هدایت شده از مَحـــروق
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💠سوریه(مادر شهید)
با تیزبینی همه جا را بررسی و رصد می کرد. اتفاقات تأسف باری که در سوریه افتاده بود، مصطفی را حسابی بر آشفته کرده بود. او طاقت کشته شدن مسلمانان مظلوم سوریه را نداشت. از طرفی نگران وضعیت شیعیان محاصره شده در نبل و الزهرا بود، که از نسل موسی بن جعفر (ع) بودند. سوریه رفتن برای او یک دغدغه شده بود و پیگیری تحولات آنجا کار همیشگی اش بود. دلش برای حرم حضرت زینب (ع) می تپید و ترس آن را داشت که خدای نکرده روزی پای تکفیری ها به حرم برسد.
دائم از سوریه صحبت می کرد و می خواست ما را برای اعزام خودش آماده کند. هر بار که بحث سوریه می شد، من به او می گفتم:
مصطفی جان من مشکلی با سوریه رفتن تو ندارم. من و پدرت از حق خودمان می گذریم؛ فقط یک موضوع برای من مهم است و آن رضایت همسرت است. اول او را راضی کن بعد برو.» با لبخند نیم نگاهی می کرد و چند لحظه مرا تماشا می کرد و می خواست با این کار مرا به یاد نذرم بیندازد. من متوجه منظور او بودم ولی نمی توانستم نسبت به حق همسرش بی تفاوت باشم. من خودم خواسته بودم که پسرم فدایی اهل بیت باشد، اما دوست نداشتم که همسرش از سوریه رفتن او ناراحت و ناراضی باشد. همه فامیل و محل متوجه شده بودند و خیلی ها با من صحبت می کردند تا او را از سوریه رفتن منصرف کنم، حتی یکی می گفت: «به او بگو شیرم را حرامت می کنم تا نرود!» اما در قاموس من نمی گنجید که از حرمت حرم حضرت زینب بگذرم و پسرم را از دفاع حرمش باز دارم. خدا را شاکرم که این کار را انجام ندادم.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#خاطرات_شهید
@sayedebrahim
#شهید_مصطفی_صدرزاده