#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
✨بنا نبود زمان #عقدمان خیلی طول بکشد. از اول گفته بودم دوست ندارم. قرار بود فقط دوسه ماه عقد کرده بمانیم، چون این فاصلهی زمانی برای #شناختمان خوب بود، هم شناخت #خودمان و هم #خانوادههایمان.
🍃از جمله مواردی که در خانوادهی شما دیدم و سخت از آن خوشم آمد و برایش خدا را #شکر کردم، اینهاست که میگویم:
1⃣پایبندی افراد خانوادهتان به #نماز_اول_وقت، طوری که اگر آنجا بودم تا صدای #اذان بلند میشد، میدیدم همه به دنبال #وضو گرفتن و پهن کردن #سجادهاند.
2⃣و دیگر اینکه هیچکدام به دنبال #خرافات نبودید.
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
✨رفتی اندیشه و خانهای را پسندیدی: «سمیه نمیدونی چقدر بزرگه! تازه صاحبخونه میگه چندبار اونجا بساط #روضه انداخته. فکرش رو بکن، جایی که روضهی امام حسین (ع) خونده شده باشه، #متبرکه!»😍
🔹این جابهجایی، #خانوادههایمان را غمگین کرد، اما چون جایمان بزرگتر شدهبود، خوشحال بودند.😊
🔸موقع اسبابکشی گفتی: «عزیز کاری نداشته باش! به بچههای پایگاه گفتم بیان و اسبابا رو ببرن.»
🍃خوشحال شدم،😊 اما وقتی آمدم آنها را بچینم آه از نهادم درآمد.😔
🔺 میز تلویزیون شکسته بود، دستههای مبل ضربه خورده و شیشهی میز جلوی مبل خُرد شده بود. حتی شانهی تخممرغها به درودیوار یخچال خورده بود و تا مدتها یخچال بو میداد.😔
💠خانهی جدید هم #بزرگ بود هم #باغچه داشت، ولی با این همه، اولین روز بعد از چیدن اثاثیه زدم زیر گریه: «نمیخوام اینجا بمونم، دلم برای مامانم اینا تنگ شده!»😭
🍃کمی نگاهم کردی و گفتی: «خیلیخُب، حالا بلند شو دست و صورتت رو بشور، لباسات رو عوض کن تا بریم.»
✅چقدر خوب بلد بودی با من راه بیایی، نه #دعوا میکردی نه #اَخموتَخم.
💟یکبار گفتی: «مرد باید خیلی #بیدستوپا باشه که ندونه چطور فرمون زندگی رو توی دست بگیره!»
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_فرهنگی_سیدابراهیم
@karrare135