از ایران با هواپیما مهمات بیاوریم و در فرودگاه دمشق پیاده کنیم و از آنجا مهمات را پای توپها و کاتیوشاها ببریم. به هرشکلی بود، ما اینها را آماده کردیم و آموزشهای لازم را هم دادیم. نیروها آماده بودند.
در این عملیات قرار بود مناطق «دیر العدس»، «الحباریه» و «تل قرین» که گستره وسیعی در پایین بلندیهای جولان و در جنوب دمشق بود را میگرفتیم.
عملیات شروع شد. حاج قاسم گفت یک آتش تهیه خوب بریز و من هم ریختم. ارتش سوریه هم خیلی شلوغ میکرد و آتش میریختند. شب حاج قاسم به همراه آقای اسدی به دیدگاه آمد و به من گفت چه خبره؟ آتش دست کیه؟ گفتم دست منه. گفت پس چرا اینها اینقدر شلوغ میکنند؟ گفتم نگران نباشید آتش دست من است. گفت اگر آتش دست تو هست، الان آتش را قطع کن. من هم پشت بیسیم به همه آتشبارها اعلام کردم. بلافاصله قطع شد. بعد یک منطقهای را نشان داد و گفت حالا بگو آنجا را بزنند. همین اتفاق افتاد. بعدش گفت خیالم راحت شد.
آن شب آتش خوبی ریختیم ولی نیروهای پیاده به داخل دیرالعدس نرفتند. مقر فرماندهی ما در جایی به نام «تل غرابه» بود. صبح دیدم حاج قاسم خیلی عصبانی است چون نیروها جلو نرفته بودند. با ابو احمد آمد تا سوار ماشین شوند و بروند. من بالای پله ها ایستاده بودم. داشتند باهم صحبت میکردند که یک نفر آمد و گفت: ابو احمد بیسیم با شما کار دارد. آقای اسدی پای بیسیم رفت و بلافاصله خوشحال برگشت و به حاج قاسم گفت: «خبر دادند دیرالعدس آزاد شد.»
حاج قاسم خیلی خوشحال شد و گفت به دیرالعدس برویم. من گفتم حاج قاسم نرو. آنجا هنوز پاکسازی نشده، کجا میخواهی بروی؟ گفت نه، ما میرویم، تو هم یک دیدهبان بردار و بیا.
دیرالعدس هنوز پاکسازی نشده بود ولی ابوحسین به آنجا رفته و در وسط شهر در یک خانه، مقر خوش را زده بود. هنوز خانهها آلوده بودند یعنی ممکن بود دشمن در آنجا باشد.
وقتی من با ماشین به آنجا رسیدم، دیدم حاج قاسم دارد با یک موتور در شهر چرخ میزند. به او گفتم ببین همه اینجا را ما با آتش توپخانه زدیم.
خلاصه دیرالعدس آزاد شد. چند شهید و مفقود هم دادیم مثل شهید عبداللهی از بچههای تبریز ولی منطقه وسیعی آزاد شد و مقداری غنیمت و کشته از دشمن گرفتیم و رسانههای سوری هم خیلی روی این عملیات مانور کردند. اینها باعث شد ارتش سوریه روحیه بیشتری بگیرد خصوصا اینکه محل عملیات هم در جنوب دمشق و یک جای حساس بود که عقبهاش به اسرائیل وصل میشد.
این اولین عملیات موفق ما بود. حاج قاسم هم خیلی خوشحال بود. ابو احمد هم پای توپ ها آمد و از نیروها تشکر کرد.
ما هم توپهایمان را آنجا گذاشتیم و برای عملیات به یک جای دیگر رفتیم. دور و بر حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) هم عملیاتهایی شده بود.
ناگهان همه چیز فرو ریخت
در بهار سال ۹۴، ابوحسین در «بصری الحریر» عملیاتی کرد که منطقه ای را آزاد کند ولی نشد.
کار داشت خیلی خوب پیش میرفت، نیروها منطقه وسیعی را هم اشغال کردند و پیروزیهای بسیار خوبی به دست آمد اما ناگهان ظهر منطقه فروریخت و نیروها هر کجا را که گرفته بودند رها کردند و به عقب برگشتند.
«حسین بادپا» که روزهای اول من را با خودش به حماه برده بود و حاج قاسم خیلی به او علاقه داشت و الآن هم یادمانش نزدیک مزار حاج قاسم است، در همین بصری الحریر شهید شد.
خیلی روز سختی بود؛ درحالیکه پیروزیهای خوبی کسب شده بود و همه مطمئن بودند که منطقه آزاد میشود، ناگهان جبهه فرو ریخت.
* دلیلش چه بود؟
یک سری دلایل نظامی و فنی داشت که وقتی حاج قاسم علت را پرسید یک به یک دلایل را به ایشان گفتم و خیلی از آنها را هم قبول کرد.
در کل عملیات خوبی نبود. مثل ۸ سال دفاع مقدس ما که در خیلی از جاها با فتوحاتی توأم بود ولی بعضی مواقع هم نتوانستیم آنگونه که باید و شاید پیروزی به دست بیاوریم. بصری الحریر هم همانطور بود و همیشه از آن به عنوان یک عملیات بد و توأم با عدم الفتح یاد میکنیم. در این عملیات چند نفر از بچههای اهواز هم شهید شدند.
به هرحال مدتی اوضاع اینگونه بود که مناطق مختلف در سوریه دست به دست میشد؛ گاهی دشمن میگرفت و گاهی ما میگرفتیم تا اینکه خبر دادند مسلحین در حال آمدن به سمت «ادلب» -که در آن مقطع (بهار ۹۴) دست ما بود- هستند و میخواهند آنجا را بگیرند.
به من گفتند توپها را به آنجا ببرم. من هم تعدادی از نیروها و توپها را از لاذقیه و حماه به ادلب فرستادم و آقای «ابو سعید» را هم فرمانده آنجا قرار دادم.
آخرین حضور شهیدی که میخواست داماد شود
یک نیرویی داشتیم به نام «حامد جوانی» که بچه تبریز بود. او یکی از توپها را کنار جاده آورده بود و به شدت به سمت مسلحینی که ادلب را گرفته بودند و در حال پیشروی به سمت «لاذقیه» و «سهل الغاب» بودند، شلیک میکرد و تعداد زیادی از آنها را با آتش همین توپ از بین برد.
مسلحین وقتی دیدند این توپ مانع عبور آنهاست، مخفیانه از روی ارتفاعات و
اضر برویم، مرا صدا زد و با خود به دروازههای شهر برد که خط مقدم بود. دستش را دراز کرد و گفت حاج محمود آن جاده را بزن تا اینها (مسلحین) فرار نکنند و کمک هم برایشان نیاید. خودش در صحنه میآمد و نشان میداد که چه کار کنیم. من هم انجام دادم. آنقدر آتش خوبی ریختم و آنقدر نیروها جانانه جلو رفتند که حاج قاسم خیلی خوشحال شد.
وقتی الحاضر فتح شد، رفت بالای یک ماشین وانت ایستاد و برای نیروها به عربی سخنرانی کرد. آنها هم هلهله میکردند. «حسین پور جعفری» هم کنارش بود.
