🔴#حوض_خون
۸ ماه بود از ناصر بی خبر بودم.دیوانه وار دوستش داشتم.
مدام دلشوره و سردرد داشتم.اصلا نمیفهمیدم بچه ها چه میخورند و چطور مدرسه میروند. شب ۱۸ بهمن ۶۳ بود. خواب دیدم توی حیاط خانه حوضی پر از گل درست کرده ایم. کبوتر سفیدی از لب حوض پرواز کرد و رفت آسمان.
صبح زود نماز خواندم و رفتم توی حیاط. هوا خیلی سرد بود ولی آنقدر توی حیاط دور زدم که بدنم خیس عرق شد. از شدت دلشوره نمی توانستم توی خانه بمانم. رفتم پیش خانم همسایه و گفتم : دیشب خواب دیدم. حتما ناصر شهید شده.
گفت : خیالاتی شدی
فایده نداشت، ارام نمیشدم.🥺
روز بعد برادرشوهرم آمد دم در و یکدفعه با گریه بهم گفت: دو روز پیش ناصر شهید شده.
جلوی در غش کردم و افتادم.
وقتی بهوش آمدم من را بردند غسالخانه تا بچه ام را ببینم.چشمایش را بسته بود. هر چه جلویش خودم را زدم و گریه زاری کردم بیدار نشد😭
چند روز عذا نخوردم و با کسی حرف نزدم. نمیتوانستم بی ناصر خانه بمانم.....
برا ناصرم دختری نشان کرده بودم.....
مدام راه میرفتم و صدا میزدم: ناصر ...دا به قربونت کجایی؟!