بسم الله النّور
💢 *سناریوهای تکراری و رسیدن به راهکنش* (تاکتیکِ) *آخر*
✅ تا اینجای کار که سناریوها را موبهمو مانند سوریه پیش رفتهاند یعنی:
1⃣ تحریک افکار عمومی به واسطۀ یک داستان ساختگی.
2⃣ به میدان آوردن برخی سلبریتیهای کمسواد و دنیاطلب و بعضی فوتبالیستها و ورزشکارانِ بیبصیرت، پولپرست و جوگیر شده برای دامن زدن به تحریکها.
3⃣ ایجاد آشوبهای خیابانی.
4⃣ کشته سازیهای دروغین.
5⃣ مرعوب کردن نیروهای نظامی و انتظامی.
6⃣ ناامنی روانی برای حامیان مردمی کشور.
7⃣ فعال کردن تجزیهطلبها برای از بین بردن تمرکز سیستم حکمرانی.
8⃣ ایجاد اعتصابات ساختگی و اجباری با تهدید و ارعاب مردم.
✅ *نتیجه تاکنون*: پس از ناکامی برای جذب اکثریت قاطع مردم و پی بردن به اقلیتِ یکهزارمِ درصدیِ خود و نا امیدی از همراهیِ تودۀ مردم، اکنون چند روزی است که مستقیماً و به سبکِ منافقینِ دهۀ ۶٠ وارد نبرد مسلحانه شدهاند، و بهوسیلۀ سلاحهایی که با پول عربستان و امارات و پشتیبانیِ تسلیحاتیِ آمریکا، انگلیس، فرانسه و آلمان، و اقداماتِ مخربِ بارزانیها از سمت غربِ کشور و داعشیها از سمت شرق کشور بهدست آوردهاند، مشغول مسلح کردن عوامل خود هستند.
👈 در این مرحله با توزیع سلاح بین مزدورانِ آگاه و نا آگاهشان، کار را به درگیریهای خیابانی کشانده و آنرا گسترش خواهند داد!!!
🔹 البته هرچند که این ماجرا ممکن است تا مدتی دیگر ادامه داشته باشد، لکن ورود به فاز مسلحانه و درگیریهای خیابانی و جنگ و گریز، از نظر صاحبنظران سیاسی، نظامی و اجتماعی جهان، مرحلۀ آخر و پایانی و سرانجام این اغتشاشات و خرابکاریها میباشد و آخرین تیر ترکش آشوبگران و تجزیهطلبان خواهد بود.
✅ *مطمئن باشید که نظام مقدّس جمهوری اسلامی، با قاطعیت در این بخش پیروز خواهد شد و کار فتنه تمام خواهد شد و تا سالها امنیت کشور تأمین خواهد بود.*
🔺 بهزودی غربیها به این باور خود، که براندازی در کشور بزرگ ایران امکان پذیر نیست، استوار خواهند شد و همه به چشم خود خواهند دید که جمهوری اسلامی هم در برابر براندازی به صورت انقلاب مخملی به سَبکِ جورج سوروس و فرانسیس یوکوهاما ضد ضربه است و هم روشِ تسلیحِ مزدوران و راه انداختن نبردهای مسلحانه و چریکی، به آن کارگر نیست.
✅ ماجرای مداخلۀ نظامی نیز که سالهاست از روی میز و کشوهای میز و حتی از فکر و خواب دشمن خارج شده است. 😎
🍃 *نَصْرٌ مِّنَ ٱللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ ۗ وَبَشِّرِ ٱلْمُؤْمِنِينَ.*
✌️🇮🇷🇮🇷🇮🇷✌️
50.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند غیر رسمی ۵
🔹روایتی از دیدار فعالان جهادی و گروههای خدمترسانی به مناطق محروم با رهبر انقلاب
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحنه تمسک رهبر معظم انقلاب به مهر تربت کربلا
❣️ @kashkool
زینب ۱۳ ساله مثل خیلی از بچههای امروز به کلاس زبان انگلیسی میرود. او تنها دختر چادری آموزشگاهشان است.