بهترین آتش توپخانه را در العیس ریختیم
* همین که فیلمش هم هست؟
بله فیلمش هم پخش شد. جلوی الحاضر جایی به نام «العیس» است که در یک ارتفاع قرار دارد و فتح آن آرزوی همه بود.
حاج قاسم با خنده گفت میتوانی با آتش اینجا را بگیری؟ گفتم بله، میتوانم. گفت پس طراحی کن. یک آتش تهیه بسیار جانانه و خوب طراحی کردیم و به نظرم بینظیرترین آتشی بود که در منطقه سوریه ریخته شد.
پشت بیسیم رفتم و گفتم از محمود به کلیه واحدها: «العیس را بزنید و تا من نگفتم قطع نکنید.» بلافاصله غرش توپها و موشکها بلند شد و آتش سنگینی به سمت العیس رفت. بعد از آن قرار بود آقای (...) و آقای (...) با نیروهایشان به داخل العیس بروند. رفتند و العیس را گرفتند و فقط ۲ شهید دادند.
صبح زود داشتم میرفتم، دیدم حاج قاسم نزدیک العیس ایستاده است. وقتی از ماشین پیاده شدم، آنقدر خوشحال بود که گفت حاج محمود بیا با هم چندتا عکس بگیریم. دست به عکسش هم خیلی خوب بود. آمد با نیروها هم عکس گرفت.
العیس منطقه وسیعی بود که وقتی آدم در آنجا راه میرفت احساس ابرقدرتی میکرد. منطقه بلندی است که به کل منطقه و اتوبان حلب به حماه اشراف دارد.
دیدم حاج قاسم خیلی خوشحال است، به او گفتم حاجی میآیی برای بچههای توپخانه صحبت کنی؟ گفت بله میآیم. قبلا نمیآمد. وقتی از او میخواستیم، میگفت اگر برای شما بیایم باید برای همه رستهها بروم و فرصتش را ندارم. ما هم میپذیرفتیم. ولی بخاطر آتشی که در العیس ریختیم، پذیرفت و آمد. گفت فردا نیروها را در الحاظر پای توپها جمع کن من میآیم. گفتم آنجا خطرناک است نیروها را به عقب میآورم؛ گفت نه، همانجا خوب است.
در آتشبار «وزلیکا» جایی را فراهم کردیم و همه نیروها جمع شدند و من هم گزارشی از تشکیل توپخانه دادم که فیلم هایش موجود است.
حاج قاسم گفت دست و پای شما را به عنوان عبادت میبوسم
حاج قاسم هم سخنرانی خیلی قشنگی برای نیروها کرد که یک جملهاش این بود: «من به عنوان عبادت، دست و پای شما نیروهای توپخانه را که در الحاضر به اسلام و شیعه آبرو دادید میبوسم». جمله دیگر این بود «به شما، مدافعین حرم میگویند و حرم کل جمهوری اسلامی است». من آن موقع نمیدانستم و نمیفهمیدم این یعنی چه. یعنی چی که کل جمهوری اسلامی حرم است؟ ما در نزدیکی دریای مدیترانه و در حلب میجنگیدیم. خلاصه آن روز بچهها خیلی خوشحال شدند.
به حاج قاسم گفتم هدیهای داری که به نیروها که این چند روزه آتشها را اجرا کردند بدهیم؟ حسین پورجعفری را صدا کرد و او هم تعدادی انگشتر یمنی ناب به من داد و گفتم چند نفر از نیروها را تشویق کن. گفتم باشد. درخواست کردم ۵ نفر از نیروهایی که خیلی زحمت کشیدند، با خانمهایشان به کربلا بروند. قبول کرد و به حسین پورجعفری گفت حسین! حاج محمود اسم ۱۰ نفر را میدهد. وقتی به ایران رفتیم بگو اینها را با همسرانشان با هواپیما به کربلا ببرند.
من هم اسم ۱۰ نفر را دادم. حاجی روی کاغذ نوشت هزینه هوایی این افراد با خانمهایشان را بدهید تا به کربلا بروند و برگردند. بعد پورجعفری را که همیشه مثل پروانه دور و بر حاج قاسم میچرخید صدا کرد و گفت: حسین! اینها را ببر تهران و کارهایش را انجام بده.
مدتی بعد حاج قاسم هم به ایران آمد. ما هم منطقه وسیعی را آزاد کردیم و باید برای مراحل بعد آماده میشدیم.
* نیروی قدس در سوریه از نیروهای ارتش خودمان هم استفاده کرد. این نیروها در توپخانه هم بودند؟ اصلا چطور شد که از ارتش نیرو گرفتید؟
یک روز به من گفتند حاج قاسم با شما کار دارد. رفتم پیشش. گفت اوضاع چطور است؟ مهمات داری؟ چیزی کم نداری و از این صحبتها. گفتم چند توپ ۱۰۵ که نیروی قدس فرستاده خیلی خوب است. اگر هست، تعداد دیگری از اینها به ما بدهید. گفت نداریم. گفتم در ایران هست. گفت کجا؟ گفتم ارتش دارد. گفت این دفعه که به ایران رفتیم با من بیا پیش فرمانده کل ارتش آقای سرلشکر صالحی [سرلشکر صالحی در آن زمان فرمانده کل ارتش بود که بعدا جای خود را به امیر سرلشکر موسوی داد] برویم و تعدادی توپ بگیریم.
بعد پورجعفری را صدا کرد و گفت: حسین! تشویقیهایی که حاج محمود گفته بود انجام شد؟ ایشان هم گفت بله. من هم تشکر کردم. گفت خودت کی میروی؟ پورجعفری گفت اسم خودش را نداده است. گفت اسم خودت را ننوشتی؟ گفتم نه، من که اسم خودم را نمینویسم، بچهها زحمت کش
یده بودند. گفت حسین! همین الآن زنگ بزن و اسم حاج محمود را به لیست ۱۰ نفره اضافه کن. پورجعفری هم همین کار را کرد و قسمت این شد که ما یک سفر کربلا یادگاری از حاج قاسم داریم.
همه ما و حاج قاسم در محاصره افتادیم
ما در جنوب حلب داشتیم برای عملیات آماده میشدیم که ناگهان داعش با هماهنگی مسلحین آمد و جاده «خناصر» به «اثریا» را بست. معنی این حرف این است که همه ما و حاج قاسم و نیروها کامل در محاصره افتادیم.
حاج قاسم خودش فرماندهی حلب را به عهده گرفت. ابو احمد هم به حماه رفت. او از آنجا و حاج قاسم در اینجا فرماندهی میکردند. ۱۸ روز این محاصره طول کشید. نه مهمات بود، نه سوخت و نه هیچ چیز دیگری میآمد. در محاصره باید میجنگیدیم و طراحی میکردیم و حمله میکردیم و خط را هم نگه میداشتیم.
در این ۱۸ روز، حاج قاسم از حلب تکان نخورد. ایستاد، طراحی و عملیات کرد تا راه خناصر به اثریا باز شد.
شرط سرلشکر صالحی برای حاج قاسم
یک روز بعد از این ماجراها، حاج قاسم با من تماس گرفت و گفت فردا دمشق باش تا باهم به ایران برویم. گفتم حاجی من کار دارم. گفت نه، بیا برویم. کار واجب داریم. باهم به تهران آمدیم. صبح به دفترش رفتم. گفت بیا برویم به دفتر سرلشکر صالحی تا هم فوت خانمش را تسلیت بگوییم و هم تعدادی توپ و مهمات بگیریم.
