eitaa logo
باهم
269 دنبال‌کننده
36.3هزار عکس
30.5هزار ویدیو
852 فایل
استقلال آزادي جمهوري اسلامي @Gh123 Admin @Arangeh @Malardiha
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 ‌🪴 🌿﷽🌿 هر چه می گذشت دلهره و اضطرابم بیشتر می شد. بعد این همه اصرار و طعنه شنیدن که می خواهی بیای چه بگی، میترسیدم دست خالی برگردم، می ترسیدم تحویلم نگیرند یا به حرفهایم بخندند. از شدت هول و هراس کم کم حرفهایی را که در ذهن برای گفتن آماده کرده بودم، داشت از یادم می رفت دست به دامن خدا شدم: کمکم کنه من حرف بزنم. بتونم دردهایی رو که داره ما رو زجر می ده، ظلمی که توی خطوط داره به بچه ها میشه رو بگم. بچه ها بدون تسلیحات بدون کمک، بدون غذا تو خطوط چقدر دیگه می تونن دوام بیارن, سه ربع ساعتی پشت در منتظر ماندیم. تا اینکه سرباز در را باز کرد و گفت: بفرمایید تو بلند شدم. حال عجیبی داشتم. توی دلم می لرزید. به زهره گفتم: تو بشین تا من بیام. زهره گفت: برو تا می تونی بهشون اصرار کن، بگو اسلحه نیاز داریم، نیرو از شهرهای دیگه اعزام کنن. وضعیت شهداء وضعیت خطوط یادت نره گفتم: برام دعا کن و رفتم توی اتاق از آنجا در دیگری باز کردند و من وارد اتاق جنگ شدم. اولش کسی متوجه حضور من نشد. چشم چرخاندم. از چیزی که دیدم، خشکم زد. اتاق جنگ از نظر ظاهری اصلا به آن چیزی که فکر می کردم شبیه نبود. اتاق بزرگی که فقط یک درب ورود و خروج داشت و تنها یک مهتابی فضای آنجا را روشن می کرد. کلی نقشه به در و دیوار آویزان بود. در انتهای اتاق دو نفر پشت دستگاه های بی سیم نشسته بودند، به صدای خش داری که از بی سیم ها می آمد گوش می دادند و چیزهایی روی کاغذ می نوشتند. بعد کاغذها را به نظامی هایی که روی صندلی نشسته یا دور میز ایستاده بودند، نشان می دادند. کمی این طرف تر چند نفر با لباس های نظامی و غیر نظامی روی تکه موکتی نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. دو، سه نفرشان خیلی جوان به نظر می رسیدند. بقیه هم بیشتر از پنجاه سال نداشتند. تعجب کردم، چقدر فرماندها جوان هستند. به نظرم آمد یکی از نظامی های مسن تر حال خوبی ندارد. رنگ و رویش پریده بود و لرزش بدنش محسوس بود، حدس زدم این آدم باید سرهنگ رضوی باشد، شنیده بودم طی این مدت حصبه گرفته و حالش خراب است. بیچاره با حال مریض و بدن تب دار مجبور بود در منطقه بماند و نیروهایش را فرماندهی کند می گفتند همکاری نزدیکی با سپاه دارد. از دیدن این همه آدم خجالت کشیدم. ولی با سختی به اینجا رسیده بودم و نباید فرصت را از دست مي دادم. احساس کردم خودم باید حضورم را اعلام کنم وگرنه این ها سرشان گرم کار خودشان است. بلند گفتم: سلام از شنیدن صدای یک زن سرهای همه شان به سمت در برگشت و نگاهشان روی من مائل جواب سالامم را دادند، سرهنگی که از همه مسن تر بود و به میز تکیه کرده بود، گفت: سلام ابا جان، بفرمایید کفش هایم را مثل آنها از پا در آوردم و یک قدم روی موکت جلو رفتم. دوباره همان سرهنگ پرسید: کار شما چیه بابا جان؟ از شنیدن کلمه بابا جان بغضم گرفت. حالت محبت آمیز پدرانه ایی داشت. حس کردم از قبل بهش گفته اند؛ من وارد می شوم. با بغض گفتم: من اومدم اینجا. و نتوانستم ادامه بدهم. چند لحظه مکث کردم، بتوانم بغضم را فرو ببرم. این صدای بغض آلود و سکوت بعد از آن توجه آنها را بیشتر جلب کرد. دوباره شروع کردم. راستش اومدم اینجا درباره وضع خرمشهر صحبت کنم. نمی دونم شما تا چه حد در جریانید. می دونید مردم در چه وضعی هستن. میدونید توی خطوط چی میگذره؟ من میخوام درباره این ها صحبت کنم. مردم دیگه بریدن خونه زندگی و دارایی هاشون که یه عمر براش زحمت کشیدن، همه داره از دست میره. نیروهای توی خطوط تعدادشون خیلی کمه. از یکی دیگه نای جنگیدن ندارن. تجهیزات و ادوات هم که الحمدلله وضعش مشخصه کار به جایی رسیده که بچه های ما رو با گلوله مستقیم تانک میزنن. شما بگید با ژ - سه میشه جلوی تانک ایستاد؟ سرهنگ گفت: تو از کجا میدونی وضع خطوط چه جوریه؟! گفتم: خودم رفتم، دیدم گفت: رفتنی جنگیدی؟ گفتم: نه، نجنگیدم. آب و غذا بردم، مهمات بردم. برای مداوای مجروحین رفتم، من امدادگرم. پدرم از خطوط درگیری برام گفته بود دیگه طاقت نیاوردم، اسم بابا که به زبانم آمد، اشک هایم سرازیر شدند. با گریه ادامه دادم: پدر من نظامی نبود. اما پنج روز مردانه جلوی دشمن ایستاد و تا لحظه ایی که شهید شد، عقب نشینی نکرد، برادرم هم از بیمارستان تهران فرار کرد اومد اینجا دو روز جنگید. اونم شهید شد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 ‌🪴 🌿﷽🌿 هر چه می گذشت دلهره و اضطرابم بیشتر می شد. بعد این همه اصرار و طعنه شنیدن که می خواهی بیای چه بگی، میترسیدم دست خالی برگردم، می ترسیدم تحویلم نگیرند یا به حرفهایم بخندند. از شدت هول و هراس کم کم حرفهایی را که در ذهن برای گفتن آماده کرده بودم، داشت از یادم می رفت دست به دامن خدا شدم: کمکم کنه من حرف بزنم. بتونم دردهایی رو که داره ما رو زجر می ده، ظلمی که توی خطوط داره به بچه ها میشه رو بگم. بچه ها بدون تسلیحات بدون کمک، بدون غذا تو خطوط چقدر دیگه می تونن دوام بیارن, سه ربع ساعتی پشت در منتظر ماندیم. تا اینکه سرباز در را باز کرد و گفت: بفرمایید تو بلند شدم. حال عجیبی داشتم. توی دلم می لرزید. به زهره گفتم: تو بشین تا من بیام. زهره گفت: برو تا می تونی بهشون اصرار کن، بگو اسلحه نیاز داریم، نیرو از شهرهای دیگه اعزام کنن. وضعیت شهداء وضعیت خطوط یادت نره گفتم: برام دعا کن و رفتم توی اتاق از آنجا در دیگری باز کردند و من وارد اتاق جنگ شدم. اولش کسی متوجه حضور من نشد. چشم چرخاندم. از چیزی که دیدم، خشکم زد. اتاق جنگ از نظر ظاهری اصلا به آن چیزی که فکر می کردم شبیه نبود. اتاق بزرگی که فقط یک درب ورود و خروج داشت و تنها یک مهتابی فضای آنجا را روشن می کرد. کلی نقشه به در و دیوار آویزان بود. در انتهای اتاق دو نفر پشت دستگاه های بی سیم نشسته