بیش از ۴۰ روز در و دیوارهای آموزشگاه را پر از شعارهای مختلف «مرگ» دیده و طاقتش تمام شده. به تازگی اعتراف کرده که از چند روز قبل با خودش الکل میبرده و قبل و بعد از کلاس، وقتش را به پاک کردن شعارها میگذرانده. البته هر که از پشت سرش رد میشده، ناسزایی نثارش میکرده که با سکوت زینب ما مواجه میشده.
بله... دانشآموز اصیل و دلاور ما برای اعتقادش هم دیوار پاک میکند، هم فحش میشنود. اما لب به ناسزا باز نمیکند. این بچهها دانشآموخته کلاس قهرمانی حاجقاسم هستند
القصه معلم کلاس زبان به بچهها تکلیف داده که انشایی بنویسند و یک شخصیت بزرگ را معرفی کنند. زینب که انگار ناسزاها به او کارگر نیفتاده، تصمیم میگیرد از آرمان بگوید؛ «#آرمان_علی_وردی» او میخواهد باز هم در قامت یک انسان فرهیخته و عاقل، اعتقادش را با کلمات بیان کند.
مادرش که میترسد در آموزشگاه بلایی سر دخترش بیاورند، مخالفت میکند! اما در نهایت راضی میشود. زینب مینشیند به نوشتن و چه نوشتنی #روضهٔ_انگلیسی شنیدهاید؟ آن هم از زبان یک زینب ۱۳ ساله؟
زینب میداند نوشتن چنین متنی و خواندنش بین کسانی که فقط شعار «آزادی» میدهند یعنی چه. ولی کار خودش را میکند. انشایش را سر کلاس میخواند و بر خلاف انتظارش، استادش که تفکرات ضدانقلاب دارد در حالی که اشک در چشمهایش جمع شده، ایستاده برایش دست میزند!
چند روز بعد هم انشا به حوزهی حاجآقا مجتهدی میرسد و حاجآقای میرهاشم حسینی از زینب تقدیر میکند.
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ صحبتهای معنادار مهران رجبی در هیئت فدائیان حسین علیهالسلام با حضور کربلاییسیدرضا نریمانی پنجشنبه ٢۶ آبان ماه ١۴٠١
🔹 ما بچه حزب اللهی هستیم ، خیلی توهین میشنویم میگن کدوم سوراخ موش هستی ،من چند سال دیگه بیشتر زنده نیستم ، من باید جواب چشم های شهید سلیمانی رو بدم ، باید جواب چشمهای ماشاالله لطفی که در بستان کنارم شهید شد رو بدم ... جواب اینا رو کی باید بده ؟ عزت رو خدا میده ... عزت رو فالوور نمیده ، منوتو نمیده ما حق ناامیدی نداریم
#باغیرت
@madare0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویر ایران در نگاه خارجیها
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍برو عمامه بابات رو بنداز!
❣️ @kashkool
#رمان
#قسمت_پانزدهم
جانِ شیعه اهل سنت
مادر مثل اینکه شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید:
_عطیه جان! به سلامتی خبریه؟
عطیه بیآنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خندهای ملیح پُر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجانزده شدم که بیاختیار جیغ کشیدم :
_وای عطیه!!! مامان شدی؟!!
عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت:
_هیس! عبدالله میشنوه!
مادر چشمانش از اشک شوق پُر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد:
_الهی شکرت!
سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و پشت سر هم میگفت:
_مبارک باشه مادر جون! ان شاء الله قدمش خیر باشه!
از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم:
نترس! اگه منم جیغ نزنم، الآن خود محمد به عبدالله میگه! خُب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!
حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند.
عبدالله بیآنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست.
مادر صورتش را بوسید و گفت:
_فدات شم مادر! ان شاء الله مبارک باشه!