به دفتر سرلشکر صالحی رفتیم. حاج قاسم شروع به صحبت کرد و به ایشان تسلیت گفت. بعد گفت این آقای چهارباغی فرمانده توپخانه ماست. آقای صالحی خودش هم توپچی است. گفتم امیر! ما تعدادی توپ و گلوله میخواهیم. چند قبضه توپ ۱۰۵ در سوریه داریم که خیلی خوب کار میکنند؛ زحمت بکشید تعدادی از این توپها به ما بدهید. گفت همین؟ گفتم بله.
امیر صالحی به حاج قاسم گفت من یک شرط دارم؛ حاج قاسم پرسید چه شرطی؟ ایشان هم گفت شرطم این است که به تعداد توپهایی که به شما میدهیم، از ما نفر توپچی ببرید تا در آنجا کار کنند که ما هم در این جهاد شریک باشیم. حاج قاسم قبول کرد و گفت حرفی ندارم. حاج محمود نماینده ماست، شما هم یک نماینده معرفی کنید.
آقای صالحی هم امیر نعمتی را که فرمانده تیپ ۶۵ نوهد بود و الان جانشین فرمانده نیروی زمینی ارتش هست، به عنوان نماینده معرفی کرد تا کارها را با ایشان هماهنگ کنیم.
حاج قاسم از آقای صالحی پرسید چندتا توپ میدهید؟ ایشان یک نفر را از بیرون صدا کرد و در گوشی باهم حرف زدند و قرار شد چند قبضه توپ و تعدادی گلوله بدهند که این تعداد برای ما خیلی خوب بود. فردای آن روز به دفتر امیر نعمتی رفتم و با هم ناهاری خوردیم و هماهنگیها انجام شد تا آنها هم نفراتشان را معرفی کنند. توپها را هم تحویل دادند.
به مرور زمان، طی چند دوره، نیروهای ارتش هم آمدند و خیلی کارها یاد دادند و خیلی کارها هم یاد گرفتند. طوری شد که امروز توپخانه نیروی زمینی ارتش تعداد زیادی توپچی جنگ دیده و با تجربه دارد که اینها در سوریه به کمک ما آمدند.
خدا به امیر حیدری فرمانده نیروی زمینی ارتش سلامتی بدهد؛ او مدتی به سوریه آمد و مهمان من بود. به همه مناطق و توپچیها هم سر زد. یک روز به من گفت مدیون هستی اگر کاری داشته باشی و به من زنگ نزنی؛ حتی اگر نصفه شب بود. بعد شماره موبایل، منزل، محل کار و آجودانش را داد و گفت هر موقع کار داشتی به من بگو. واقعا هم همین کار را کرد.
یادم هست یک بار وسایلی برای تعمیر و نگهداری توپها میخواستیم که فقط ارتش داشت؛ وقتی زنگ زدم، فردای آن روز آتلیه و تجهیزات را بار هواپیما کرد و به دمشق فرستاد و بلافاصله به دست ما رسید. نیروهای خوبی هم فرستاد که کارهای بزرگی کردند.
خب، ما الان کجاییم؟
* جنوب حلب، اواخر سال ۹۴. البته بحث در مورد عملیات آزادسازی نبل و الزهرا هم نیمه تمام ماند.
حاج قاسم یک بار به تهران آمد و برگشت. گفتند حاج قاسم خواسته تا به شما بگوییم یک مهپا (مرکز هماهنگی و پشتیبانی آتش) در شمال حلب بزنید. با خود گفتم برای چه؟ ما که هنوز کارمان در جنوب حلب تمام نشده؟ معمولا این چیزها را از حاج قاسم نمیپرسیدیم و دستوراتی که بود را انجام میدادیم. تمام نیروها را هم به شمال حلب کشاندند.
در جلسهای به ایشان گفتم حاج قاسم ما مهپا را ایجاد کردیم و از او خواستم بیایید برای نیروها صحبتی کند؛ گفت چشم حاج محمود؛ برویم. آمد و در مهپای ما داخل سوله نشست و نیروها را جمع کرد و من یک گزارش دادم و نیروها هم گزارش دادند و طرح آتش و اینها را گفتند؛ نشست و با حوصله گفت که چگونه در وجب به وجب منطقه آتش بریزند و آتش چطور باشد و اولویتها چه باشد. بعد هم گفت اینها را آماده کنید تا من بروم و برگردم. میخواست به ایران برود.
همه چیز را آنگونه که حاج قاسم میخواست برای نبل و الزهرا آماده کردیم و آتش خیلی خوبی ریختیم و بخشی از کار انجام شد.
** وقت برای خواب زیاد داریم
شب عملیات آزادسازی نبل و الزهرا، در «ریتیان» گیر کرده بودیم و کار خیلی سخت شده بود. مس
لحین هم تمام نیروهایشان را آورده بودند که ما از آنجا -که یک روستا بود- عبور نکنیم و به نبل و الزهرا نرسیم. اینجا آخرین جایی بود که اگر آزاد میشد راحت میتوانستیم به نبل و الزهرا برویم.
یک آتش سنگین طراحی کردیم تا بعد از آن نیروها به جلو بروند.
حاج قاسم خودش میرفت و همه جا را کنترل میکرد. شب عملیات به محل فرماندهی رسید تا عملیات را هدایت کند. نگاه کردم دیدم چشمانش قرمز شده است. دو سه روز بود که مرتباً برای شناسایی میرفت و کم خوابیده بود.
به او گفتم چشمانت قرمز شده؛ گفت طوری نیست بعدا وقت برای خواب داریم. بعد پرسید کی میخواهی عملیات را شروع کنی؟ گفتم نیم ساعت دیگه. گفت آماده شو. گفتم نیم ساعت برو در اتاق بغلی بخواب؛ نگاهی به من کرد و گفت باشه؛ رفت و در اتاق بغلی خوابید.
کمی بعد دیدم موقعی است که باید آتش تهیه بریزم. رفتم بالای سر حاج قاسم دیدم خیلی قشنگ خوابیده؛ دلم نیامد صدایش کنم و برگشتم. ابو احمد آنجا بود. به او گفتم رمز عملیات را شما بگو تا شروع کنیم. گفت حاجی را صدا کن. گفتم بالای سرش رفتم دیدم خیلی قشنگ خوابیده دلم نیامد صدایش کنم. ابو احمد هم قبول کرد و با رمز «یا زینب(س)» فرمان آتش را صادر کرد.
غرش توپها و موشکها از اطراف ما به سمت ریتیان رفت. چند دقیقه بعد حاج قاسم بیدار شد. آمد و من را در جمع پیدا کرد و گفت مگر نگفتم منو صدا کن؟ گفتم بالای سرتان آمدم از بس قشنگ خوابیده بودید دلم نیامد بیدارتان کنم، گفتم ابو احمد رمز را گفت و شروع کردیم. گفت نه، باید من را بیدار میکردی.
نظرش این بود -البته نمیگفت ولی ما میفهمیدیم- که وقتی من رمز را بگویم، همه نیروها صدای مرا از بیسیم میشنوند و روحیه میگیرند. دشمن هم استراق سمع میکند، اگر صدای مرا بشنود روحیهاش تضعیف میشود. واقعا هم همین بود.
