برای پنجمین بار که شیمیایی شد، او را به بیمارستان تهران منتقل کردند. من و برادرم با اتوبوس راهیِ تهران شدیم و پس از رسیدن به بیمارستان، با اصرار وارد ساختمان شدیم ؛درحالیکه نمیدانستیم کجا برویم! ناگهان جوانی به سمتمان آمد : _شما برادران یوسف الهی هستید؟ +بله!! _حسین گفت اکنون برادران من وارد بیمارستان شدند، آنها را نزد من بیاور! وارد اتاق که شدیم، بدن حسین سوخته بود اما میتوانست صحبت کند. اوّلین سؤال ما این بود: از کجا میدانستی که ما آمدیم؟ بالبخندی دلنشین پاسخ داد: چیزی نپرسید! من از همان لحظه که از ڪرمان راه افتادید، شما را میدیدم!☺️ او حتّی رنگ ماشین و ساعت حرکت را میدانست!!! #شهید_محمد_حسین_یوسف_الهی #عارفٌ‌بالله♥️