eitaa logo
کشکول
1.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
91 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
جانِ شیعه اهل سنت کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانی‌های پدر، بی‌صدا گریه می‌کردم و میان گریه‌های تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا می‌کردم. فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش می‌گوید، لذت نمی‌برم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حساب‌های بانکی‌اش می‌گوید، علاقه‌ای ندارم که درِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریه‌ام را در گلو خفه کرد. عبدالله در چهارچوبِ در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم می‌کرد. صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفس‌هایم بُریده بالا می‌آمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به شِکوه نهادم: _من نمی‌خوام! من این آدم رو نمی‌خوام! اصلاً من هیچ کس رو نمی‌خوام! اصلاً من نمی‌خوام ازدواج کنم! عبدالله نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن: _یواش‌تر الهه جان! کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: _عبدالله! به خدا خسته شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم! و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم: _گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم می‌خواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد! با سر انگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم: _عبدالله! تو می‌دونی، من نه دنبال پولم، نه دنبال خوشگلی‌ام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو می‌خوام که وقتی نگاش می‌کنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر می‌کرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حساب‌های بانکیش حرف می‌زد. عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد! نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت: _الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم می‌دونه که تو خودت باید تصمیم بگیری! سپس لبخندی زد و ادامه داد: _خُب تو هم یه کم راحت‌تر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن... که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم: _تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا رَد می‌کنه یا اونا خودشون نمی‌پسندن... و این بار او حرفم را قطع کرد: _بقیه رو هم تو نمی‌پسندی! سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد: _الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن بُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدم‌هایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه! و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که آه بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت: _من دیگه برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. می‌ترسم بابا دوباره عصبانی شه. و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد: _الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلاً برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد. دلم برای این همه مهربانی‌اش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: _تو برو، منم میام. از جا بلند شد و دوباره تأکید کرد: _پس من برم، خیالم راحت باشه؟ و من با گفتن: _خیالت راحت باشه! خاطرش را جمع کردم. او رفت، ولی قلب من همچنان دریای غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهارانگشت، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیش مادر رفتم. ادامه دارد... ❣️ @kashkool