گفتم بیا پشت بیسیم به نیروها خدا قوت بگو. آن شب ریتیان به سختی آزاد شد. چندین مرحله عملیات کرده بودیم و آزاد نشده بود اما این بار به یاری خدا ریتیان آزاد شد.
** اولین کسی که وارد نبل و الزهرا شد حاج قاسم بود
از اولین نفراتی که وارد نبل و الزهرا شدند، حاج قاسم بود و ما. نبل و الزهرا چند سال بود که در محاصره قرار داشت. وقتی دیدند حاج قاسم آمده باورشان نمیشد. حاجی بر سر بچههای کوچک دست میکشید و به آنها شکلات و شیرینی میداد. مردم هم هلهله و خوشحالی میکردند و صلوات میفرستادند و به عنوان تبرک به ایرانیها دست میکشیدند و دست میدادند.
اینها چند سال در محاصره بودند و حالا ایرانیها آمده بودند و آنها را از محاصره خارج کرده بودند و حاج قاسم هم داخل شهر بود. این برای جمهوری اسلامی ایران خیلی عظمت است.
بعد حاج قاسم مستقیم به خانه شهدا و گلزار شهدا رفت و فاتحه خواند. همانجا هم ناهار آوردند و خورد. دو نفر از محافظینی که با او شهید شدند هم آن روز حضور داشتند.
نبل و الزهرا با اقتدار جمهوری اسلامی ایران و با تدبیر و شجاعت و پیگیری حاج قاسم آزاد شد.
در جنوب حلب جایی هست به نام «خلصه» که کمی با العیس فاصله دارد. صبح من در قرارگاه بودم و با حاج قاسم نماز صبح را خواندیم. حاج اصغر صبوری یک روز به من گفت، حاج قاسم فقط وقتی اینجاست راحت خوابش میبرد.
شما آمدید و قرارگاه نصر را دیدید؛ حاج اصغر میگفت حاج قاسم وقتی در خانه است نگران منطقه است و شب و روز و نصف شب زنگ میزد تا ببیند وضعیت منطقه چگونه است حتی وقتی که در تهران و در دفترش در نیروی قدس بود.
یک روز در قرارگاه، حاج قاسم به من گفت حاج محمود بیا با هم به خلصه برویم، خلصه را بلدی؟ گفتم بله بلدم ولی خلصه هنوز آزاد نشده، کجا برویم؟ گفت میترسی؟ گفتم نه، نمیترسم ولی نمیخواهم شما بیایید. گفت نه، بیا و حرف نزن.
من و پورجعفری همراهش بودیم و حاج قاسم هم جلو نشست. یک ماشین محافظ هم جلویمان بود. حاج قاسم قبل از حرکت رفت و غسل شهادت کرد. او اکثر روزهایی که به منطقه درگیری میرفت غسل شهادت میکرد. من در مدتی که با ایشان بودم یاد ندارم شبی نماز شب نخوانده باشد. یک ساعت قبل از نماز صبح بیدار میشد و نماز شب میخواند و بعد از نماز صبح حرکت میکرد و به سوی منطقه میرفت. هر روز غسل شهادت میکرد. وقتی بیرون میآمد لباسهایش هنوز خیس بود. به او میگفتم لااقل سرت را خشک کن.
به شهر خلصه رفتیم. دیدیم از همه طرف گلوله میآید. گفتم حاجی اینجا آلوده است و هنوز پاکسازی نشده، کجا میروی؟ گوش نمیکرد. گفت (...) کجاست؟ (...) همان اطراف در یکی از خانهها بود. به آنجا رفتیم. رفت بالای یکی از پشتبامها که کاملا به منطقه مشرف بود. «قلعه جه» و «حمره» را نشانمان داد و گفت آنجا هم «خانطومان» است. بعد دستوراتی داد که نیروها را چگونه سازماندهی کنیم.
به (...) گفت به نیروهای داخل قلعه جه بگو برگردند عقب. (...) گفت به آنها گفتم ولی نمیآیند. گفت بگو حاجی میگوید. بیسیم را گرفت و گفت بیایید عقب؛ آنها گفتند ما
کلی جلو آمدیم و جاهای زیادی را گرفتیم، شما نیرو بفرستید تا ما اینجا را نگه داریم. حاج قاسم به (...) گفت راست میگویند. آنجا جای خوبی است بگو نگهدارند. آنها هم تا آخر آنجا را نگه داشتند.
حاج قاسم مسائل را خیلی خوب تشخیص میداد. در همین جنوب حلب که عملیات کردیم از او پرسیدم حالا چه میشود؟ گفت اینها (مسلحین) نمیتوانند کاری بکنند. برایشان مشکل پیش میآید. چند پاتک میزنند و دیگر نمیتوانند؛ دقیقا هم همین طور شد.
از همه دنیا نیرو آوردند تا محاصرهشان در حلب را بشکنند
یک بار هم دشمن از «راموسه» آمد تا حلب را بگیرد. جایی که شما آمدی و آنجا را بلدی.
* همان منطقه ای که شهید «ذاکر حیدری» هم آنجا شهید شد.
بله. مسلحین همه نیروهای خود را از تمام دنیا فراخوان کردند تا بیایند و از آکادمی و راموسه عبور کنند و به حلب وصل شوند و محاصره نیروهایشان را بشکنند. نیروهایشان در حلب بودند. هر چه داشتند آوردند. انتحاری با کامیون، وانت و حتی موتور. هرچه داشتند زدند تا حلب را آزاد کنند ولی نشد و نیروهای ایرانی در آنجا مثل شیر مقاومت کردند. کار خیلی سختی بود. بالاخره بعد از چندین و چند شبانه روز که عملیات کردند و نتوانستند آنجا را بگیرند، رسما اعلام کردند که ما شکست خوردیم.
آنها تصاویر را از اتاق عملیاتشان به شکل زنده پخش میکردند تا بگویند ما پیروز شدیم اما وقتی نتوانستند، رسما اعلام کردند شکست خوردیم. خیال حاج قاسم راحت شد. میخواهم میزان اشراف و قدرت تشخیص حاج قاسم را بگویم. به حاج قاسم گفتم الآن چه میشود؟ گفت چند روز دیگر اینها به جان هم میافتند و شکست را به گردن هم میاندازند. بعد هم رفت. با خودم گفتم اینها که به جان هم نمیافتند.
پس فردا دیدم خبر آمد که مسلحین به جان هم افتادند و دارند همدیگر را میزنند؛ دقیقا همان پیشبینیای بود که حاج قاسم کرد. اشراف خیلی کامل و شناخت خیلی خوبی از مناطق داشت.
خلاصه عملیات حلب را طراحی کردیم و حاج قاسم هم حمایت کرد و در سختترین شرایط حلب با آن همه عظمت که حتی در مخیلهمان نمیگنجید که روزی آن را آزاد کنیم، البته با هماهنگی روس، سوریه، فاطمیون و نیروهای ایرانی به سختی آزاد شد.
حلب شهر بزرگی است. شما رفتید و دیدید، با ساختمانهای ۲۰ طبقه. جزو اولین نفراتی که به قلعه حلب رفت، حاج قاسم بود. همیشه در خط مقدم میرفت برای این که به نیروها روحیه بدهد و بفهمد چه میگذرد. بچههای مردم را نمیفرستاد جلو و خودش در سنگر بنشیند و فرماندهی کند.
