان من این دو را نمیدانم ولی من تخم گل را کاشتم و 3 بار خاکش را عوض کردم اصلا رشد نکرد. گلدان خالی خدمت شریف آوردم.
🌸⇐شاه آن وزیر را در آغوش کشید و گفت: احسن تو صدر اعظمی. آن دو وزیر گفتند: اعلی حضرت ایشان اصلا تخم را رشد نتوانستند بدهند تا سر از خاک بیرون آورد! شاه گفت: این دو وزیر را زندانی کنید تا بگویم.
🌸⇐شاه ادامه داد ای دروغگویانِ فریبکار! من هر 3 تخم گل را در آب جوشانده بودم .شما تخم گل را عوض کردید اما این وزیر راستگوترین بود و تخم خودش را کاشت. من صدر اعظم دزد و فریبکار و دروغ گو نمیخواهم.
@karbalaei021
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
✨🌸 #یڪ_داستان
✍ مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت.
شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد.
ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست.
💠 شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است.
شیخ گفت:
🔻 روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم.
🔻 زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی، خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
◀️💫 مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد.
@karbalaei021🌷
✨﷽✨
💠✨ #یڪ_داستــان
💟▫️جــوانی در گورستان ، در بین قبرها در حال پرسه زدن بود،پیرمردی از او پرسید: دنبال چه میگردی؟ گفت: دنبال مزار پــدرم.
💟▫️پیرمرد گفت: می خواهی چه ڪنی؟ جوان گفت: من دیر دیر می آیم قبرستان، می خواهم بر مزارش گنبدی بسازم، تا هم احترامش ڪنم نیز از دیگران متفاوت باشد و هم پیدا ڪردنش برای من وقتی قبرستان می آیم ساده و آسان شود.
💟▫️پیرمرد تبسمی ڪرد و گفت: پدرت چه پسر خوبی دارد!! بخاطر خودت ڪه قبرش را پیدا ڪنی و دیگران که بر قبر او آفرین بگویند، بر مزارش گنبدی می سازی ڪه هرگز به درد او ذره ای نمی خورد، این ها همه به درد خودت می خورد.
💟▫️به جای گنبد ساختن سعی ڪن زودتر بر مزارش بیایی تا گمش نڪنی و فاتحه ای بیشتر بخوان تا بیشتر احترامش ڪرده باشی.
@karbalaei021
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
✨﷽✨
💠✨ #یڪ_داستان
🌷↫امام صادق (ع) از اسحق ابن عمار سوال کردند: «زکات خود را چگونه پرداخت میکنی؟»
🌷↫اسحاق عرض کرد: «زمان پرداخت زکات از فقرا میخواهم به در خانه من بیایند تا سهم خود را دریافت کنند.»
🌷↫حضرت فرمودند: «تو با این کار آنها را خوار میکنی و فقر آنها را آشکار میسازی. مواظب باش که حضرت حق میفرماید: هرکس بنده مؤمن مرا خوار کند مرا به جنگ با خود فرا خوانده است. پس به خانه آنها برو و مخفیانه سهمشان را در خانهی آنها تحویل ده.»
@karbalaei021
┈••✾•🍃❤️🍃•✾••┈
✨﷽✨
💠✨ #یڪ_داستان
🌹 پسر جوانی ڪه بینماز بود از دنیا رفت، و یڪی از صمیمیترین دوستانش او را در خواب دید، به او گفت: مرا در صف مؤمنین قرار دادند؛ و با اینڪه من در دنیا به حلال و حرام و رعایت اخلاق تا حد ممڪن پایبند بودم ولی برای نماز تنبلی میڪردم و مادرم همیشه بخاطر بینمازی من ناراحت بود و از آخرت من میترسید.
🌹 روزی مادرم بخاطر بینمازی من اشڪ ریخت. طاقت اشڪ چشم او را نیاوردم و قول دادم منبعد نمازم را بخوانم.
🌹 و از آن روز هر وقت مادرم را میدیدم فقط برای شادی او و رضایتاش نماز میخواندم و نمازم ظاهری بود.