سپس چهرهای جدی به خود گرفت و ادامه داد:
_محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی!
انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعلاً از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند.
بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بیپاسخ نگذاشت و گفت:
_عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره!
و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی ملایم ادامه داد:
_خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن.
لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن:
_به سلامتی!
شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد.
ادامه دارد...
❣️ @kashkool
#خداروشکر_به_مردم_نخورد
🔆 واکنش جالب توجه اساتید و طلاب جهادی مدرسه علمیه معصومیه قم
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 قابل توجه طلابی که از قرارگرفتن تحت کفالت اهل بیت علیهم السلام گریزانند...
حجه الاسلام راجی
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ مراقب باشید این نوع آنفلوآنزا را نگیرید
💬 مهدی امینی
مدیر اندیشکده ف.ت.ح
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️... نظام با اغتشاشگرا مدارا میکنه
❗️... محبوبیت رهبری افت پیدا کرده؟
❗️... رهبر دستش بستس؟
🍃خدا یا ما رو به مضلات الفتن دچار نکن
❣️ @kashkool
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پلنگ به شهر حمله کرده
❣️ @kashkool
🖋 شعر مهدی جهاندار در مورد اتفاقات اخیر
این را بنویس یادگاری:
گنجشک به قیمت قناری!
جادوی رسانه مسخمان کرد
با شعبده و شلوغکاری
چادر ز سر زنان کشیدند
گفتند حجاب اختیاری!
سرباز مدافع وطن را
کشتند به جرم پاسداری!
جلّاد و شهید جابجا شد
در مغلطه خبرگزاری!
افسوس که چشم انتظاران
ماندند به چشمانتظاری!
کو غیرت قیصر امینپور؟
کو شور حمید سبزواری؟
از پا منشین، دوباره برخیز
ای شعر بلند پایداری
❣ @kashkool
#رمان
#قسمت_شانزدهم
جــان شـیعـه،اهـل سـنت
نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل میرساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی میکردند، منظرهای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود.
بین فرزندان خانواده، رابطه من و عبدالله طور دیگری بود. تنها دو سال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگر باعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم.
تنهاییام را خوب حس کرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش در مدرسه، با هم به ساحل بیاییم.
منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسهها با پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانهای، تنی هم به آب میزدند یا خانوادههایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارس را نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسهها را شکافته و پیش میرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، از روحیات دانشآموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها موضوع دیگر، تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حاکم شد که نگاهم کرد و گفت:
_تو هم یه چیزی بگو الهه! همش من حرف زدم.
همانطور که نگاهم به افق سرخ غروب بود، با لبخندی ملایم پرسیدم:
_چی بگم؟
شانه بالا انداخت و پاسخ داد:
_هر چی دوست داری! هر چی دلت میخواد!
از اینهمه سخاوت خیالش به خنده افتادم و گفتم:
_ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق میافتاد! با حلوا حلوا که دهن شیرین نمیشه!
از پاسخ رندانهام خندید و گفت:
_حالا تو بگو، شاید خدا هم اراده کرد و شد.
نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید:
_الهه! الآن چه آرزویی داری؟
بیآنکه از پرسش ناگهانیاش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخ دادم:
_دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه!
و شاید جذبه سکوتم به قدری با صلابت بود که او هم دیگر چیزی نپرسید.
با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت، در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبه شیعهای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید!
این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زدهام کرده بود، به گونهای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شدهام!
خیره به قرص رو به غروب خورشید، در حالِ خودم بودم که عبدالله پیشنهاد داد:
_الهه جان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم.
با حرف عبدالله، نگاهی به مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم و با اشاره به مسیری فرعی گفتم:
_باشه، از همینجا برگردیم.
و راهمان را کج کرده و از مسیر باریک ماسهای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم.