فرماندهان سوری مثل پروانه دور حاج قاسم میچرخیدند
ژنرالهای ارتش سوریه وقتی حاج قاسم را میدیدند، از بس او را دوست داشتند عین پروانه دورش میچرخیدند و وقتی میفهمیدند حاج قاسم به منطقه آمده اعتماد به نفس پیدا میکردند و شجاع میشدند. روسها هم همین طور بودند. با این که بعضی روزها حاج قاسم به فرماندهان روس و سوری که کارشان را خوب انجام نمیدادند تشر میزد، ولی حاج قاسم را خیلی دوست داشتند. او هم تا آنجایی که در توانش بود مشکلات آنها را حل میکرد و اگر امکاناتی میخواستند رسیدگی میکرد و اگر مهمات میخواستند به نیروها دستور میداد برایشان فراهم کنند.
هشدار حاج قاسم به پوتین
* یکی از مهمترین اقداماتی که سردار سلیمانی کرد و آن جنبه قدرت دیپلماسی ایشان را هم تا حد زیادی نشان داد، همراه کردن روسیه در این ماجرا بود. حاج قاسم چطور این کار را کرد و به پوتین چه گفت که او را متقاعد کرد که تا ارتش خودش را به سوریه بفرستد؟
جنگیدن در یک کشور خارجی برای حفظ منافع به هر دلیلی خیلی سخت است و هزینه دارد. حاج قاسم در مقطعی دید که باید روسها را وارد عمل کند چون همه دنیا (امریکاییها، اروپاییها، ترکیه و عربها) بر سر بشار اسد ریخته بودند و بشار در حال ساقط شدن بود. حاج قاسم در یک مقطعی دید باید کمک بگیرد؛ لذا رفت و با پوتین صحبت کرد و به او گفت ما هم در سوریه منافع داریم اما منافع شما، ابرقدرتی شماست. اگر امریکاییها سوریه را بگیرند و یک رئیس جمهور امریکایی بر سر کار بگذارند شما دیگر ابرقدرت نیستید.
پوتین هم وقتی فکر و مشورت کرد، دید حاج قاسم راست میگوید. او برای حفظ اقتدار خودش در جهان آمد. البته به گمان من تا الان هم خوب آمده و کمک کرده است.
تست توانایی ایرانیها توسط فرمانده توپخانه روسیه
* چطور با روسها کار میکردید؟ این همکاری در حوزه توپخانهای هم وجود داشت؟
یک بار حاج قاسم به من گفت فرمانده توپخانه روسیه گفته میخواهد فرمانده توپخانه ایرانیها را ببیند؛ به من گفت به فرودگاه حلب برو و با او جلسهای داشته باش، فرمانده توپخانه روسیه آنجاست. فرمانده توپخانه روسها «ژنرال الکساندر» بود. من به حلب رفتم و دیدم منتظر من است.
به من گفت شما گلولههای «کراس ناپل» را میشناسید؟ گفتم بله میشناسیم. گفت از کجا میشناسید؟ گفتم ما در ایران میسازیم. وقتی گفتم میسازیم، ج
ا خورد و با تعجب گفت میسازید؟ گفتم بله. چطور مگه؟ گفت میتوانید با این گلولهها کار کنید؟ گفتم بله، میتوانیم. گفت ما چند گلوله برای تست به شما میدهیم.
آن موقع حلب در دست دشمن بود. خود ژنرال الکساندر هم فرد شجاعی بود. با من به دیدگاه آمد؛ دستش را دراز کرد و یک تانکر آب را روی یک ساختمان به عنوان هدف نشان داد و گفت آنجا را بزنید.
بچههای ما تنظیمات را انجام دادند و گلوله اول را درست به وسط تانکر آب زدند. سپس یک هدف دیگر را نشان داد و گفت آنجا را هم بزن و بعد هدف سوم. اصلا باورش نمیشد ایرانیها بتوانند این طور گلولههای کراس ناپل را با این دقت به هدف بزنند.
به مترجمی که همراهش بود گفت که یک کاغذ بیاورند. روی کاغذ خطاب به مقرشان در «طرطوس» نوشت ۳۰۰ گلوله کراس ناپل به نماینده ایرانیها بدهید. گفتم بگو دیزیگنایتور (پرتاب کننده لیزر) هم میخواهیم.
* برای اینکه مخاطبین ما هم متوجه شوند، گلولههای کراس ناپل در واقع گلولههای هوشمندی هستند که با لیزر هدفگذاری میشوند و برای همین دقت بالایی دارند.
بله. گلولههای هوشمند که آن موقع هر کدامش حدود ۲۰۰ میلیون تومان قیمت داشت. به بچهها گفتم همان شبانه به طرطوس بروند و اینها را تحویل بگیرند. البته او ۳ تا دیزیگنایتور نوشته بود ولی چون نداشتند، فقط یکی دادند و گفت دوتای دیگر را بعدا میدهیم که ندادند. این گلولههای کراس ناپل خیلی به ما کمک کرد.
** یک گلوله برای جلسه تروریستها
یک بار حاج قاسم گفت خبر دادند مسلحین در جنوب حلب جلسهای دارند. میتوانی جلسه آنها را بزنی؟ گفتم بله، بگو کجاست. رفتیم و محل را دیدیم. فاصله دیدگاه تا آنجا را تنظیم کردم و دیدم ۳-۴ کیلومتر است. فاصله توپ تا هدف هم حدود ۱۳-۱۴ کیلومتر بود.
حاج قاسم خودش هم حاضر بود. یک دوربین گذاشتیم تا فیلمبرداری کند. تروریستها یکی یکی میآمدند و ماشین هایشان را بین درختها، آن طرفتر از ساختمان محل جلسه پارک میکردند و وارد ساختمان میشدند. مدتی که گذشت و مطمئن شدیم جلسه آنها شروع شده، یک گلوله درخواست کردیم. این گلوله صاف از پنجره ساختمان وارد جلسه آنها شد و همه ساختمان را منهدم کرد.
من هیچ وقت حاج قاسم را به این خوشحالی ندیده بودم. میپرید هوا و احسنت احسنت میگفت. خیلی خوشحال بود. برای من صحنه بسیار جالبی بود.
* چطور شد که مسئولیت توپخانه را واگذار کردید؟
یک روز در جنوب حلب در جلسهای نشسته بودم که حاج قاسم به من گفت بیا و رئیس ستاد اینجا بشو؛ گفتم من دارم در توپخانه کار میکنم و حقیقتا دیگر زیاد هم نمیخواهم بمانم. نهایتا تا یک سال دیگر باشم.
اواخر کار بود که حلب، جنوب آن و نبل و الزهرا آزاد شده بود و تمام تمرکز حاج قاسم این بود که راه زمینی دمشق به بغداد را باز کند.
به او گفتم اجازه بدهید من از سوریه بروم. شرایط بسیار سختی را تحمل کرده بودم؛ هر روز و هر شب عملیات آن هم با شلیکهای بسیار زیاد، مغز آدم تکان میخورد. تعدادی از دوستانم مثل شهید سمایی، ذاکر حیدری، حامد جوانی، سیدسجاد حسینی و ستار عباسی هم شهید شده بودند و زخمی هم زیادی داده بودیم. حتی از بچههای سوری و فاطمیون. ولی حاج قاسم گفت نه.
دشمن به پشت دروازههای حماه رسیده بود و شرایط سختی بود. حاج قاسم دائم میآمد و با نیروهای ارتش سوریه جلسه میگذاشت. توپخانهها را هم متحرک کرده بودیم. هر شب جابجایی و پیش روی و عقب روی، به چپ و راست تا این که توانستیم حماه را حفظ کنیم.
یک بار دیگر در حماه به حاج قاسم گفتم اجازه بدهید من دیگر به ایران بروم؛ گفت حاج محمود نرو، واجب است اینجا بمانی ولی اگر میخواهی بروی، ۱۵ روز به ایران برو و ۱۵ روز اینجا باش.
من هم اگرچه خانوادهام را هم به دمشق برده بودم ولی چون دائم در حلب و حماه بودیم و نمیتوانستم پیش آنها باشم خانواده را به ایران فرستادم.
گفتم نمیشود یک روز اینجا و یک روز آنجا باشم. گفت اگر به ایران بروی میخواهی چه کار کنی؟ گفتم یک کاری میکنم؛ گفت پس بیا فرمانده توپخانه نیروی قدس بشو. به تهران آمدیم و یک جلسه گذاشتیم و قرار شد به سوریه بروم و توپخانه را تحویل بدهم و برگردم.
قبل از تحویل دادن توپخانه، حاج قاسم گفت میخواهیم در شرق سوریه عملیات کنیم. به فرودگاه «سین» در شرق آمدیم و به سمت «تدمر» رفتیم و تدمر را آزاد کردیم. شرایط خیلی سخت بود؛ ماه رمضان بود و ما در تدمر عملیات میکردیم. هرچه میکردیم روز تمام نمیشد. شب نمیشد؛ تلفن میزدیم، جلسه میگذاشتیم ولی باز میدیدیم تازه ساعت ۳ بعدازظهر است؛ کلی خودمان را سرگرم میکردیم، میدیدیم ساعت ۴ شده است؛ انگار عقربه ساعت جلو نمیرفت؛ در بیابانهای تدمر، دهانمان از تشنگی خشک شده بود. من و ابوباقر دو نفری با ماشین این ور و آن ور میرفتیم و به خدا التماس میکردیم تا اذان مغرب را بگویند تا بتوانیم افطار کنیم. ۳۰ روز در این شرایط عملیات کردیم.
بعد از آن قرار بود ب
ه توپخانه نیروی قدس بیایم که به دلایلی نشد؛ اما حاج قاسم را همیشه میدیدم و اگر کاری داشتند برایش پیگیری میکردم. کارم دیگر در سوریه تمام شده بود و در تابستان سال ۱۳۹۶ آنجا را تحویل دادم و با کلی خاطرات تلخ و شیرین که حالا تمامش برایم شیرین است آنجا را تحویل دادم و به ایران آمدم.
دریافت بالاترین نشان پشتیبانی رزم (نشان نصر) با پیشنهاد حاج قاسم و موافقت رهبری
یک روز در تهران در قرارگاه خاتم بودم که یکی صدایم کرد. برگشتم دیدم حاج قاسم است. گفت چطوری؟ چند روز پیش در یک جای خوب به فکرت بودم؛ گفتم کجا؟ گفت بعدا میگویم. بعدا فهمیدم گویا خدمت حضرت آقا نام من را برای دریافت مدال نصر داده بود. این مدال در یک مراسمی با حضور حاج قاسم و آقای باقری به نمایندگی از حضرت آقا به بنده هم داده شد.
* که بالاترین نشان در حوزه پشتیبانی رزمی کشور است.
بله
* سردار! شما در صحبت هایتان به خاطراتی اشاره کردید و گفتید که چند بار خوشحالی حاج قاسم را دیدهاید. آیا عصبانیت، ناراحتی و یا گریه ایشان را هم دیدید؟
بله خیلی زیاد.
* در این مواقع چطور رفتار میکرد؟ یکی دو موردش را برای ما تعریف کنید.
خوب نیست بگم (با خنده). یک روز حاج قاسم یک هدفی را به من نشان داد و گفت باید آنجا را بزنید. هرچه ما تلاش کردیم، شلیکها به هدف نمیخورد. گفت چرا نمیخورد؟ گفتم چه کار کنم توپ است دیگر؛ من میخواهم بزنم ولی نمیشود. گفت باید بزنی؛ گفتم دارم تلاشم را میکنم ولی نمیخورد. گفت حاج محمود بازداشتت میکنم. گفتم چطور میخواهید بازداشتم کنید؟ من که اینجا خودم بازداشت هستم؛ اگر جلوتر بروم مسلحین مرا میگیرند، عقب هم که نمیروم، من خودم محترمانه بازداشت هستم.
کسی جرأت نمیکرد به حاج قاسم چیزی بگوید ولی من نیروی حاج قاسم نبودم و از نیروی زمینی به کمک آنجا رفته بودم و باهم رفیق بودیم.
یا در همین «ریتیان». ریتیان حلقه آخری بود که باید آزاد میشد تا به نبل و الزهرا میرسیدیم. حاج قاسم گفت ۴۰ تا موشک به ریتیان بزن؛ گفتم ۴۰ تا موشک میزنم اما هر ۴۰ تا به ریتیان نمیخورد؛ نهایتا ۲۰تا اصابت میکند. عصبانی شد گفت نه، همه باید بخورد. گفتم نمیشود؛ بعد توضیح دادم که کاتیوشا محدودهای به اندازه یک کیلومتر در ۵۰۰ متر را پوشش میدهد، ریتیان ۲۰۰ متر است.
موشکها را زدیم ولی تعدادی از آنها همانطور که گفته بودم به اطراف ریتیان خورد. باز عصبانی شد و گفت چرا نخورد؟ میخواست زود خط را بشکند و به نبل برسد. من به اتاق رفتم و خوابیدم؛ ابو احمد آمد و گفت پاشو شب عملیات و شب آزادی نبل و الزهراست تو قهر کردی؟ گفتم قهر نکردم ولی چه بگویم؟ میان این همه آدم، حاج قاسم این طور با من صحبت میکند. حین صحبت بودیم که حاج قاسم خودش آمد. انگشتری که دستش بود را درآورد و در انگشت من کرد و گفت پاشو شب عملیات است بایست و کارت را بکن. قهر نکن.
اخلاق حاج قاسم اینطور بود که وقتی میدید کسی مسئولیت و وظیفهاش را به خوبی انجام نمیدهد به شدت عصبانی میشد و تشر میزد؛ روس، سوری و ایرانی هم نمیشناخت. البته همیشه و در همه جا از خوبی و خوش اخلاقی حاج قاسم میگویند ولی حاج قاسم کسی بود که گاهی عصبانی هم میشد ولی با همه این تفاسیر، من در دنیا کسی را مثل حاج قاسم ندیدم که فعل خواستن را اینطور صرف کند.