🌹 بعد از مرگم مرا در صف نمازگزارن وارد ڪردند، سوال ڪردم من ڪه نمازخوان نبودم؟ گفتند: تو هرچند نمازخوان نبودی، ولی برای ڪسب رضایت و شادی مادرت به نماز میایستادی، خشنودی مادر پیرت خشنودی ما بود و ما نام تو را امروز در صف نماز گزاران واقعی ثبت ڪردیم.
@karbalaei021
------------------------------------
♥️ #یڪ_داستان
💠✨امیرالمومنین(ع) کنیزی داشتند که موذنی عاشق او شده بود. موذن هر وقت کنیز مولا را می دید می گفت دوستت دارم.
💠✨کنیز که کنیزی بسیار مطیع بود، داستان را به حضرت علی(ع) گفت.
حضرت سوال کردند آیا تو نیز او را دوست داری؟ کنیز با شرم سرش به پایین انداخته و علاقه اش نسبت به موذن را به مولایش نشان داد.
💠✨حضرت فرمود هر وقت آن موذن به تو گفت دوستت دارم ، از اظهار علاقه ات، به او دریغ نکن و به او بگو که من نیز تو را دوستت دارم.
💠✨موذن عاشق ، بار دیگر کنیز مولا را دید و گفت: ای کنیز تو را عاشقم به دو علت چون هم باوقاری و هم کنیز خانه مولای من علی(ع) و خادم او هستی. کنیز با چشمانی اشک بار، به ناگاه گفت: من نیز تو را دوستت دارم.
💠✨موذن گفت: هر دو برده ایم و هیچ یک از ما را اختیاری نیست تا به هم برسیم، اما صبر می کنیم تا خداوند پاداش صبرمان را به فضل خود عطا کند.
💠✨کنیز پیام موذن را به مولایش امیرالمومنین(ع) گفت. وحضرت علی(ع) ، کنیز را آزاد کرد و به غلام سپرد تا هر دو پاداش صبر خود را بگیرند.
@karbalaei021🌷
♥️ #یڪ_داستان
💠✨امیرالمومنین(ع) کنیزی داشتند که موذنی عاشق او شده بود. موذن هر وقت کنیز مولا را می دید می گفت دوستت دارم.
💠✨کنیز که کنیزی بسیار مطیع بود، داستان را به حضرت علی(ع) گفت.
حضرت سوال کردند آیا تو نیز او را دوست داری؟ کنیز با شرم سرش به پایین انداخته و علاقه اش نسبت به موذن را به مولایش نشان داد.
💠✨حضرت فرمود هر وقت آن موذن به تو گفت دوستت دارم ، از اظهار علاقه ات، به او دریغ نکن و به او بگو که من نیز تو را دوستت دارم.
💠✨موذن عاشق ، بار دیگر کنیز مولا را دید و گفت: ای کنیز تو را عاشقم به دو علت چون هم باوقاری و هم کنیز خانه مولای من علی(ع) و خادم او هستی. کنیز با چشمانی اشک بار، به ناگاه گفت: من نیز تو را دوستت دارم.
💠✨موذن گفت: هر دو برده ایم و هیچ یک از ما را اختیاری نیست تا به هم برسیم، اما صبر می کنیم تا خداوند پاداش صبرمان را به فضل خود عطا کند.
💠✨کنیز پیام موذن را به مولایش امیرالمومنین(ع) گفت. وحضرت علی(ع) ، کنیز را آزاد کرد و به غلام سپرد تا هر دو پاداش صبر خود را بگیرند.
@karbalaei021
✨﷽
💠✨ #یڪ_داستان
⇦•زنی در مدینه زنا میڪرد و فرزندان حاصله را در آتش میسوزاند تا رازش فاش نشود. و فقط مادرش از داستان زندگی او خبر داشت. این زن را پس از مرگ در قبرستان خاڪ ڪردند .
⇦•چون روز بعد برگشتند، دیدند جنازه بیرون از خاڪ افتاده است. گمان ڪردند حیوانی جنازه را نبش ڪرده، پس دوباره خاڪ ڪردند.