روی هر تیر چراغ برق، پرچمی سیاه نصب شده و سر درِ بعضی از مغازهها هم پارچه نوشتههای سبز و مشکی آویخته شده بود که رو به عبدالله کرده و پرسیدم:
_الآن چه ماهی هستیم؟
عبدالله همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد:
_فکر کنم امشب شب اول محرمه.
و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد:
_این پرچمها رو دیدم، یاد این همسایه شیعهمون مجید افتادم!
و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد:
_چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت از سر کار برمیگشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد.
ادامه دارد...
❣ @kashkool
*من و محمد*
قسمت اول
من و محمد اختلاف سنیمان سه سال میشود. از دوران ابتدایی هم مدرسهای بودیم.
چون وضع مالی خوبی داشتیم و پدرم همیشه به ما پول تو جیبی میداد، کم پیش میآمد محمد از من پول یا خوراکی بخواهد. همیشه هم پول داشتیم و هم برای هر زنگی خوراکی توی کیفمان بود.
یک روز من توی خانه برای خودم پفک خریده بودم و داشتم با لذت میخوردم که محمد سر رسید.
دیده بودمش که توی مدرسه خیریه باز کرده و زنگ تفریح خوراکیهایش را بین بچهها تقسیم میکند منتظر بودم تا از من پفک بخواهد تا بحثش را پیش بکشم.
همین طور هم شد تا گفت: «منم پفک میخوام»
گفتم: «مگه بابا به هر کدوممون ده تومن نداد؟ پولت رو چیکار کردی؟ نگو که گمش کردی!»
مِن و مِنی کرد و گفت: «نخیر. گمش نکردم. یه کاریش کردم دیگه!»
ده تومان پول کمی نبود روی حساب داداش بزرگتری پاپیش شدم که پولش را چکار کرده
که گفت: «همکلاسیم گرسنه بود. پولم نداشت. بهش پول دادم تا برا خودش کیک و تنقلات بخره»
محمد از همان اول با کرامت بود.
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
❣ @kashkool
*من و محمد*
قسمت دوم
تمام سالهای تحصیلیمان را با هم گذراندیم. به خاطر علاقه و به خاطر اینکه پدرم هم مهندسی عمران خوانده بود هر دومان رفتیم رشته ریاضی و فیزیک.
محمد رشته برق دانشگاه صنعتی میخواست و من که از کودکی عاشق فضانوردی بودم هوا و فضا یا انرژی هستهای میخواستم.
پدرم همیشه توی درس پشتوانهمان بود به من میگفت: «اگه بخوای میفرستمت اوکراین تا همونجا درس بخونی»
گذشت. محمد، فنیکار خانه ما، عشق برق و الکترونیک، سال دوم دبیرستان چشمش را روی تمام آرزوهایش بست و گفت: «میخوام برم حوزه»
هرچه بهش گفتم: «کاکام بذار درست تموم بشه بعد برو»
قبول نکرد.
هر چه پدرم گفت حداقل دیپلمت را تمام کن
اما محمد طاقت نیاورد و همان سال رفت حوزه علمیه شیراز.
وقتی محمد رفت من داشتم پیش دانشگاهی میخواندم، فاصلهای تا تحقق آرزوهایم نداشتم. شش ماه نشد که من هم پشت سر محمد هوایی شدم و رفتم حوزه!
یک راست رفتم حوزه علمیه اهل بیت شیراز پیش محمد تا آنجا با هم درس حوزه را شروع کنیم.
همان روزهای اول محمد مرا کنار کشید و گفت: «کاکام. اگه یه چیزی بهت بگم به کسی نمیگی؟»
گفتم: «نه»
گفت: «من به درجهای میرسم که در قیامت مردم به حالم غبطه میخورن»
با خنده و شوخی گفتم: «هنوز یه هفته نیومده یا منو آیتالله بهجت میکنی یا خودت آیت الله بهجت میشی»
گفت: «حالا صبر کن خودت میفهمی!»
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
❣ @kashkool