بودند، به صدای خش داری که از بی سیم ها می آمد گوش می دادند و چیزهایی روی کاغذ می نوشتند. بعد کاغذها را به نظامی هایی که روی صندلی نشسته یا دور میز ایستاده بودند، نشان می دادند. کمی این طرف تر چند نفر با لباس های نظامی و غیر نظامی روی تکه موکتی نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. دو، سه نفرشان خیلی جوان به نظر می رسیدند. بقیه هم بیشتر از پنجاه سال نداشتند. تعجب کردم، چقدر فرماندها جوان هستند. به نظرم آمد یکی از نظامی های مسن تر حال خوبی ندارد. رنگ و رویش پریده بود و لرزش بدنش محسوس بود، حدس زدم این آدم باید سرهنگ رضوی باشد، شنیده بودم طی این مدت حصبه گرفته و حالش خراب است. بیچاره با حال مریض و بدن تب دار مجبور بود در منطقه بماند و نیروهایش را فرماندهی کند می گفتند همکاری نزدیکی با سپاه دارد. از دیدن این همه آدم خجالت کشیدم. ولی با سختی به اینجا رسیده بودم و نباید فرصت را از دست مي دادم. احساس کردم خودم باید حضورم را اعلام کنم وگرنه این ها سرشان گرم کار خودشان است. بلند گفتم: سلام از شنیدن صدای یک زن سرهای همه شان به سمت در برگشت و نگاهشان روی من مائل جواب سالامم را دادند، سرهنگی که از همه مسن تر بود و به میز تکیه کرده بود، گفت: سلام ابا جان، بفرمایید کفش هایم را مثل آنها از پا در آوردم و یک قدم روی موکت جلو رفتم. دوباره همان سرهنگ پرسید: کار شما چیه بابا جان؟ از شنیدن کلمه بابا جان بغضم گرفت. حالت محبت آمیز پدرانه ایی داشت. حس کردم از قبل بهش گفته اند؛ من وارد می شوم. با بغض گفتم: من اومدم اینجا. و نتوانستم ادامه بدهم. چند لحظه مکث کردم، بتوانم بغضم را فرو ببرم. این صدای بغض آلود و سکوت بعد از آن توجه آنها را بیشتر جلب کرد. دوباره شروع کردم. راستش اومدم اینجا درباره وضع خرمشهر صحبت کنم. نمی دونم شما تا چه حد در جریانید. می دونید مردم در چه وضعی هستن. میدونید توی خطوط چی میگذره؟ من میخوام درباره این ها صحبت کنم. مردم دیگه بریدن خونه زندگی و دارایی هاشون که یه عمر براش زحمت کشیدن، همه داره از دست میره. نیروهای توی خطوط تعدادشون خیلی کمه. از یکی دیگه نای جنگیدن ندارن. تجهیزات و ادوات هم که الحمدلله وضعش مشخصه کار به جایی رسیده که بچه های ما رو با گلوله مستقیم تانک میزنن. شما بگید با ژ - سه میشه جلوی تانک ایستاد؟ سرهنگ گفت: تو از کجا میدونی وضع خطوط چه جوریه؟! گفتم: خودم رفتم، دیدم گفت: رفتنی جنگیدی؟ گفتم: نه، نجنگیدم. آب و غذا بردم، مهمات بردم. برای مداوای مجروحین رفتم، من امدادگرم. پدرم از خطوط درگیری برام گفته بود دیگه طاقت نیاوردم، اسم بابا که به زبانم آمد، اشک هایم سرازیر شدند. با گریه ادامه دادم: پدر من نظامی نبود. اما پنج روز مردانه جلوی دشمن ایستاد و تا لحظه ایی که شهید شد، عقب نشینی نکرد، برادرم هم از بیمارستان تهران فرار کرد اومد اینجا دو روز جنگید. اونم شهید شد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef