#حکایت
موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد. شتر بدلیل طبع آرامی که داشت با وی همراه شد ولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش رابه وی گوش زد کند. این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه اي رسیدند.
موش از حرکت باز ایستاد و شتر از او پرسید:
«چرا ایستاده اي تو رهبر و پیشاهنگ من هستی؟»
موش گفت: «این رودخانه خیلی عمیق است.»
شتر پایش را در آب نهاد و رو به موش گفت: «عمق این آب فقط تا زانوست.»
موش گفت: «میان زانوی من و تو فرق بسیار است.»
شتر پاسخ داد: «تو نیز از این پس رهبری موشانی چون خودرا بر عهده گیر.»
چون پیمبر نیستی پس رو براه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیت باش گر پادشاه نیی
خود مران چون مرد کشتی بان نیی
مثنوى معنوى
🌱https://eitaa.com/kashkol00
#حکایت
روزی نادر شاه از کنار مزرعه ای رد میشد
دید که پیرمردی مشغول کاشت درخت زیتون است.
پادشاه با دیدن این صحنه با خودش گفت:
درخت زیتون چندین سال طول میکشد تا بار دهد، و پیر مرد هم که سن و سالی ازش گذشته است و به یقین میوه ی این درخت ها را نخواهد دید. چرا با این حال باز درختان را با چنین شوقی میکارد؟
پادشاه جلو رفت و بعد از سلام
به پیر مرد گفت که:
تو خود میدانی با این سن و سالی که تو داری محال است میوه ی این زیتون ها را ببینی و با این حال باز میکاری؟!
پیر مرد در جواب گفت:
قبله ی عالم ،دیگران کاشتند و ما خوردیم ما نیز میکاریم تا دیگران بخورند.
پادشاه از این سخن پیر مرد خوشش آمد و دستور داد تا یک کیسه زر به او بدهند.
پیر مرد بعد از گرفتن کیسه زر خندید.
پادشاه گفت برای چه میخندی؟
پیر مرد گفت: زیتون دیگران چندین سال طول میکشد تا ثمر بدهد ، ولی زیتون های من به محض کاشت ثمر دادند.
پادشاه باز از این کلام پیر مرد خوشش آمد و دستور داد کیسه ی زر دیگری به او بدهند.
پیر مرد باز هم خندید.
پادشاه پرسید: باز چرا میخندی؟
پیر مرد گفت: درختان زیتون در سال یبار ثمر میدهند ولی درختان من دو بار ثمر دادند.
پادشاه از هوش پیر مرد متعجب گشت و به اطرافیانش دستور داد سریع حرکت کنند و آنجا را ترک کنند که اگر بمانند پیر مرد با این هوش و ذکاوت و زبان ، خزانه را خالی خواهد کرد.
#درخت_کاری
🌱https://eitaa.com/kashkol00
#حکایت
در همدان کسى مىخواست زیر زمین خانهاش را
تعمیر کند.
در حین تعمیر به لانه مارى برخورد که چند بچه
مار در آن بود.
آنها را برداشت و در کیسهاى ریخت و در بیابان انداخت
وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچههایش را ندید
فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است.
به همین دلیل کینه او را برداشت.
مار براى انتقام تمام زهر خود را در کوزه ماستى
که در زیرزمین بود ریخت.
از آن طرف مرد از کار خود پشیمان شد
و همان روز مارها را به لانهشان بازگرداند.
وقتى مار مادر بچههاى خود را صحیح و سالم دید
به دور کوزه ماست پیچید و آنقدر آن را فشار داد
که کوزه شکست و ماستها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد.
این کینه مار است امّا همین مار وقتى محبّت دید
کار بد خود را جبران کرد.
امّا بعضى انسانها آن قدر کینه دارند که هر چه
محبّت ببینند
ذرّهاى از کینهشان کم نمىشود!
🌱https://eitaa.com/kashkol00
#حکایت
سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی آوردند. خوشش آمد. گفت: بادنجان طعامی است خوش.
ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت.
چون سیر شد، گفت: بادنجان سخت مضر است.
ندیم باز در مضرت بادنجان مبالغتی تمام کرد.
سلطان گفت: ای مردک نه آن زمان که مدحش میگفتی نه حال که مضرتش باز میگویی؟!
مرد گفت: من ندیم توام نه ندیم بادنجان. مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را.
🌱https://eitaa.com/kashkol00
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حکایت
🔹️میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند.
منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.
چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی بیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.
در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش النگویی از طلا را روی مچ لخت زنی امتحان میکند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.
چون زرگر این را می بیند میگوید:
ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند...
و شعری از استاد سخن سعدی
شنیدم زاهدی در کوهساری
قناعت کرده از مردم به غاری
بدو گفتم چرا در شهر نائی
که از آزار غربت وا رهائی
بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گِل بسیار شد پیلان بلغزند
🌱https://eitaa.com/kashkol00/کانال توسعه ی فردی
#حکایت
همنشینی با نادان!
خواجه نظام الملک وزیر ملکشاه سلجوقی به عللی به زندان افتاد. بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد.
خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشه گیری را به وزارت ترجیح داد.
دربار ملکشاه دنبال چاره ای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند. در این بین شخصی گفت خواجه دانشمند است و هیچ چیز برای او بدتر از همنشینی با انسان نادان نیست.
پس فکری کردند و چوپانی که گله ای را به سبب سهل انگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر میبرد به نزد خواجه فرستادند.
خواجه مشغول خواندن قرآن بود. چوپان وارد شد وجلو خواجه نشست. ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد. خواجه گمان کرد تازه وارد عارفی است آشنا به معارف قران.
رو به چوپان کرد و پرسید: چرا گریه میکنی؟
چوپان آهی کشید و گفت:
داغ مرا تازه کردی.
خواجه گفت: چرا؟
چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش هم رنگ و اندازه ریش شما بود و هروقت علف میخورد مثل ریش شما که موقع خواندن تکان میخورد، تکان تکان میخورد. برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت.
خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد واز شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت:
صد سال به کُند و بند زندان بودن
در روم و فرنگ با اسیران بودن
صد قافله قاف را به پا فرسودن
بهتر که دمی همدم نادان بودن
و مجددا قبول وزارت کرد و به سر شغل سابق برگشت.
🌱https://eitaa.com/kashkol00
animation.gif
حجم:
508.7K
#حکایت
🔹️نادر شاه و پسر بچه
نقل است روزی چند طفل بچه در جایی بازی میکردند که نادر شاه با لشگریان خود از آنجا عبور میکردند
بچه ها با دیدن لشگریان نادر شاه ترسیده و فرار کردند الا یک پسر بچه که فرار نکرد و ایستاد.
نادر شاه وقتی با آن پسر بچه رسید
پرسید که:
ای طفل چرا دوستانت فرار کردند؟
جواب داد که از شما و لشگریانت ترسیدند.
نادر او را گفت که : تو نمیترسی؟
پسر بچه جواب داد: نه نمیترسم و ترس من فقط از خداوند است.
نادر از جواب پسر بچه خوشش آمد و دستور داد به او یه سکه زر بدهند.
وقتی خواستند سکه زر را به پسر بدهند امتناع کرد و نگرفت.
وقتی نادر دلیل را از او پرسید پسر بچه جواب داد : نمیتوانم قبول کنم چون اگر این سکه را به خانه ببرم مادرم عصبانی میشود و میپرسد که این سکه را از کجا آوردهای؟
نادر گفت اگر مادرت از تو پرسید بگو شاه داده
پسر بچه گفت مادرم باور نمیکند و میگوید اگر شاه بخواهد بخشش کند یک سکه نمیبخشد بلکه یک کیسه میبخشد
نادرشاه از جواب پسر بچه خوشش آمد و دستور داد به او یک کیسه زر بدهند
🌱https://eitaa.com/kashkol00
#حکایت
یکی اسبی به #عاریت خواست...
گفت؛ دارم اما سیاه هست !
گفت؛ مگر اسب سیاه را
سواری نشاید شد؟
گفت؛ چون نخواهم داد
همینقدر #بهانه بس است !
#عبید_زاکانی
#دربیان_نظراتمان_صراحت_داشته_باشیم..
به جمع ما بپیوندید 👇
🌱https://eitaa.com/kashkol00
#حکایت
پادشاهی پسر رابه ادیبی داد و گفت: این فرزند تو است، تربیتش همان گونه کن که یکی از فرزندان خویش. ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند برو سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند. ملک دانشمند را مؤاخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی. گفت بر رأی خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسانست و طباع مختلف.
گرچه سیم و زر ز سنگ آید همی
در همه سنگی نباشد زر و سیم
بر همه عالم همیتابد سهیل
جایی انبان میکند جایی ادیم
به جمع ما بپیوندید👇👇👇
https://eitaa.com/kashkol00
#حکایت
موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد. شتر بدلیل طبع آرامی که داشت با وی همراه شد ولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش رابه وی گوش زد کند. این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه اي رسیدند.
موش از حرکت باز ایستاد و شتر از او پرسید:
«چرا ایستاده اي تو رهبر و پیشاهنگ من هستی؟»
موش گفت: «این رودخانه خیلی عمیق است.»
شتر پایش را در آب نهاد و رو به موش گفت: «عمق این آب فقط تا زانوست.»
موش گفت: «میان زانوی من و تو فرق بسیار است.»
شتر پاسخ داد: «تو نیز از این پس رهبری موشانی چون خودرا بر عهده گیر.»
چون پیمبر نیستی پس رو براه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیت باش گر پادشاه نیی
خود مران چون مرد کشتی بان نیی
مثنوى معنوى
به جمع ما بپیوندید👇👇👇
https://eitaa.com/kashkol00
#حکایت
آورده اند که: روزی زنی ، آمد پیش عارفی و از بی توجهی و بد اخلاقی همسرش شکایت کرد و علاجی خواست.
عارف به آن زن گفت اگر میخواهی که دعایی بنویسم و میانه ی تو و همسرت بهبود یابد ، باید اول بروی فلان جنگل که ببری در آنجا زندگی میکند و از بدنش مشتی برایم مو بکنی و بیاوری.
زن خوشحال شد و رفت جنگل و ماه ها وقت گذاشت تا با ببر ارتباط بگیرد و با او دوست شود.
آخر سر زن با ببر دوست شد و او را رام خودش ساخت و یک روز که ببر در خواب بود از بدنش مشتی مو کند و آورد پیش عارف.
وقتی عارف او را دید از او پرسید که چگونه از بدن ببر این ها را کندی؟
زن گفت که : رفتم جنگل و ماه ها وقت گذاشتم و آخر سر با او دوست شده و او را رام خودم کردم.
عارف به زن گفت : خاک بر سرت که ببر به آن وحشی را رام خودت ساختی و نتوانسته ای شوهرت را طی این چندین سال تغییر دهی و بذر محبت را در دلش بکاری...
به جمع ما بپیوندید 👇👇👇
https://eitaa.com/kashkol00
سنگ حسرت
#حکایت
گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند.
بزرگشان گفت: اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت می خورد، هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد.
برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟
برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی. آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
زندگی هم بدین شکل است، اگر از لحظات استفاده نکنیم حسرت می خوریم و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم.
پس تلاشمان را بکنیم که هرچه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم.
«وانذرهمیومالحسرةاذ قضیالامر.»
کار هم دیگر از کار گذشته است و حسرت هم فایدهای ندارد. این، هلاکت معنوی است
به جمع ما بپیوندید 👇👇👇
https://eitaa.com/kashkol00