#تجربه_من ۲۹۵
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#برکات_فرزندآوری
من 22 ساله ام، همیشه فکر میکردم هم خودم، هم شوهرم باید به یه درجاتی از رشد برسیم، بعدش بچه دار شیم. بخاطر همین اصلا بچه دار شدن توی برنامم نبود و از طرفی خیلی به اراده ی خودمون واس بچه دار شدن غره شده بودم😏
تا اینکههه
خدا بهم یادآوری کرد که اراده ی الهی خیلیی قوی تر از اراده ی ماست و تابستون فهمیدم باردارم ...
اوایل بارداری (با اینکه میدونستم خدا خیرمو میخواد و حتما توی این ماجرا خیری برام هست) خلی گریه میکردم و ناراحت بودم از اینکه دیگه دونفره هامون تموم شد و دیگه به خیلی از برنامه هام نمیرسم و از طرفی میترسیدم که از پس تربیت و مسئولیت سخت بچه داری برنیام.
از همون اوایل بارداری خدا رحمت واسعه شو سرازیر کرد به سمت زندگیم و منو وارد راهی کرد که همه ی عمر دنبالش بودم ...
اینقدرررر روزی های خوبی نصیبم کرد که اولا فهمیدم که داشتم راه زندگیمو اشتباه میرفتم و وظیفه ی من توی این برهه از زندگیم فرزندآوری و تولید نسل توحیدی و خانواده داریه. حتی موفقیت اجتماعی من هم در گرو موفقیت توی خانواده داریمه چون تا وقتی که توانایی اداره ی خونواده ی کوچیک خودمو نداشته باشم قطعا توانایی اداره ی جامعه ی بزرگ تر خارج از خونوادمم ندارم.
دوما بارداری باعث شد قدم بذارم توی راهی که میشه گفت صراط مستقیمه ان شاالله
سوما بارداری باعث شد گمشده های خودمو پیدا کنم و کارایی که همیشه دوست داشتم انجام بدم و تنبلی میکردم و انجام بدم مثل برنامه ریزی بیشتر برا فعالیت، تغذیه سالم، تلاش برای رشد معنوی خودم از طریق شناخت بیشتر دین و... یه جورایی توفیق اجباری!
چهارما فهمیدم دید من نسبت به بچه دید اشتباهی بود. یه دید غلط این دیده که به یه حدی از رشد برسیم بعد بچه دار شیم ( منظورم اصلااا این نیست که هیچ آمادگی ای کسب نکنیم) چون آدما هیچ وقت حس نمیکنن به حد مطلوبی از رشد رسیدن. خودِ من از ماهای اول بارداری جهش های بزرگی توی خودم حس کردم که مطمئنم اگر باردار نمیشدم هییچ وقت به این رشد نمیرسیدم.
دید غلط بعدی این بود که همه ی بار تربیت رو روی دوش خودم و همسرم میدیدم در صورتی که توی آیه ۳۷ سوره آل عمران وقتی که راجع به مادر حضرت مریم صحبت میشه درباره ی اینکه ایشونو نذر الهی میکنن گفته میشه خدا نذرشو قبول کرد و او را به تربیتی نیکو پرورش داد یعنی اگه بچه رو نذر خدا کنی، خدا تربیتشو به عهده میگیرد. (سو تفاهم نشه که دیگه پدرو مادر کنار بشینن😂) وقتی این مطلبو فهمیدم خیلییی آروم شدم.
حتی در زمینه هایی مثل ترس زیادم از زایمان شرایطیو برام فراهم کرد و با واسطه هایی آشنام کرد که الان دوست دارم زایمانو تجربه کنم😍😂
الان همشش خداروشکر میکنم که این تلنگرو بهم زد و خودش بهم اینقدر قشنگگ نشون داد و دستمو رها نکرد که خودم یه سلسله تصمیم اشتباه بگیرم😭😍
میدونم یه مسئولیت بزرگ روی دوشمه و تلاشمو میکنم آمادگی کسب کنم با تمرین صبر، خوندن کتاب، گوش کردن سخنرانی های مذهبی و روانشناختی، رفتن به کلاس و ... ولی فهمیدم که گول شیطونو نخورم چون کارش اینه که کارا رو بزرگ و سخت جلوه بده و از همه مهم تر اینکه خدایی داریم که خیلیییی مهربونه و خیلییی حواسش بهمون هست کافیه که بهش اعتماد کنیم. بخوایم توی زندگی حسش کنیم، اون وقته که میبینیم به بهتررین شکل کارامونو رفع و رجوع میکنه و معنی این آیه رو خوب درک میکنیم" و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لایحتسب"
#تجربه_من ۲۴۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#عقیم_سازی
#معرفی_پزشک
#برکات_فرزندآوری
من ۱۸ ساله بودم که ازدواج کردم. همون سال دیپلم گرفتم و سال بعدش دانشگاه قبول شدم. در ۲۰ سالگی دختر عزیزم با یک بارداری بسیار سخت و طاقت فرسا بدنیا اومد. اون سالها شعار "فرزند کمتر زندگی بهتر" تبلیغ می شد. من عاشق بچه بودم ولی تبلیغات و شرایط مالی باعث میشد که حتی جرات نکنم به همسرم بگم که فرزند دیگری بیاریم.