عملیات زیر دید آمریکاییها برای باز کردن راه زمینی بغداد به دمشق
* یک جا در صحبتهایتان گفتید که حاج قاسم بر روی باز کردن مسیر زمینی دمشق به بغداد متمرکز شده بود. طبیعتا این مسیر باید از «تنف» (مرز عراق و سوریه و اردن) میگذشت ولی مسیری که انتخاب شد، از «بوکمال» میرفت. این تغییر مسیر برای چه بود؟
یک مرتبه من به همراه حاج اصغر صبوری با یک ماشین به سمت تنف میرفتیم. تنف دست آمریکاییها بود. آنها شروع کردند با موشک جلوی ماشین ما را میزدند. حاج اصغرگفت بهتر است جلوتر نرویم. برگشتیم به مقر فرماندهی. دیدیم امریکاییها از طریق روسها پیغام دادند که اگر از ۵۵ کیلومتری به تنف نزدیک شوید، شما را میزنیم. حاج قاسم آمد و این را به او گفتیم.
انداخت در بادیات شامات و مناطقی که سنگهای تیز دارد و حرکت در آنجا بسیار سخت است، صدها کیلومتر به سمت بوکمال رفت و مسیر آنجا را باز کرد.
غیر از حاج قاسم هرکس دیگری بود امکان نداشت بتواند این کار را بکند. عملیات را انجام داد و «دیرالزور»، «میادین» و «بوکمال» را آزاد کرد و به «قائم» رسید. هیچ نظامیای در دنیا نمیتوانست کاری که حاج قاسم کرد را بکند. خیلی سخت بود اما ایستاد و این مسیر الآن باز است.
درست است بسیاری از فرماندهان خوب، شجاع و با تدبیر کنار حاج قاسم بودند تا این پیروزیها به دست آمد ولی شخص حاج قاسم هم در صحنه بود و هم با تدبیر بود و هم از هیچ چیز جز خدا نمیترسید.
ما در جنگ واژهای داشتیم که زیاد گفته میشد، «شیران روز و زاهدان شب». حاج قاسم واقعا مصداق این تعبیر
بود. هرشب نماز شب میخواند و صبح غسل شهادت میکرد. مثل شیر با دشمن هرکجا که بود میجنگید؛ یا طراحی میکرد، یا فکر میکرد و یا عملیات میکرد.
* خاطرتان هست که از شهادت چه کسی خیلی ناراحت شد؟
دو نفر شهادتشان خیلی حاج قاسم را ناراحت کرد. یکی حسین بادپا و دیگری شهید اللهدادی. شاید کسان دیگری هم باشند که من نمیدانم اما حاج قاسم از شهادت این دو نفر خیلی ناراحت شد.
روزی که حسین بادپا شهید شد، حاج قاسم در منطقه نبود. وقتی آمد دیدم از شهادت او خیلی ناراحت است. حاج قاسم خیلی حسین بادپا را دوست داشت. شهید اللهدادی هم همین طور بود.
** برای شهادت حاج قاسم آماده بودم
* چقدر شهادت حاج قاسم برای شما قابل پیش بینی بود؟ با توجه به اینکه معمولا در منطقه خطر حضور داشت. وقتی خبر شهادت ایشان را شنیدید چه عکس العملی داشتید؟
خبر شادت حاج قاسم را خود شما به من دادید و از واکنش من هم خبر دارید که چه بود. فکر میکنم ساعت ۳ شب بود که زنگ زدید و گفتید از حاج قاسم چه خبر؟ گفتم چطور؟ گفتید اخباری منتشر شده که حاج قاسم را در بغداد زدند. شما دیدی که من آماده این خبر بودم.
من خیلی زودتر از اینها آمادگی داشتم که بگویند حاج قاسم شهید شده است و برایم غیرمنتظره نبود چون دیگر جای حاج قاسم در این دنیا نبود و کره خاکی برایش کوچک بود.
مطلبی که اینجا میتوانم بگویم این است که امریکاییها با شهادت حاج قاسم نشان دادند خیلی احمق هستند و اشراف اطلاعات نظامی ندارند؛ چون اگر اشراف اطلاعاتی داشتند و وقایعی که بعد از شهادت حاج قاسم رخ داد را پیشبینی میکردند، هیچ وقت کاری که کردند را انجام نمیدادند.
* چطور؟
اواخر عمر حاج قاسم برخی چالشها رخ داده بود. حشد شعبی در عراق تحت فشار بود و در ایران هم اختلافات و اشکالاتی به وجود آمد.
به نظرم حاج قاسم با شهادتش کار بزرگی کرد. وقتی حاج قاسم شهید شد، اعلام کردند پیکر شهدا تا چند ساعت دیگر با هواپیما به تهران منتقل میشود و تلویزیون هم این را اعلام کرد. مردم عراق از حضرت آقا خواسته بودند تا اجازه بدهد با حاج قاسم و یارانش وداع کنند و آنها را تشییع کنند و آقا هم پذیرفت.
شما دیدید که وقتی پیکر حاج قاسم، «ابومهدی» و یارانشان در نجف و کربلا تشییع شد چه هنگامه ای در عراق برپا شد.
من کاری به کربلا و نجف ندارم؛ در بغداد که بیشتر سنی نشین هستند چه عظمتی به وجود آمد؟ اصلا قابل تصور نبود. این تدبیر حضرت آقا بود.
بعد از این ماجراها دوباره حشد شعبی میداندار عراق شد و مجلس عراق هم آن موقع مردانگی کرد و تصویب کرد که امریکاییها باید از عراق بیرون بروند. اینها همه عظمت خون شهید سلیمانی است.
در ایران هم علی رغم مشکلات اقتصادی، دیدید که مردم چطور در تشییع شهدا در اهواز، تهران، مشهد و کرمان حضور پیدا کردند.
از طرف دیگر، زدن موشکهای قدرتمند به پایگاه «عینالاسد» و شکستن هیمنه امریکاییها در جهان، از دیگر آثار و برکات خون حاج قاسم است.
حضرت آقا دو روز را «یوم الله» فرمودند؛ یکی زدن عینالاسد و دومی تشییع باشکوه پیکر حاج قاسم بود. آقا فرمودند اینها یوم الله است. یعنی چیزی شبیه ۲۲ بهمن.
وقتی عینالاسد را زدند، من یاد موقعی افتادم که عراق به دزفول، تهران و شهرهای ما موشک میزد و مردم میگفتند «موشک جواب موشک» و امام(ره) غصه میخورد چون چیزی نداشتیم که جواب بدهیم. آن موقع همین سوریها به ما کمک کردند تا توانستیم چند موشک به بغداد بزدیم ولی الآن که مردم گفتند انتقام انتقام؛ مشت حضرت آقا پر بود. ایشان دستور داد بزنید و پیروزمندانه از جنگ بیرون آمدیم و این خیلی مهم بود.
ما در ۸ سال دفاع مقدس، شهدای زیادی دادیم، هزینههای زیادی به ما تحمیل شد تا پیروز شدیم اما با تدبیر حضرت آقا و به خواست مردم که در تشییع حاج قاسم شعار «انتقام انتقام» سر دادند، با آمریکا وارد جنگ شدیم، آمریکا را تحقیر کردیم و در حداقل زمان، پیروزمندانه از جنگ بیرون آمدیم.
این برای جمهوری اسلامی ایران خیلی عظمت است که با امریکاییها درگیر شوی، آنها را تحقیر کنی، به پایگاه هایشان موشک بزنی، آنان را از بین ببری و پیروزمندانه خارج شوی.