⇦•روز بعد همین صحنه را دیدند و چون جنازه سالم بود، یقین ڪردند ڪه خاڪ جنازه را پس زده است. داستان را از امام صادق(ع) سوال ڪردند،
⇦•امام فرمودند: این زن گناه ڪبیرهای داشته، ای مردم بدانید و گناه نڪنید ڪه سزای ڪسی ڪه چنین گناهی ڪند این است.
⇦•ڪه حتی خاڪ نیز او را نمیپذیرد. حضرت فرمودند: قدری از خاڪ و تربت مزار جدم حسین(ع) بیاورید و پس از دفن دوباره جنازه، بر روی خاڪ بریزید. بدانید به حرمت این خاڪ پاڪ، خاڪ جنازه را دیگر پس نمیزند.
@karbalaei021
┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈
﷽
💠 #یڪ_داستان
🌹 پسر جوانی ڪه بینماز بود از دنیا رفت، و یڪی از صمیمیترین دوستانش او را در خواب دید، به او گفت: مرا در صف مؤمنین قرار دادند؛ و با اینڪه من در دنیا به حلال و حرام و رعایت اخلاق تا حد ممڪن پایبند بودم ولی برای نماز تنبلی میڪردم و مادرم همیشه بخاطر بینمازی من ناراحت بود و از آخرت من میترسید.
🌹 روزی مادرم بخاطر بینمازی من اشڪ ریخت. طاقت اشڪ چشم او را نیاوردم و قول دادم منبعد نمازم را بخوانم.
🌹 و از آن روز هر وقت مادرم را میدیدم فقط برای شادی او و رضایتاش نماز میخواندم و نمازم ظاهری بود.
🌹 بعد از مرگم مرا در صف نمازگزارن وارد ڪردند، سوال ڪردم من ڪه نمازخوان نبودم؟ گفتند: تو هرچند نمازخوان نبودی، ولی برای ڪسب رضایت و شادی مادرت به نماز میایستادی، خشنودی مادر پیرت خشنودی ما بود و ما نام تو را امروز در صف نماز گزاران واقعی ثبت ڪردیم.
@karbalaei021
------------------------------------
✨﷽✨
💠✨ #یڪ_داستان
🌹 ↫در یک مهمانیِ افطاری نشسته بودیم. یکی از مؤمنین قبل از افطار چشمانش پر از اشک شد؛ سوال کردم که علت ناراحتی او چیست؟
🌹 ↫گفت: ما روزه گرفتیم و مطمئن بودیم که بهترین غذای گرم ساعتی بعد منتظر ماست، این همه سختی کشیدیم و شوق افطار داشتیم، کسانی هم هستند که روزه گرفتند و افطار نان خالی٬ و سیب زمینی شامشان هست. در فکر بودم خدایا آنان به چه انتظاری روزه میگیرند؟
🌹 ↫گفت: هرچند اشک من برای آنها غذا نمیشود چون نمیتوانم به همه فقرا کمک کنم؛ ولی کمترین چیزی است که میتوانم به عنوان یک انسان داشته باشم.
🌹 ↫اگر کمکی از دستمان بر نمیآید لااقل میتوانیم در حسرت کمک به فقرا غمگین شویم و اجر خود را ببریم.
🌹 ↫در احادیث آمده: اگر جایی دیدی ظالمی بر مظلومی ظلم میکند و ترسیدی به مظلوم کمک کنی! لااقل، از ظلمی که بر مظلوم میرود میتوانی غمگین شوی، و باید هم بشوی که اگر نشوی در آن ظلم سهیم هستی.
🌹 ↫از امام رضا (ع) روایت شده: در روز قیامت، به انسان، نامهی عملی نشان میدهند که در آن هیچ عمل خیری ننوشته؛ ولی ثواب نوشته شده است. در پاسخ میگویند: ای انسان اینها آرزوهای کارهای نیکی بود که در حسرتشان ماندی و موفق به انجام آن نشدی ولی ما ثواب آن را بر تو نوشتیم.
@karbalaei021
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
✨﷽✨
💠✨ #یڪ_داستان
🌹 پسر جوانی ڪه بینماز بود از دنیا رفت، و یڪی از صمیمیترین دوستانش او را در خواب دید، به او گفت: مرا در صف مؤمنین قرار دادند؛ و با اینڪه من در دنیا به حلال و حرام و رعایت اخلاق تا حد ممڪن پایبند بودم ولی برای نماز تنبلی میڪردم و مادرم همیشه بخاطر بینمازی من ناراحت بود و از آخرت من میترسید.
🌹 روزی مادرم بخاطر بینمازی من اشڪ ریخت. طاقت اشڪ چشم او را نیاوردم و قول دادم منبعد نمازم را بخوانم.
🌹 و از آن روز هر وقت مادرم را میدیدم فقط برای شادی او و رضایتاش نماز میخواندم و نمازم ظاهری بود.
🌹 بعد از مرگم مرا در صف نمازگزارن وارد ڪردند، سوال ڪردم من ڪه نمازخوان نبودم؟ گفتند: تو هرچند نمازخوان نبودی، ولی برای ڪسب رضایت و شادی مادرت به نماز میایستادی، خشنودی مادر پیرت خشنودی ما بود و ما نام تو را امروز در صف نماز گزاران واقعی ثبت ڪردیم.
@karbalaei021
------------------------------------
✨﷽✨
#یڪ_داستان
✍ مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت. شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد.
ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست. شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است.
شیخ گفت: روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم. زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی، خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد.
@karbalaei021
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
♥️ #یڪ_داستان
💠✨امیرالمومنین(ع) کنیزی داشتند که موذنی عاشق او شده بود. موذن هر وقت کنیز مولا را می دید می گفت دوستت دارم.
💠✨کنیز که کنیزی بسیار مطیع بود، داستان را به حضرت علی(ع) گفت.
حضرت سوال کردند آیا تو نیز او را دوست داری؟ کنیز با شرم سرش به پایین انداخته و علاقه اش نسبت به موذن را به مولایش نشان داد.
💠✨حضرت فرمود هر وقت آن موذن به تو گفت دوستت دارم ، از اظهار علاقه ات، به او دریغ نکن و به او بگو که من نیز تو را دوستت دارم.
💠✨موذن عاشق ، بار دیگر کنیز مولا را دید و گفت: ای کنیز تو را عاشقم به دو علت چون هم باوقاری و هم کنیز خانه مولای من علی(ع) و خادم او هستی. کنیز با چشمانی اشک بار، به ناگاه گفت: من نیز تو را دوستت دارم.
💠✨موذن گفت: هر دو برده ایم و هیچ یک از ما را اختیاری نیست تا به هم برسیم، اما صبر می کنیم تا خداوند پاداش صبرمان را به فضل خود عطا کند.
💠✨کنیز پیام موذن را به مولایش امیرالمومنین(ع) گفت. وحضرت علی(ع) ، کنیز را آزاد کرد و به غلام سپرد تا هر دو پاداش صبر خود را بگیرند.
@karbalaei021
💠✨ #یڪ_داستان
●✾عارفی در نیشابور بود ګه هر ڪس او را ڪوچڪترین آزار می داد، به بلا گرفتار می شد. پس مردم شهر همه از او می ترسیدند.
●✾روزی جوانی او را دید و گفت: خوش به حالت من هم دوست دارم مانند تو عارف شوم تا دیگران از من بترسند و در پی آزار من نباشند.
●✾عارف تبسمی ڪرد و گفت: مثل عارف ،مانند ڪسی است ڪه شیری سوار شده است، درست است همه از او می ترسند ولی خود او بیشتر از همه می ترسد، چون ڪوچڪترین خطای او باعث دریده شدن اش به دست شیری خواهد بود ڪه پشت اش نشسته است.
●✾هر چقدر به خدا نزدیڪ تر می شوی، مردم از تو می ترسند و تو از خودت. چون ڪوچڪترین معصیت و خطای تو خدا را سخت سنگین می آید و سخت مجازات می ڪند.
@karbalaei021