🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#عطایش_را_به_لقایش_بخشید
این ضرب المثل در مواقعی به كار میرود كه شخصی بدون چشمداشت و توقع چیزی را از روی كرم ببخشد.
در روزگاران قدیم تاجری در هنگام سفر گرفتار راه زنان شد و تمام داراییاش را یك شبه از دست داد. او كه مرد سرشناس و بزرگی بود، بیپولی و تهیدستی خیلی آزارش میداد، ولی آنقدر آبرومند بود كه نمیتوانست دست نیاز در برابر كسی دراز كند. به همین دلیل مدتی با حداقل پولی كه برایش باقی مانده بود روزگار گذراند تا ببیند چه كاری میتواند بكند.
یك روز یكی از دوستانش كه میدید او كمتر از خانه خارج میشود به دیدنش رفت تا احوالش را بپرسد. مرد تاجر از بلایی كه بر سرش آمده بود و دزدان داراییاش را برده بود برایش تعریف كرد و گفت: مقداری از پولی كه همراه من بود را از مردم به امید یك تجارت پرسود قرض گرفته بودم. و حالا اگر موقع بازپرداخت قرضها برسد من چه كار كنم؟ دوستش گفت من مقداری پول دارم تا به تو قرض بدهم. ولی پول من خیلی كمتر از مقدار پولی است كه تو نیاز داری؟
دوستش فكر كرد و گفت: تو میتوانی پیش میرزاغضنفر بروی. او مرد پولداری است. دستی هم در كار خیر دارد. به دیدنش برو، چون او تنها كسی است كه میتواند در این شرایط به تو كمك كند، برو و اتفاقاتی كه برایت رخ داده را برای او تعریف كن. حتماً كمكت خواهد كرد.
مرد تاجر كه آدم آبرودار و سرشناسی بود دلش نمیخواست پیش هركسی از ورشكستگیاش صحبت كند. ولی هرچه فكر كرد دید چارهای ندارد و بالاخره تصمیم گرفت با دوستش به دیدن میرزا غضنفر برود.
مرد تاجر با دوستش به خانه میرزاغضنفر رفتند. خانه او خیلی شلوغ بود و آدمهای زیادی برای اینكه میرزاغضنفر گرهای از مشكلاتشان باز كند به آنجا آمده بودند. مرد تاجر خیلی از آنها را میشناخت و خجالت میكشید كه مردم بفهمند او هم نیازمند شده و برای گرهگشایی به دیدن میرزاغضنفر آمده.
مرد تاجر آنقدر صبر كرد تا سر میرزاغضنفر خلوتتر شود و بتواند خصوصی با او صحبت كند. او كمی كه آنجا نشست متوجه شد میرزاغضنفر اخلاق تندی دارد. و خیلی هم بیادب و بددهن است و تا میبیند كمی دوروبرش شلوغ شده بیشتر داد و بیداد میكند، و ناسزا میگوید. در كنار این كارها كم و بیش به حرفهای نیازمندان هم گوش میكرد و به فراخور حرفهای مرد نیازمند دستی در كیسهاش میبرد و مقداری پول به او میدهد.
مرد تاجر كه این رفتار میرزاغضنفر را میدید هر لحظه بیشتر از قبل از آمدن خودش به آنجا پشیمان میشد. از نتیجه تقاضایش میترسید. او نمیخواست میرزا غضنفر یك دفعه جلوی جمع و در حضور مردم حرف ناسزایی به او بگوید و آبرویش را كه سالها برای جمع كردن آن زحمت كشیده بود در چند لحظه بریزد. تاجر آنقدر سبك و سنگین كرد ولی هیچ تصمیمی نتوانست بگیرد و بلند شد و بدون اینكه حرفی بزند از خانهی میرزاغضنفر خارج شد.
دوستش كه دید او یك دفعه از جایش بلند شد و از خانه بیرون رفت. دنبالش دوید و در كوچه دست او را گرفت. گفت: مرد چه شد؟ چرا فرار میكنی؟ بیا تا دیر نشده برگردیم، كم كم نوبت ما نزدیك بود. دیدی كه كسی دست خالی از خانهی او خارج نشده.
تاجر ورشكسته گفت: شاید اگر من هم از گرفتاریهایم برایش میگفتم او دلش به رحم میآمد و به من هم كمك میكرد. ولی او آنقدر بددهن است و به نیازمندانی كه از او كمك میخواهند ناسزا میگوید، كه من میترسم یك دفعه در جمع حرفی به من بزند و آبروی من را هم در برابر مردم ببرد.
دوستش گفت: تو به بددهنی او چه كار داری؟ ما چند لحظهای دادوبیداد او را تحمل میكنیم. پولی كه نیاز داریم را از او قرض میگیریم و میرویم به كار و زندگیمان میرسیم و تا زمان پس دادن قرض كه مجبوری یكبار دیگر او را ببینی، دیگر در مقابلش قرار نمیگیری.
تاجر ورشكسته گفت: میترسم پول را از او بگیرم و بتوانم به كمك آن پول تغییری در زندگیام ایجاد كنم. ولی بعد از آن با آن پول به هر كاری كه خواستم دست بزنم از خودم خجالت بكشم كه برای به دست آوردن این پول چقدر از شخصیت خودم را زیرپایم گذاشتم. نخواستیم دوست من، من عطای این بخشش را به لقایش بخشیدم.
🌐@kashkool_et