حاج قاسم کار و مأموریت خود را انجام داد. کاری که او کرد، هیچ نظامیای در دنیا نمیتوانست انجام دهد. حزبالله در لبنان را ارتقاء داد، دفاع وطنی را در سوریه به وجود آورد، حشد شعبی را در عراق به وجود آورد، فاطمیون و زینبیون را به وجود آورد و خط مرزی ایران را تا دریای مدیترانه کشید. این قدرتی است که الآن جمهوری اسلامی ایران دارد و همه اینها را مدیون حاج قاسم هستیم. چه جوانان با تجربهای از ایرانی، عراقی، فاطمیون، لبنانی و پاکستانی تربیت کرده که همه اینها در خدمت نظام و منتظر اشاره حضرت آقا هستند. حضرت آقا فرمودند باید قوی شوید.
متاسفانه قانون کره زمین قانون جنگل است. اگر بخواهیم بقا داشته باشیم و بمانیم باید قوی شویم.
امروز نیروهای مسلح ما
قوی هستند؛ ما فرماندهانی مثل حاج قاسم کم داریم ولی داریم. بچههای ۸ سال دفاع مقدس امروز در صحنههای مختلف حضور دارند و قوی هستند اما باید همه نظام همسو با نیروهای مسلح به جلو بیایند تا کشور قدرتمند شود و بتواند در این کره خاکی زندگی کند.
امیدوارم این جمهوری اسلامی با اقتدار بتواند پرچم را به دست آقا امام زمان (عج) بدهد و این پرچم بر کره خاکی افراشته شود.
* بسیار ممنون و متشکر هستیم که این وقت را در اختیار ما قرار دادید. در انتها اگر بخواهید چند جمله خطاب به حاج قاسم بگویید و بدانید که ایشان حتما صدای شما را میشنود، چه خواهید گفت؟
چیزی ندارم بگویم....شرمنده حاج قاسمم.....چند روز پیش یکی از دوستان زنگ زد و گفت حاج محمود خوابت را دیدم. جایی با آقای سلامی نشسته بودیم که حاج قاسم هم آمد و تو هم پشت سرش بودی. گفتم حاج قاسم اینجا چه عجب؟ گفت آمدم اجازه حاج محمود را از آقای سلامی بگیرم و ببرمش (با گریه). امیدوارم این محقق شود و امیدواریم حاج قاسم دست ما را بگیرد.
ما افتخارمان این است که با حاج قاسم هم صحبت و هم غذا و مدتی همرزم بودیم. رویمان هم پیش حاج قاسم سیاه است اما انشاءالله به عظمت خودش و عظمت حضرت زینب (س) و عظمت شهدا، حاج قاسم بدیهای مرا نبیند و خوبیهایمان را ببیند و دست مرا بگیرد.
والسلام علیکم ورحمت الله وبرکاته
محمود عباس به اقامتگاه وزیر جنگ رژیم صهیونیستی رفت!
🔹محمود عباس، رئیس تشکیلات خودگردان فلسطین، به اقامتگاه وزیر جنگ رژیم صهیونیستی رفت و با او دو ساعت و نیم گفتوگو کرد. بعد از ۱۰ سال این اولین بار است که عباس در اقامتگاه یک مقام صهیونیست حضور پیدا میکند.
🔹از زمان تشکیل کابینه جدید تلآویو، این دومین بار است که این دو با یکدیگر ملاقات میکنند. در این جلسه دو طرف درمورد مسائل مختلف امنیتی، عمرانی، اقتصادی و غیرنظامی که در جلسه قبلی توافق کرده بودند، بحث و تبادل نظر کردند.
@Farsna
سرلشکر سلامی: محور مقاومت، دشمن را در همهجا تعقیب میکند
🔹دشمن با ترور شهید سلیمانی به دنبال تضعیف مقاومت بود اما برخلاف همه معادلات، به برکت خون این شهید، مقاومت قویتر و مقتدرتر از گذشته شده است.
🔹امروز محور مقاومت در تعقیب دشمن در همه سرزمینهای اسلامی است و اجازه تحقق یافتن اهداف آنان را نداده و اگر چنین قدرتی شکل نمیگرفت، دشمن به تمام سرزمینهای اسلامی تجاوز میکرد.
@Farsna
📌📌📌سلام بزرگواران" ختم قـــران " چله زیارت عاشــــورا " ختــــــم انـــــعام و ختــــم یاسـین برای حاجت روایی و هدیه به اموات و نماز وروزه استـــیـــــجاری ونمــــاز حـرز امام جــــواد واستخاره با قران ..... ''انجام میدهیم به مبلغی که راضی باشین '' اگر کسی خواست به پی وی حقیر مراجعــــــه فرماید '' لطف حق شامل حالـــــتان "💫 ۰۹۱۶۸۶۲۵۶۲۹
هدایت شده از حسین زمانی میقان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نحوه مواجهه حسامالدین آشنا (مشاور ویژه روحانی و مرد پشتپرده بسیاری از اتفاقات رسانهای حول دولت روحانی) با نقد تخصصی مرحوم عسگرخانی (عضو تیممذاکرهکننده جلیلی) در مورد برجام را ببینید
چقدر این روزها قابل لمس و محسوس است این نحوه برخورد...
او میگوید برجام مشکل دارد و آشنا میگوید شما با رهبری مشکل دارید!!!!!!
به شدت توصیه میکنم ببینید👌
@hzamanim
هدایت شده از عصر جدید
#یادداشت_بیستم
۱۰ دی ۱۴۰۰
اقتصاد کشور، اقتصاد دلال محور و متمرکز!
اقتصاد شبه مدرن را نمی توان اسلامی کرد همانطور که شراب با بسم الله گفتن حلال نمی شود!
اقتصاد شبه مدرن در کشور ما از گذشته تاکنون چیزی جز تولید متمرکز به جای تولید مردمی، سلب اختیار و آزادی اقتصادی، سلب مالکیت شغلی، عدم استقلال شغلی، ایجاد اقتصاد کارگر کارفرمایی، دلال محوری و... سودی برای مردم ما به بار نیاورده است.
می دانیم که واسطه گری در اقتصاد آفتی برای تولید کننده و مصرف کننده است و هنگامیکه تولید کننده در بازار قدرت فروش نداشته باشد دلالان و واسطه گران سر و کله شان پیدا می شود! چرا تولید کننده درحالیکه تقاضا وجود دارد اما قدرت فروش ندارد؟
اگر از زاویه دید دیگری بنگریم،وقتی بخش تولید از حالت غیر متمرکز و مردمی خارج می شود و در انحصار کارخانجات قرار میگیرد به جای آنکه مردم خودشان تولید کننده باشند، بخش تولید کشور منحصر به بِرَند ها و شرکت های بزرگ می شود و بخش اعظم بازار فروش را تصاحب می کنند درحالیکه مردم عملا توان تولید ندارند و عده کمی از مردم هم که به سختی تولید می کنند به دلیل مذکور نمی توانند تولیداتشان را بفروشند. در اینجاست که دلالان از آب گل آلود ماهی می گیرند و مردم بیچاره برای آنکه اجناسشان روی دستشان باد نکند به قیمت مُفت به دلال می فروشند!
راه از بین بردن واسطه گری که از اقتصاد سرمایه داری نشأت می گیرد، خارج شدن از تولید متمرکز و ایجاد تولید غیر متمرکز محله ای است.
#اقتصاد_مردمی
@assre_jadid