سیدابراهیم(شهید مصطفی صدرزاده)
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
🔹 #تنهایی آزارم میداد، ولی میدانستم اعتراضم بیفایده است. هنوز تو رودربایستی با تو بودم.
🔺گاز و ماشینلباسشویی هم وصل نبود و باید میماندی و اینها را راه میانداختی، اما تو رفتی و من هم #اعتراضی نکردم.
💠یک هفته شد...،
دو هفته شد...
و من فهمیدم خیلی #گرفتاری و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید و این کارها را انجام بدهد.
✨مادرت فهمید و گفت: «سمیه جان، مصطفی در خانه که بود دست به سیاهوسفید نمیزد، تو به #کارش بگیر!»
❇️اما من #دلم نمیآمد، چون میدانستم #مردان_بزرگ برای #کارهای_بزرگ ساخته شدهاند.
🔺اینطور کارها به دستوپایت تار میتنید
و #کارهای_فرهنگی پایگاه برایت در #اولویت بود.
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_فرهنگی_سیدابراهیم
@karrare135
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_همسر_شهید
❤️هر چه بیشتر میگذشت، علاقهام به تو بیشتر میشد...💕
💠صبحها میرفتی و دوازده یک ظهر میآمدی. خودِ من هم به پایگاه و حوزه میرفتم، اما سخت #دلم برایت تنگ میشد.
💖منِ #خجالتی حالا به دنبال فرصت میگشتم که بگویم... #دوستت_دارم❣
🔹گاه اصرار میکردم با هم برویم خرید. مهم نبود چه بخریم، همین که در کنار #تو ویترین مغازهها را نگاه کنم کافی بود.
🔺همین که به هنگام غروب یا در یک عصر پرتقالی، #شانهبهشانهی هم راه برویم، کنار ویترینی بایستیم و با هم مجسمههای بلورین، ظروف کریستال، لباسها، کفشها یا طلاها و بدلیجات را نگاه کنیم #جذاب بود.
✨این را اطرافیان هم فهمیده بودند. مثلا پدرم میگفت: «آقا مصطفی، هر وقت خواستی حال سمیه خوش بشه ببرش بازار چرخی بزن.😉 چیزی هم نخریدی، نخریدی!»
📚برگرفته از کتاب #اسم_تو_مصطفاست... انتشارات #روایت_فتح
#قرارگاه_سیدابراهیم
@karrare135
گاهی که #دلم از این زمینیان میگیرد
پاهایم مرا به سوی یک نقطه معلوم و پر تپش میبرد
آنجا که #میعادگاه_عشق
و جایگاه
#سرو_قامتان
همیشه جاودان است...!
آری #مزار_شهدا...
قلبم آنجا #آرام است...
آرامتر از هر لحظهای که بوده است...
روی سنگ قبر شهدا نوشتهها و سرودهایی ناب و زیبا چشمنواز است
همه را بارها و بارها میخوانم...
و نمیگذارم #صدایشان از درونم #گم شود...
#پنجشنبههای_دلتنگی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#قرارگاه_سیدابراهیم
@karrare135
سحر #سوم...
سلام...ستاره #غریب زمین
دو سحر از رمضان گذشت... و سومین سیاهی هم، آسمان رمضان را فرا گرفت... اما هنوز خبری از #ظهور تو در دلِ زنگار گرفتهی من نیست!
آموختهام که، #سفرهدار رمضان تویی... و کسی در این ضیافت، محبوبتر است، که #تو، سهم بیشتری از #قلبش را، تسخیر کرده باشی.
هر چه در لابهلای تپشهای #دلم، جستوجو میکنم...؛ خبری از #شیدایی نمییابم.
من همان فرزند #گریزپای توام، که به درد نداشتنت #عادت کرده است، و همه سهمش از #انتظار، فقط و فقط هیاهویی #توخالی است!
که اگر درد #تو به استخوانش زده بود، سحری از رمضان را، تنها به امید #یافتنت، سجادهنشینی میکرد.
وای #یوسف تنهای من، این رمضان حاجتی عظیم، قلب مرا احاطه کرده است...
#تو...
#درد نداشتن تو...
و دویدن مدام برای #یافتنت...
همهی #آرزویی است که در لابهلای مناجات سحر، به دنبالش میگردم.
برای قلب #بیمار من، چارهای بیندیش...
قلب بیمارم، جای خالی برای حضور #مداوم تو ندارد، به امید #علاج آمدهام.
مرا دستِخالی، از گوشهی سفرهات، رد مکن، به امید #اجابت آمدهام...
یا مُجیب...
یا مُجیب...
یا مُجیب...
#قرارگاه_سیدابراهیم
@karrare135