همسرم کلا با بچه مخالف بود و من رو تشویق میکرد تا دکترا بگیرم و وارد بازار کار بشم ولی من دوست نداشتم. تا ۵ سالگی دخترم صبر کردم بالاخره همسرجان با بی میلی راضی شد، اما حالا خدا نمیخواست. قبلش بابای بچه نمیخواست، دو سال دویدم دنبال بچه تا با نذر و نیاز دومی رو باردار شدم. خبر بارداریم اصلا همسرم رو خوشحال نکرد😔 حتی مامانم گفت تو سر اولی خیلی اذیت شدی، میخواستی چکار بچه!
خواهرشوهرم حامله نمیشد و مادر شوهرم مدام غر میزد همه یدونه دارن چه خبره حالا😳😳 و من در کنار ویار و حال بدم، غصه میخوردم و دم نمیزدم تا پسر عزیزم بدنیا اومد.
در طول مدت بارداریم برای خواهر شوهرم دعا کردم و الان پسرش با پسرم دوستان خوبی هستند😄
خب پر واضحه که باید دکان رو تعطیل میکردم دیگه😱😱 ولی عشق به بچه را کجای دلم میگذاشتم. از خدا یواشکی میخواستم که خدایا تو اگه بخوای میشه کمکم کن من ۴تا بچه میخوام آخه😕
باورتون نمیشه تولد ۳۰ سالگیم گریه کردم😔 آخه ۳۰ سالم بود و من فقط یک دختر ۱۰ ساله و یک پسر ۳ ساله داشتم، با شوهری متنفر از بارداری...
خدای مهربان دعام رو قبول کرد میدونین کی؟ وقتی پسرم ۱۰ ساله بود. واقعا نمیدونم چطور شد، فقط بیبی چکم مثبت بود در ۳۷ سالگی، ذوق مرگ بودم ولی چطور به همسرم بگم😱😱 چشمتون روز بد نبینه، در واقع شوک بزرگی برای کل خانواده بود. دخترم گریه میکرد الان خواستگار زنگ بزنه بپرسه چند نفرین آبرومون میره😳 شوهرم که تا ۵ ماهگی میگفت بریم سقط کنیم. خلاصه مجبور شدم یه کودتای خانوادگی انجام بدم تا همه دهناشون رو ببندن👹😈 و دختر نازنینم پا به این دنیا گذاشت.
تو اتاق عمل، همسرم از دکتر خواست که عمل بستن لوله ها رو برام انجام بده، من هم راضی شدم چون توان مقابله با اینهمه آدم رو نداشتم. بهرحال خوشحال بودم، چون حالا لااقل ۳ تا بچه داشتم. ولی از اونجایی که خدا همه رو امتحان میکنه، دختر زیبای من با اون مژه های بلند و خوشگلش مریض بود، بعد دوماه فهمیدیم نصف قلب نداره😪😪 مثل یک پتک بود حرف دکتر برامون، تمام خاطرات دوران بارداریم از جلوی چشمام گذشتن همه امواج منفی و ناشکریها، خدای من تو میدونی که من عاشق بچم و در تنهایی کنج دلم چقدر شاکر تو بودم🙏🙏
راضی بودم به رضای خدا و در ۵ ماهگی دختر عزیزم میهمان حضرت علی اصغر شد. فقط شوهرم میدانست که چه کرده و چه شده، من که بعد از ۱۸ سال از اولین فرزندم دوباره سیسمونی خریده بودم، با بهت و حیرت به اونها نگاه میکردم و به دنبال بچه گمشدم بودم.
پسر و دختر بزرگم خیلی حالشان بد بود 😟 او با همه مریضیش صفا و عشق خونه مون بود💔 ما رو افسرده کرد و رفت.
وقتی دکتر زنانم خانم دکتر آل یاسین عزیزم که زحمت همه بچه های من با ایشون بود، متوجه شدند. گفتن ناراحتی نداره بیا برات IVF میکنم. من تازه یادم افتاد که ای وای من لوله هام رو بستم😱پس آرزوی ۴بچه و....
خلاصه همسرم برای اولین بار آرزوی بچه کرد و با خوشحالی و طیب خاطر ما رفتیم این عمل را انجام دادیم و در سالگرد فوت دختر عزیزم و در عید سعید غدیر خدا یک جعبه کادویی بزرگ به ما هدیه داد. میدونین چی؟! یک دختر و یک پسر ناز👩👱♂️ وقتی دیدمشون و حتی الان که براتون مینویسم زار زدم😭😭 خدا منو به آرزوم رسونده بود😍خدایا عاشقتم🙏
حالا الان در ۴۴ سالگی، دوقلوهام امسال به مدرسه میرن. پسرم سالهای آخر دبیرستانش را میگذرونه و از همه مهمتر در انتظار نوه عزیزم هستم. خانواده ای خوشحال دارم و همسرم شرمنده از گذشته، بوجود فرزندانش افتخار میکنه.
چند شب پیش خاطراتمان را مرور میکردیم با هر بچه ای خانه ای بزرگتر خریدیم و ماشین بهتر گرفتیم. دکترا گرفتیم و با قدم فرزند از دست رفتمان بزرگ شدیم، صبور شدیم و دنیا را طور دیگر دیدیم.
بچه ها دور از جان همه عزیزان حتی اگر از دست بروند باز هم برای ما اجر و پاداش مزد دارند.
امیدوارم خداوند نعمت مادر شدن رو به همه عطا کند و فرزندانمان را سربازان ولایت قرار دهد🌹